داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
دلتنگی
date
newest »


سلام، خوش اومدین
این نوشته خودمه اما فکر میکنم میشه از جای دیگه هم متن گذاشت

ممنون از شما دوست عزیز که نظرتونو برام نوشتین

قضاوت توی نوشته تون وجود داره.
از اول متن تا آخرش معلومه که قراره چی بشه.
نویسنده از ابتدای متن داره به سمت مرد سخنران نوچ نوچ میکنه.
و اصلا یک چیزی مرد بود؟ زن بود؟
هیچ توصیفی نداره متاسفانه.
پاراگراف آخر هم ؟! چرا نوشته شده؟!

قضاوت توی نوشته تون وجود داره.
از اول متن تا آخرش معلومه که قراره چی بشه.
نویسنده از ابتدای متن داره به سمت مرد سخنران نوچ نوچ میکنه.
و اصلا یک چیزی مرد بود؟ زن بود؟
هیچ توصیفی ..."
ممنون که نظرتون رو برام ثبت کردین. نقد شما منو برای چند خط توضیح به وجد آورد. هدف این داستان صرفا به رخ کشیدن قدرت احساسه(در اینجا دلتنگی) تا جاییکه حتی میتونه
منطق رو فلج کنه. پس نویسنده در این راستا تلاش کرده تا شخصیت اصلی کاملا به اختیار خواننده از هر جنسیتی، به هر نامی، و از هر شهری باشه. چراکه کیفیت دلتنگی به چنین فاکتورهایی وابسته نیست و ذکر چنین فاکتورهایی صرفا تقیدی بیهوده به مخاطب القا میکرد. و من باب مشخص بودن پایان! از سبک این نوشته کاملا مشخصه که به دنبال به اشتراک گذاشتن یک ادونچر عجیب، راز سر به مهر، یا سورپرایز خاصی نیست. بنابراین باید عرض کنم که متن سرشار از وصف حالته برای همراه کردن مخاطب با قصه، نه ناکام گذاشتن خواننده برای پیش بینی صحیح پایان.

سعی کنیم اول ازخوندن داستانمون حظ ببریم و با نویسنده همزاد پنداری کنیم تا بتونیم حال و هدفشو از نوشتن داستانش متوجه شیم و بعد اگر نکته ای بود متذکر بشیم جهت بهتر شدن داستان و ارتقای نویسنده اون
بلافاصله بعد از پایان مراسم، گوشی موبایلشو چک کرد. هنوز هم نه پیامی داشت نه تماسی... سرخوش از خطابه پرطمطراقش به سمت پارک نزدیک خونه مسیرش رو کج کرد. عطر شکوفههای بهاری رو تا عمق وجودش حس میکرد. به آخرای پارک رسیده بود که جوانکی توجه اش رو جلب کرد. بیرحمانه با یک چیز نوک تیز افتاده بود به جون نیمکت پارک! این صحنه حسابی عصبانیش کرده بود، با خودش زمزمه کرد: “ای انگل! چی از جون این زمین میخوای؟!”. چپ چپ و خیره به جوانک زل زد، اما گویا مرد جوان در این عالم سیر نمیکرد که متوجه اون نگاههای سنگین بشه. نزدیکتر شد و با چندتا سرفه صداشو صاف کرد.
-آقا... آقا...
جوانک روشو برگردوند با چشمای قرمز رگ به رگ شده. پرههای بینیش تکون میخورد، معلوم نبود از بغض بود یا خشم!
-آیا میدونید این نیمکت متعلق به تک تک شهروندانه؟ آیا میدونید چه حقی رو از سایر اعضای این کره خاکی زایل میکنید؟ من واقعا هیچ توجیهی برای این رفتار زشت نمیبینم. برای لحظهای به خودتون بیاین و از اینکار خجالت بکشید.
فکش تازه گرم شده بود، صحبتهاش ادامه داشت. میخواست درمورد روند ساخت نیمکت و قطع درختان بگه که جوانک جا گذاشت و رفت. جوان در تمام مدت گنگ و نامفهوم نگاهش میکرد و نهایتا دیوانهوار پا به فرار گذاشت.
وقتی رسید خونه با وسواس پیامهاشو چک کرد. باز هم نه تماسی، نه تلفنی! یک هفته ای میشد که هیچ خبری از نامزدش نداشت. دلشوره به جونش چنگ میزد. اخیرا همه تماسهاشو بی جواب میگذاشت و گاها در جواب پیامهاش مینوشت:” باشه بعدا!”. بازهم شماره نامزدشو گرفت اما موفق نشد باهاش حرف بزنه. شاید بهتر بود که به دیدنش میرفت اما جلسه ای که تنها چند روز بهش مونده بود اونو توی شهر پابند میکرد. جلسهای که میتونست سرنوشت کاریشو برای همیشه تغییر بده. یکباره تصمیم جدیدی گرفت. همون موقع بلیط گرفت به مقصد شهری که نامزدش در اون ساکن بود.
راه افتاد، متوقع از نامزدش. نامزدش خیلی خوب از اهمیت جلسه کذایی باخبر بود و توی این شرایط اونو تو بیخبری گذاشته بود. توی راه با خودش کلمات رو مرور میکرد که چطوری دلخوریشو نشون بده. چیا بگه و چیا بپرسه. هزار و یک علامت سوال توی ذهنش چرخ میخورد. همون لحظه صدای موبایلش درآمد. اسم نامزدش روی گوشی حک شده بود. لبخندی محو گوشه لبش جا خوش کرد. با خودش نجوا کرد:” بالاخره پیدات شد! حتما میبخشمت” و با ذوق پیام رو باز کرد. بارها پیام رو خوند تا بفهمه چه اتفاقی داره میافته، دوباره و دوباره خوند... کل پیام متشکل از چندتا جمله خیلی ساده بود، متشکل از چندتا کلمه که سردیش تا عمق استخونهای خواننده نفوذ میکرد. خلاصه پیام این بود که نامزدش دیگه حتی حاضر نبود صداشو بشنوه یا ببینتش!
گوشهاش شروع کرد به سوت زدن، چشمهاش تار شده بود، زمان و مکان رو به یکباره از دست داد. به دیدار کسی میرفت که رابطهاشون رو به نقطه پایان رسونده بود. حالش منقلب شده بود... وقتی به خودش اومد که داشت روی صندلی اتوبوس اول اسم خودشو با یک دوستت دارم کندهکاری میکرد! در کل جهان، بین میلیاردها آدم فقط و فقط یک نفر بود که باید دقیقا با این اتوبوس سفر میکرد. فقط یک نفر بود که باید دقیقا روی صندلی دوازده مینشست و فقط یک نفر بود که نباید با نفرت به این کندهکاری روی صندلی نگاه میکرد.
گاهی دلتنگی آدمها رو به مرز جنون میکشونه. جوری که میخوان یک تکه از وجودشونو،یا حداقل عطرشونو به جا بگذارن تا اونی که باید به یادشون بیافته!