داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
ناگهان نیمهشب-بازنویسی بعد از ۶ سال
date
newest »


سیگارم رو میندازم کنار ماشین و با پا یه فشاری روش میارم که نصفش زیر عاج کفشم فرو میره. اول که سپیده رو با اون شلوار سفید و مانتوی جلو باز خردلیش میبینم، شک میکنم که خودش باشه. به هوای اینکه اشتباه کردم برمیگردم سمت ماشین. دست که تکون میده متوجه میشم که خودشه. باورم نمیشه که این همه موی بلند مشکی رو زیر مقنعه جا داده بوده. تو دلم میگم سپیده به قرآن همه جات مثل چشمات و موهاته. آخه چرا ماسک زدی باز!
کاش قبل این کرونایی تو رو میدیدم، حداقل به رسم ادب یه روبوسی خشک و خالی میکردیم. به هم که میرسیم فقط مشتهامون رو به هم میزنیم. میگم که ماشالا بهت سپیده جان، چه خانوم خوشگلی هستی تو! هرچقدر تعریف کنم ازت کم گفتم. یه لحظه تو دلم میگم که استعداد خوبی برای پدربزرگ شدن داری! چرا اینجوری تعریف میکنی!
پشت میز روبهروش که مینشینم همه حسرتهام شروع میشه، ماسکش رو برمیداره، میام تو دلم بگم به قرآن تو همه چیزت مثل چشمات قشنگه سپیده. نمیدونم چی میشه که بلند به خودش میگم. اونم که هول شده میگه: نه به قرآن! یه جوری با ناز این رو میگه که گونههاش سرخ میشه. تمام حسرتهای ۶۸ سال گذشته با دیدن این دختر توی ذهنم میگذره. کاش ۴۵ سال پیش سپیده رو دیده بودم. کافه نادری قرار میگذاشتیم. میرفتیم سینما یا کاباره میامی، به گوگوش میگفتم ببین دوستدختر من چقدر از تو سره! دختر شایسته میشدی به قرآن سپیده!
در مورد روانشناسی که صحبت میکنه چشمانش میدرخشه! وقتی تعریف میکنه دلش میخواد بتونه بره سوییس ادامه تحصیل بده از ذوق سرشارش انگار همه سالن ساکت میشه و به اون گوش میده. غیر از اون خانم سی و چند ساله که پشت سر سپیده همراه همسر و کودک خردسالش نشسته و بین هر لقمه از غذاش یه نگاهی به من میندازه. من رو یاد زنی میندازه که توی رستوران با نگاه بازی باهاش آشنا شدم و بعد از اینکه شوهرش از خیانتش باخبر شد مخفیانه چندتا عکس مسعود رجوی گذاشت توی کیفش و فرستادش نماز جمعه! زن بیچاره رو چند ماه بعد اعدام کردن.
میگم: سپیده تو معذب نیستی که با یکی هم سن پدربزرگت قرار گذاشتی؟ با کسی که دو برابر تو سن داره؟ کتاب رو بهونه میکنه و اشتیاقش برای تکمیل پایاننامه رو.
میگه: حالا دوبرابر هم که نیست! من دیگه اونقدرم بچه نیستم.
وقتی که عدد ۶۸ رو میشنوه! باز چشماش یه طوری میشه. یه طور خوب نه یه طور بد. انگار یه شیطنتی داره این دختر که هر لحظه نگرانی که کاری بکنه که همه رو متوجه خودش بکنه.
میگه: واقعا یعنی شما ۶۸ سالتونه؟ با سر تایید میکنم و اون با یه خنده بلند به صندلی تکیه میده و میگه: وااای ... حتی از بابای من هم بزرگترید شما!
از خنده اون خندهم میگیره و چند دقیقهای رو با هم میخندیم.
