مـصـطـفـا مـلـكـيـان discussion
در پی راهی به رهایی
date
newest »
newest »
بحران هاي موجود در جامعه، بحران هاي اخلاقي، اجتماعي، فکري و... موجب شده سنت گرايان و انديشمندان سنتي باز مجال يابند و با نقد و مخالفت با تجدد و دنياي جديد، مردم را به سوي دنياي قديم و آموزه هاي آن دوران فرابخوانند و با به چالش کشيدن انديشه هاي نو، آرامش واقعي و زندگي معنوي را در بازگشت به سنت و انديشه هاي دوران قديم ممکن بدانند زيرا آنان انحطاط اخلاقي را نتيجه انديشه هاي جديد مي پندارند. شما اين موضوع را چگونه ارزيابي مي کنيد و چنين نگرشي را تا چه اندازه ممکن و سودمند مي دانيد؟
در پاسخ به اين پرسش، فقط توجه تان را به چند نکته جلب مي کنم؛ اول اينکه از صرف اينکه بشر، در دوران تجدد به مسائل و مشکلاتي دچار شده است که در دوران سنت بدان ها گرفتار نبوده است نمي توان نتيجه گرفت که در دوران سنت هيچ مساله و مشکلي نداشته است. اگر دوران سنت دوران زرين و آرماني مي بود انسان ها فقط در صورت ابتلا به جنون همگاني دست از آن مي شستند و به دوران تجدد گام مي نهادند. ظاهراً انسان ها ديوانه نبوده اند که کم کم و گام به گام از دنياي سنت دل بريده اند و به دنياي تجدد رو کرده اند. لابد مسائل و مشکلاتي داشته اند که التزام نظري و عملي به مقتضيات دوران سنت نه فقط آنها را حل و رفع نمي کرده است بلکه چه بسا موجب ظهور و بروز آنها بوده است. اگر بخواهيم عدول از سنت به تجدد را نتيجه جنون بشري بدانيم، به چه دليلي رجوع کنوني بعضي را از تجدد به سنت نتيجه جنون بشري ديگري ندانيم؟ دوم اينکه از صرف اينکه بشر در دوران تجدد به مسائل و مشکلاتي دچار شده است نمي توان نتيجه گرفت که تجدد نقاط قوت و جنبه هاي مثبتي ندارد. براي داوري در باب تجدد، بايد همه نقاط قوت و جنبه هاي مثبت آن را با همه نقاط ضعف و جنبه هاي منفي آن سنجيد و سبک و سنگين کرد. همين کار را درباره سنت هم بايد تکرار کرد و نقاط قوت و نقاط ضعف آن را در کنار هم نهاد و با هم سنجيد. پس از اين دو سنجشگري، مي توان حکم کرد که، روي هم رفته، دوران سنت بهتر بوده است يا دوران تجدد. سوم اينکه چه دليلي داريم بر اينکه رجوع به سنت مي تواند مسائل و مشکلات بشر متجدد را حل و رفع کند؟ آيا به صرف اينکه پزشک معالج دوم من نتوانسته است درد و بيماري مرا درمان و علاج کند يا حتي آن را تشديد کرده است مي شود به من توصيه کرد که به پزشک اولم رجوع کنم؟ پزشک اول اگر هنري و دانشي داشت من مسلماً به پزشک دوم رجوع نمي کردم. در اينجا، اگر کار عاقلانه يي هم بشود کرد رجوع به پزشک سومي است، نه بازگشت به همان پزشک اول که بي کفايتي اش مرا به سوي پزشک دوم رانده بود. چهارم اينکه چه دليلي اقامه شده است بر اينکه تجدد (modernity)، خود، سرانجام؛ از عهده حل و رفع مسائل و مشکلات خود بر نخواهد آمد؟ و پنجم اينکه مواد و مصالح و ابزارها و وسايلي که سنت براي حل و رفع مسائل و مشکلات ما انسان هاي متجدد در اختيار دارد کدامند و کجايند؟ بياريد ببينيم، عقل و عقلانيت اقتضا مي کند که اگر در ميراث فرهنگي دنياي سنت چيز يا چيزهاي به درد بخوري بيابيم برگيريم. مگر با خودمان دشمني داريم که چيزهاي سودمند دنياي سنت را، به صرف اينکه به دنياي سنت تعلق دارند، پس بزنيم و رد کنيم؟، مگر عقلانيت مقتضي اين نيست که هر چه را که به کاهش دردها و رنج هاي ما کمک مي کند، چه ميراث سنت باشد، چه ميراث تجدد، چه ميراث پساتجدد (postmodernity)، و چه ميراث هر فرهنگ متصور ديگري، برگيريم و از آن کمال استفاده را بکنيم؟ مدعيان بازگشت به سنت، به جاي تکرار مدام ادعا و دعوت خود، آن مواد و مصالح و ابزارها و وسايل مشکل گشاي خود را عرضه کنند و بيش از اين ما انسان ها را دستخوش درد و رنج نخواهند (داروي ما پيش توست و ما همه بيمار؟،/ هيچ نديده کسي طبيبي از اين دست) اما باز استفاده از آن مشکل گشاها نيز به معناي بازگشت به دوران سنت نخواهد بود.
