بعضی وقتها به جایی میرسی که دیگه جرات بعضی تجربه هارو نداری... شبیه کسی که دیابت داره،شاید با تمام وجودش بخواد یکبار دیگه طعم بستنی رو بچشه ، گاز بزنه به یخِ بستنی حتی اگه تک تک نورون هاش اِرور بدن.. اما باز هم جلوی خودش رو میگیره...شاید به توصیه ی پزشک،شاید از ترسِ مردن! همین طوریه تجربه ی دوباره ی عشق...برای کسی که عشق براش ضرر داره! دلش برای عشق تنگ شده،حتی برای زمان هایی که تا مغزِ دلش یخ کرده... اما باز هم جلوی خودش رو میگیره،جرات جلو رفتن و تجربه ی دوباره رو نداره، شاید به توصیه ی عقلش ، شاید از ترس مردن!
شبیه کسی که دیابت داره،شاید با تمام وجودش بخواد یکبار دیگه طعم بستنی رو بچشه ، گاز بزنه به یخِ بستنی حتی اگه تک تک نورون هاش اِرور بدن.. اما باز هم جلوی خودش رو میگیره...شاید به توصیه ی پزشک،شاید از ترسِ مردن!
همین طوریه تجربه ی دوباره ی عشق...برای کسی که عشق براش ضرر داره! دلش برای عشق تنگ شده،حتی برای زمان هایی که تا مغزِ دلش یخ کرده...
اما باز هم جلوی خودش رو میگیره،جرات جلو رفتن و تجربه ی دوباره رو نداره، شاید به توصیه ی عقلش ، شاید از ترس مردن!