- اصلا بهتون نمیاد! خیلی جوونتر به نظر میاید
غذا رو که میارن خندهها تموم میشه و من براش از زمانی تعریف میکنم که هر روز میرفتم پارک فرح برای پینگپنگ بازی کردن. جایی که عشق همیشگیم رو اولین بار دیدم. همیشه موقع تعریف از خاطراتش با عنوان عشق همیشگی ازش یاد میکنم و الان دارم به همیشگی بودنش شک میکنم. مثل جیمز دین که توی جوونی مرد و همیشه برای همه جوون موند. اون هم یکسال بعد از آشناییمون از سرطان مرد و عشق همیشگی موند تا امروز.
موقع غذا خوردن متوجه نگاههای زن پشت سر سپیده میشم که تموم نمیشه. همسرش هنوز مشغول غذاست و او بین هر لقمه نگاهی به من میندازه. یاد زمانی میافتم که این نگاهبازیها برای من سرگرمی بود و گاها شروع یه ارتباط جدید. اگه اون زمان بود حتما بهش میرسوندم که بیاد توی سرویس بهداشتی و اونجا قرارم رو باهاش ست میکردم.
شاید به یه رابطه چند ماهه یا فقط چندبار همبستر شدن منجر میشد.
باب عشق و عاشقی که باز میشه، سپیده از پسری میگه که دوستش داشته و به خاطر دختر دیگهای او رو رها کرده. عشق اول و آخرش، شاید مثل عشق همیشگی خودم. میگم: جهان سست و است بیبنیاد سپیده جان، همه میان و میرن، تو قدر خودت رو بدون.
صحبتهاش از عشق دوران لیسانس میرسه به حقوق زنان و آزادی و برابری. از ظلمهای تاریخی مردها میگه. از اجبار و زور و تهدید که صحبت میکنه و داستانهای دوستانش که چقدر در حقشون ظلم شده، کاردش رو تو هوا میچرخونه و با صلابت صحبت میکنه. جوری که انگار مسئول همه اون ظلمها من هستم
نگاههای زن پشت سرش حتی موقع رفتن تموم نمیشه. دوست دارم سپیده چند لحظه حواسش به من نباشه و بتونم بهش بفهمونم که بیاد توی سرویس بهداشتی. شماره تلفنش رو بگیرم و باهاش وعدهای بگذارم. هنوز هم حس میکنم رابطه با کسی که از دیده شدن باهات ترس داره و همزمان اشتیاق این رو داره که در اختیارت باشه برام طعم خوبی از گذشته داره. یاد زمانی میافتم که فرشته هم جوون و شر و شور بود و به هوای رفتن به کلاسهای آشپزی پاریس و میلان، چند هفته بچههاش رو میسپرد به شوهرش و میومد خونه من. بهش میگفتم این کتابهای آشپزی من اگه نبود، شوهرت فک میکرد تو چه بیاستعدادی که این همه کلاس میری و هیچی یاد نمیگیری. ناراحت میشد جوابم رو نمیداد ولی وقتی مجبور میشد ازم خواهش کنه برم خیابون نادری از بوتیک جمال لالی براش لباسهای خارجی بخرم که سوغات ببره، میومد آشتی میکرد. یه بار بهش گفتم فرشته این همه کلهگندهها اومدن پیش تو غذا خوردن و مهمونی گرفتن، همه به این خیال که خانوم از فرنگ تصدیق آشپزی درجه یک داره. دوتا از خوباشون رو چیز خور کرده بودی وضع مملکت الان این نبود به قرآن.
سپیده از مادرش میگه و من از خاطراتم بیرون میام. از جدایی پدر و مادرش که صحبت میکنه ناخودآگاه دستش رو روی پیشونی میگذاره و موهاش رو دور انگشتش میپیچونه. من تو دلم میگم منم اگه دختر داشتم دوست داشتم شبیه تو بشه. ولی شاید دلش رو اینجوری نمیشکوندم. هرچی بیشتر از خودش میگه من بیشتر عاشقش میشم. انگار یه معدن بیانتهاست که هر چی کشف میکنی باز هم چیزهای جدید و زیباتری داره.