ادامه در
:
http://www.etemaad.ir/Released/87-11-...
در پاسخ به اين پرسش، فقط توجه تان را به چند نکته جلب مي کنم؛ اول اينکه از صرف اينکه بشر، در دوران تجدد به مسائل و مشکلاتي دچار شده است که در دوران سنت بدان ها گرفتار نبوده است نمي توان نتيجه گرفت که در دوران سنت هيچ مساله و مشکلي نداشته است. اگر دوران سنت دوران زرين و آرماني مي بود انسان ها فقط در صورت ابتلا به جنون همگاني دست از آن مي شستند و به دوران تجدد گام مي نهادند. ظاهراً انسان ها ديوانه نبوده اند که کم کم و گام به گام از دنياي سنت دل بريده اند و به دنياي تجدد رو کرده اند. لابد مسائل و مشکلاتي داشته اند که التزام نظري و عملي به مقتضيات دوران سنت نه فقط آنها را حل و رفع نمي کرده است بلکه چه بسا موجب ظهور و بروز آنها بوده است. اگر بخواهيم عدول از سنت به تجدد را نتيجه جنون بشري بدانيم، به چه دليلي رجوع کنوني بعضي را از تجدد به سنت نتيجه جنون بشري ديگري ندانيم؟ دوم اينکه از صرف اينکه بشر در دوران تجدد به مسائل و مشکلاتي دچار شده است نمي توان نتيجه گرفت که تجدد نقاط قوت و جنبه هاي مثبتي ندارد. براي داوري در باب تجدد، بايد همه نقاط قوت و جنبه هاي مثبت آن را با همه نقاط ضعف و جنبه هاي منفي آن سنجيد و سبک و سنگين کرد. همين کار را درباره سنت هم بايد تکرار کرد و نقاط قوت و نقاط ضعف آن را در کنار هم نهاد و با هم سنجيد. پس از اين دو سنجشگري، مي توان حکم کرد که، روي هم رفته، دوران سنت بهتر بوده است يا دوران تجدد. سوم اينکه چه دليلي داريم بر اينکه رجوع به سنت مي تواند مسائل و مشکلات بشر متجدد را حل و رفع کند؟ آيا به صرف اينکه پزشک معالج دوم من نتوانسته است درد و بيماري مرا درمان و علاج کند يا حتي آن را تشديد کرده است مي شود به من توصيه کرد که به پزشک اولم رجوع کنم؟ پزشک اول اگر هنري و دانشي داشت من مسلماً به پزشک دوم رجوع نمي کردم. در اينجا، اگر کار عاقلانه يي هم بشود کرد رجوع به پزشک سومي است، نه بازگشت به همان پزشک اول که بي کفايتي اش مرا به سوي پزشک دوم رانده بود. چهارم اينکه چه دليلي اقامه شده است بر اينکه تجدد (modernity)، خود، سرانجام؛ از عهده حل و رفع مسائل و مشکلات خود بر نخواهد آمد؟ و پنجم اينکه مواد و مصالح و ابزارها و وسايلي که سنت براي حل و رفع مسائل و مشکلات ما انسان هاي متجدد در اختيار دارد کدامند و کجايند؟ بياريد ببينيم، عقل و عقلانيت اقتضا مي کند که اگر در ميراث فرهنگي دنياي سنت چيز يا چيزهاي به درد بخوري بيابيم برگيريم. مگر با خودمان دشمني داريم که چيزهاي سودمند دنياي سنت را، به صرف اينکه به دنياي سنت تعلق دارند، پس بزنيم و رد کنيم؟، مگر عقلانيت مقتضي اين نيست که هر چه را که به کاهش دردها و رنج هاي ما کمک مي کند، چه ميراث سنت باشد، چه ميراث تجدد، چه ميراث پساتجدد (postmodernity)، و چه ميراث هر فرهنگ متصور ديگري، برگيريم و از آن کمال استفاده را بکنيم؟ مدعيان بازگشت به سنت، به جاي تکرار مدام ادعا و دعوت خود، آن مواد و مصالح و ابزارها و وسايل مشکل گشاي خود را عرضه کنند و بيش از اين ما انسان ها را دستخوش درد و رنج نخواهند (داروي ما پيش توست و ما همه بيمار؟،/ هيچ نديده کسي طبيبي از اين دست) اما باز استفاده از آن مشکل گشاها نيز به معناي بازگشت به دوران سنت نخواهد بود.