با خودم میگم این دختر با این همه هوش، این قدر فهمیده و مسلط به زندگی خودش، این همه زيبا و تودلبرو باید خواب باشه به قرآن!
من که انقدر جذب صحبتهاش شدم که متوجه ساعت نیستم. گارسون با احترام از ما میخواد که بریم تا بتونن قبل از ساعت قرنطینه تعطیل کنن
سوار ماشين که میشیم، از نگاهش متوجه میشم که منتظر دیدن کتابه. از صندلی عقب کتاب رو برمیدارم. یه لحظه تردید میکنم یادداشتی که به صفحه آخر چسبوندم رو بذارم باشه یا بردارم. باز همه فکرهای ۲۴ ساعت قبل میاد سراغم و بسته رو بهش میدم. خیلی با دقت از بستهاش درش میاره و با دیدن جلد کتاب باز سرشار از ذوق میشه و ناخودآگاه منو در آغوش میگیره. عطرش و بوی تنش که به مشامم میرسه، صد برابر ذوق اون از دیدن کتاب به وجد میام. دستم رو دور کمرش حلقه میکنم و استخوانهاش رو زیر بازوم حس میکنم. تمام عمرم و تمام دخترانی که هرجای دنیا مدتی باهاشون بودم در آنی از جلوی چشمام رد میشن.
توی مسیر مشغول تورق کتاب میشه و من تمام مدت به فکر جوانیم هستم که به هرزگی گذروندم.
پیاده که میشه باران حسرت تمام این سالها شروع به باریدن میکنه، به دویدنش زیر باران برای خیس نشدن نگاه میکنم و خاطره لبخند خداحافطیش که انگار ۵۰ سال ازش میگذره مدام توی ذهنم چشمک میزنه. نور قرمز آمبولانسی که موقع رفتنش روی صورتش کم و زیاد میشد هنوز پشت چشمام مونده و به هرجا نگاه میکنم رنگ قرمز هست.
از نشستن زیاد باز زیر شکمم درد میگیره. کنار اتوبان نگه میدارم تا به توصیه دکتر کمی بایستم و خم و راست بشم. از کنار گاردریل پل به پایین و خودروهایی که با سرعت گذشتن تمام عمرم از زیر پام رد میشن نگاه میکنم. از گاردریل با درد بالا میرم و بدون مکث به سمت اتوبان خالی پایین پام میپرم.
پایان

قصد خوندن داستان نداشتم پاراگراف اول
رو به همینطوری از نظر گذروندم اما داستان من رو گرفت و تا آخر هم ول نکرد
بدون تردید داستان خالی از ضعف نیست اما قطعا نقاط قوتش بیشتر از ضعفشه
کاش و ای کاش پاراگراف آخر نبود
به شدت به داستان آسیب زده
نه به روایت داستان بلکه به ساختار داستان
موفق باشید

سیگارم رو میندازم کنار ماشین و با پا یه فشاری روش میارم که نصفش زیر عاج کفشم فرو میره. اول که سپیده رو با اون شلوار سفید و مانتوی جلو باز خردلیش میبینم، شک میکنم که خودش باشه. به هوا..."
خیلی ممنون که خوندی و ممنون که نظر دادی
ممکنه پاراگراف آخر خیلی خوب در نیومده باشه، شاید تو بازنویسیهای بعدی تغییرش بدم.
ولی واقعیت اینه که این داستان از خوندن خبر خودکشی یه پیرمرد که به نظر آدم موفق و فرهیختهای بود شروع شد.
تماسش رو که جواب دادم خیلی خجالت کشیدم، افتضاح به بار آوردم، از این بابت که درست وقتی گوشیم زنگ خورد، نشسته بودم توی توالت و داشتم به خودم فشار میآوردم. چون کارم معمولا طول میکشه و حوصلهم نمیکشه، همیشه گوشی رو میبرم که پیامهایی که توی طول روز وقت نمیکنم رو بخونم. مهشید که زنگ زد هول شدم و جواب دادم. بدتر این بود که برای سورپرایز کردن من، به محض وصل شدن تماس با دوتا نوههاش آرتمان و آرزو شروع کردن برای من تولدت مبارک خوندن. نمیدونستم که از شعر خوندن فارسی اون دوتا وروجک با لهجه آلمانی ذوق کنم یا خودم رو جمعوجور کنم که آبروریزی نشه.
این چند هفته به توصیه دکتر، شلوار و لباس زیرم رو در میارم و روی فرنگی میشینم. آخرین بار بهش گفتم تو هر دفعه یه چرندیاتی تو چنته داری برای عذاب ما پیرمردا. از ترس اینکه معلوم نشه کجا هستم گوشی رو گرفته بودم زیر بینیم. نمیدونم چرا انقدر شرم میکردم. من و مهشید از بچگی با هم بزرگ شدیم، خیلی از هم رودربایستی نداریم. یه بار توی یه مهمونی، سی چهل سال پیش بود. تازه شوهر کرده بود. اومده بود خونه مامان خدابیامرزم که بعد از عروسی یه سری به عمه بزرگه زده باشه. شوهرش از اینکه ما اینقدر با هم راحتیم رگ غیرتش زده بود بیرون. دورمون که خالی شد بهش گفتم: ببین جبی جان - همیشه برای اینکه آدمها باهام راحت باشن، کوتاهترین شکل اسمشون رو صدا میکنم، شاهکارم هم وقتی بود که خواستم با دوستدختر جواد که اسمش کوثر بود صمیمی بشم، هم با جواد به هم زد، هم فهمیدیم سال بعدش که انقلاب شد اسمش رو عوض کرده گذاشته شریفه، به جواد گفتم با این سلیقهش بهتر شد که رفت- خلاصه به جبرئیل هم گفتم جبی جان، من و خانم شما از ۲ سالگی که خودمون رو شناختیم با هم بزرگ شدیم، مثل برادرش میمونم من. خیلی اذیت نکن خودتو عزیز من. ما شوخی زیادی داریم باهم.
فکر کردم که شاید به خاطر اون دوتا بچه بوده که احساس خجالت کردم. آدم توی این سن دلش میخواد جلوی جوونها موقر و اتوکشیده دیده بشه. توی توالت نیمهبرهنه دیده شدن تصویر خوبی از نسل ما نیست برای این نسل جدید.
خلاصه که اوضاع وقتی بدتر شد که خواستم دوربین رو قطع کنم که بتونم لباسم رو بپوشم. چندوقت پیش حسین فضلی بند کرده بود به من که توی این سن و سال چه اصراری داری مثل جوونا از این گوشی جدیدا بگیری و همهش تو اینترنت و اینا بچرخی؟ دیروز هم داشتم به یاد حسین به خودم فحش میدادم که مگه مغزت عیب کرده که با چیزی که بلد نیستی کار میکنی. به جای قطع کردن دوربین، دستم خورد و دوربین چرخید. حالا منم که دوربین زیر دماغم بود. تمام پر و پاچه لختم افتاده بود وسط تلفن. شانسی که آوردم این بود که بچهها رفته بودن با مامانشون از تو آشپزخونه کیکی که درست کرده بودن رو بیارن. تو دلم داشتم میگفتم مهشید جان توروبهخدا انقدر به من لطف نداشته باش توی این لحظه. خلاصه که توی اون فرصت قبل اینکه عروس آلمانی تشریف بیارن، سریع سر و سامونی به اوضاع دادم و به خودم مسلط شدم. همیشه به حسین فضلی میگم، این زندگی اگه هیچی به ما یاد نداده باشه، سرعتعمل بالاکشیدن شلوار رو خوب یادمون داده. من با شنیدن صدای بچهها که دیگه از فارسی خسته شده بودن و داشتن به آلمانی تبریک میگفتن و آخرش یه اونکل میذاشتن دوربین رو روشن کردم. توی دلم چندبار گفتم دمتگرم تهرون که ما رو بچه زرنگ بار آوردی.