ادامه در
:
http://www.etemaad.ir/Released/87-11-...



---
-شما همواره نسبت به دو موضوع عقلانيت و معنويت توجه ويژه يي داشته ايد و اين دو موضوع در انديشه شما بسيار برجسته است اما موضوع عقلانيت در نوشته هاي شما برجستگي بيشتري دارد و به عبارتي به موضوع عقلانيت بيشتر پرداخته ايد. پرسش من اين است که معنويت مورد نظر شما و تعريف روشن آن چيست؟
در کاربردي که من از دو لفظ و اصطلاح «عقلانيت» و «معنويت» دارم، اين دو وصف و محمول انسان اند، يعني انسان است که يا عقلاني است يا غيرعقلاني، يا معنوي است يا غيرمعنوي. مراد من از انسان معنوي انساني است که زندگي نيک دارد و کسي داراي زندگي نيک است که اولاً؛ مطلوب هاي اخلاقي در او تحقق يافته باشند، يعني مثلاً اهل صداقت، تواضع، عدالت، احسان، عشق و شفقت باشد، ثانياً؛ مطلوب هاي روانشناختي در وي تحقق يافته باشند، بدين معنا که مثلاً داراي آرامش، شادي و رضايت از خود باشد، و ثالثاً؛ براي زندگي خود معنا و ارزشي قائل باشد. زندگي نيک، يعني زندگي آرماني و کمال مطلوب، زندگي است که واجد اين سه شرط باشد، بدين معنا که هم مطلوب هاي اخلاقي در آن وجود و ظهور داشته باشند، هم مطلوب هاي روانشناختي و هم معنا و ارزش. با اين توضيح، مدعاي من در جمع عقلانيت و معنويت اين است که نه فقط عقلاني بودن و معنوي بودن (به همان معنايي که گفتم) با هم ناسازگاري ندارند، بلکه براي معنوي بودن به چيزي جز عقلانيت همه جانبه و عميق نيازي نداريم و برخلاف راي کسان بسياري در طول تاريخ، امر ما داير نيست ميان اينکه يا عقلانيت داشته باشيم و دست از معنويت بشوييم يا معنويت داشته باشيم و عقلانيت را از کف بنهيم. و حتي بالاتر از اينها، عقلانيتي که با معنويت ناسازگار باشد در همان عقلانيت خود عيب و نقصي دارد، و معنويتي که با عقلانيت ناسازگار باشد در همان معنويت خود بي عيب و نقص نيست.
-ترديدي نيست که با وجود دستاوردهاي ارزشمند دنياي نو و پيشرفت در زمينه هاي مختلف، انسان در دنياي امروز هنوز به آرامش دست نيافته است. در کشور خودمان هم چنين است، براي نمونه افزايش فزاينده افسردگي در ميان مردم را مي توان يکي از مشخصه هاي آن برشمرد. پس به نظر مي رسد بايد بيش از هر زمان به جنبه هاي معنوي زندگي توجه شود تا از انبوه گرفتاري ها و ناآرامي هاي انسان امروزي کاسته شود. در اين باره شما نسبت به زندگي عقلاني و زيستن بر اساس عقلانيت (سقراط؛ زندگي نيازموده ارزش زيستن ندارد) تاکيد فراوان داشته و داريد، آيا زندگي عقلاني را مي توان با زندگي معنوي برابر دانست؟
اگر مقصودتان از «عقلانيت»، عقلانيت همه جانبه و عميق باشد، به گمان من اين عقلانيت به معنويت مي انجامد. مقصودم از «عقلانيت همه جانبه و عميق» عقلانيتي است که اولاً؛ انسان را فقط ماشيني انديشه نگار نداند و جنبه احساسي- عاطفي- هيجاني (emotive) و نيز جنبه ارادي (conative) آدمي را نيز کاملاً ملحوظ بدارد و به حساب آورد ثانياً؛ واقعيتي را به صرف اينکه نمي تواند تبيين اش کند انکار نکند و عجز از تبيين را، که به معرفت ما بازمي گردد، به اره و تبري تبديل نکند که با آن جنگل عالم را هرس و خلوت کند و ثالثاً؛ پيوند واقعيت و ارزش را نگسلد
...