صبح که مهشید باز تنهایی زنگ زد براش قضيه رو گفتم، انقدر که خندید عروسش اومده بود میگفت مامان داری مکس امینی نگاه میکنی، برا منم ترجمه کن.
منم که خوشم اومده بود گفتم بگو آره، داره میگه بابابزرگم یه روز تو توالت بود دختر عمهش با نوههای آلمانیش زنگ زدن و اینجور شد. مهشید برگشت گفت: قربون توالتهای ایرانی خودمون به خدا! حداقل یه جوری بود که گوشی نمیتونستی ببری با خودت. گفتم: مهشید جان یه کم بیشتر دقت کن قربون چی میری عزیز من!
داشتیم حرف قديما رو میزدیم، دلم هوای وقتی رو کرد که این کرونای بیپدر نبود و من هفتهای چند روز میرفتم کتابخونه ملی، مینشستم تا غروب کتاب میخوندم و بعد هم میرفتم پیش مصطفی یه ساندویچ و روش یه قهوه ترک درجه یک میزدم و برمیگشتم خونه. مصطفی از اون زمانی که ده سال رفت ازمیر زندگی کرد، یه جوری قهوه ترک درست میکنه که یه بار اردوغان که اومده ایران دعوتش کردن برای سلطان یه قهوه درست کنه روش کم بشه. مصطفی رفت و اونا هم خیلی لذت بردن، ولی یه جوری با شرافت همیشگیش رفتار کرده بود که اونا روشون کم نشده بود. مصطفی یه جور آدمیه که انگار چندتا مغز داره. موقعی که توی یه جمع باشه میتونه جای همه فکر کنه. ۴۵ سال بهش میگم: مصطفی به قرآن تو ذهنخونی بلدی! اونم میگه نه به قرآن. ولی جالب اینجاست که نزدیکترین ارتباط هردومون با قرآن فقط سر مراسم ختم رفقامونه که تو مسجد پخش میشه. خلاصه که اردوغان برگشته بود و یه جایی انگار گفته بود ما رفتیم ایران یه قهوه ترک خوب هم به ما دادن، این نشون میده ما چه فرهنگ عظیمی داریم و با همین غذاها و نوشیدنیهامون میتونیم روی همه ملتها تاثیر بذاریم.
یه شبهایی هم بعد از کتابخونه میرفتم سراغ فرشته، استاد درست کردن غذاهای خارجی. دیگه خانوم خودش دست به هیچی نمیزد، مینشست پشت میزش. شاگرداش بهش میگن شف. غذا درست میکنن به دستور شف فرشتهجون. من بهش میگفتم بابا اسم این خیابون رو به خاطر تو گذاشتن فرشته، از بس که پررویی! از قبل خمینی تو تو این خیابون بساط داشتی، فخرالدوله دستپخت تو رو اینجا خورده. همه رفقات غیر من یا مردن یا از ایران رفتن، تو هنوز برا این بچه خوشگلا غذا درست میکنی. نکنه به عزراییل هم از این غذاها میدی؟ خودش میگه برای عبدالعلی فرمانفرما یه استیکی درست کردم که رفت و برام سفارش داد یه ست کامل لوازم آشپزی از سوییس آوردن. میگم بفرما! برای مظفرالدین شاه هم تو آش دندونی پختی به قرآن. میگه نه به قرآن بیشرف!
توی این کرونایی، طفلکی کارش تعطیل شده بود. آخرین بار که زنگ زدم سر به سرش بذارم، گفت حوصله ندارم بهت پیام میدم. سرگرم رفتن پیش دکتر بودم انقدر که روده و معدهم اذیتم میکرد. هفته بعدش که مسیجش رو دیدم و زنگ زدم. دخترش گفت مامانم عمرش رو داد به شما. تو دلم گفتم پس رفتی تو هم بیمرام. پرسیدم: چرا؟ کرونا گرفت؟ گفت که نه از غصه بیکاری و تو خونه نشستن دق کرد. با خودم گفتم: فرشته تو همه ما رو سر کار گذاشته بودی به قرآن. پیام آخرش رو هم نموند که جواب بدم. نوشته بود دیگه به این خیابون با خیال راحت بگو شهید فیاضی.
خلاصه انقدر دلم گرفت که بعد از خداحافظی با مهشید گفتم گور پدر کرونا بذار برم کتابخونه، بعدم یه سر به مصطفی بزنم. نکنه اونم عمرش رو بده به بقیه!
نمیدونستم که رفتنم همانا و گرفتار شدنم همانا. داشتم توی قفسه کتابهای مرجع دنبال یه کتابی میگشتم که توی این مدت خونه موندن، در موردش زیاد خوندم توی اینترنت. درباره ریشههای عصبشناسانه باورها و اعتقادات دینی بود.
*****
با عینک مطالعهای که به چشمم زدم فهرست طولانی کتاب رو مرور میکنم که دختر نرم و نازکی به سختی از پشت سرم عبور میکنه. به کاغذ یادداشت توی دستش نگاه میکنه و توی قفسه چشم میگردونه، مشخصه که قدش به کتابی که بالاخره پیدا کرده نمیرسه. تلاش میکنم روی فهرست کتاب متمرکز بشم. با صدایی که انگار از عمق سینهش بیرون میاد و مشخصا برای فضای کتابخونه بلنده میگه: ببخشید، عذر میخوام آقا. میشه کمکم کنید؟
کمکش میکنم و کتاب رو که در مورد روانشناسی مدرنه از قفسه برمیدارم و با احترام میدم بهش. نگاهم به نگاهش میافته. کتاب رو تورقی میکنه و بین قفسه کتابها گم میشه.
تلاش میکنم از ذهنم بیرونش کنم. کتاب رو برمیدارم و به سمت میز مطالعهای میرم که وسایلم رو اونجا گذاشتم. چهره دخترک توی ذهنم نمونده. اما هرچقدر بیشتر سعی میکنم روی کتاب تمرکز کنم، بیشتر توی ذهنم سایهش رو میبینم. انگار هر موقع که نیاز به تمرکز داری، موضوعاتی پیدا میشه که بهم بریزدش. تو دلم میگم این هم قشنگیش از چشماش بود، مطمئن باش ماسکش رو برداره در آن از ذهنت پاک میشه. باز سایهش میاد توی ذهنم که با چه ظرافتی داشت ازم دور میشد وقتی که پشتش به من بود و کتابی رو که زده بود زیربغلش توی قوس کمرش چفت شده بود. ذهنم که برمیگرده سر جای اولش، چند جملهای از فصل سوم رو میخونم. دخترک میاد و پشت میز روبرویی مینشینه. بدون این که بخوام، تمام وجودم به جای کتاب معطوف کارهای دخترک شده. یه جمله رو بیست مرتبه میخونم، به آخرش که میرسم، میبینم هیچی نفهمیدم ازش و دو مرتبه از اول. نوع نشستنش، هدفونی که توی گوشش زیر مقنعهای که به زور سرش کرده گذاشته. آرایشی که کرده. پاکت سیگارش که گذاشته کنار دستش. طرز تکون دادن یقهش برای اینکه هوای خنک رو به سینههاش برسونه، اینها مدام جلوی چشممه. گاهی به مهشید میگم که تو راحت شدی از ایران رفتی. زندگی توی ایران برای امثال تو که بالاخره یه سر و گردن از خانومای دیگه تو بالا تنهتون بیشتر چربی دارید با این همه لباسی که باید بپوشید واقعا سخته. میگه آره به قرآن قربون دهنت، اینجا یقهم رو تا هرجا بخوام باز میگذارم و انقدر هوا میخورم روحم تازه میشه. میگم همونجا برا تو خوبه به قرآن، یه عمر اینجا حرومشون کردی اونارو! میگه خفه شو، شب جبی میاد به خوابم میگه باز ازین شوخیها کردی!
بعد که میبینم هیچی نمیتونم بخونم جمع میکنم که برم سراغ مصطفی. دفتر دستکام رو جمع میکنم و کتاب رو برمیدارم که بذارم سرجاش. همین که به سمت قفسهها میچرخم تنهام میخوره به یه نفر. از دفترچه یادداشتی که میفته بغل پام متوجه میشم که خودشه. عذرخواهی میکنه. پیشنهاد میکنم که کتاب رو که میخواد برگردونه بده به من همراه کتاب خودم بگذارم سر جاش. تا از لابلای قفسهها برگردم میبینم که وسایلش رو جمع کرده و داره میره. تا دم ماشینام و بعد تا سرچهارراه و بعد تا سرکوچه و درنهایت تا جلوی در خونهش همراهیش میکنم. توی مسیر متوجه میشم که اسمش سپیده است و ۳۰ سال سن داره. در مورد کتاب نایابی صحبت میکنه که مدتهاست دنبالشه و وقتی متوجه میشه که من اون کتاب رو دارم جوری ذوق میکنه که چارهای برای من نمیمونه جز اینکه عاشقش بشم. حتی با این که فقط چشمانش رو دیدم. یاد بهروز میافتم، قبل از اینکه عمرش رو به ماها بده، تعریف میکرد که سر اعتماد کردن به چشمهای یه دختر توی بندر چه کلاهی سرش رفته، تا دم خواستگاری رفته بوده فقط به خاطر چشمهاش. میگفت دیگه سوفیا لورن هم بیارن پیشم و صورتش پوشیده باشه تا صورتش رو نبینم دل نمیبندم. ولی من دیگه انگار دل بستهام، فقط تو دلم مدام دارم میگم سپیده به قرآن تو باقی جاهات هم مثل چشمات قشنگه!
نمیدونم تا فردا چجوری تحمل کنم. پیش مصطفی هم که هستم فکرم درگیر سپیده است. مصطفی میگه به همین قهوه ترکی که گذاشتم جلوت تو یه چیزیات هست. عاشق شدی باور کن.
با مشت میکوبم تو سرش میگم: مصطفی تو ذهنخونی بلدی به قرآن! میگه نه به قرآن! مگه عاشق شدی؟
میگم: نمیدونم، تو این کرونایی این چه آفتی بود! شاید از تنهایی بیش از حد باشه. هم سن سولمازه مصطفی!
میگه: غلط کردی! سولماز من ؟
-آره
-قرمصاق تو اگه به موقع زن گرفته بودی،الان نوهات هم سن نوه من بود
-میدونم، ولی واقعا نمیتونم ولش کنم! ولم نمیکنه یه لحظه. فردا قراره ببینمش،از وقتی رفته هی به خودم میگم کودن تو پات لب گوره، اگه امشب بمیری چی؟ همین امشب قرار رو میذاشتی باهاش! میترسم مصطفی! میترسم امشب بخوابم و بیدار نشم. دیشب داشتم فک میکردم همین روزا دیگه وقتش باشه که بیدار نشم. بسه دیگه ۶۸ سال. ولی الان ترس برم داشته. مصطفی تو آینده رو هم میبینی ؟
- نه بابا، کدوم آینده. خوبه که عاشق شدی. تو که این همه سال مثل مرغ کورچ هی عاشق میشی و فارغ. حالا چند وقت بازنشسته بودی. اینم چندوقت دیگه میپره از سرت. یادته چقدر به بهرام خندیدیم که سر پیری زن سیوچند ساله گرفته بود؟
- مصطفی این فرق داره. نمیدونی. ببین چه عرقی کردم. کاش قهوه نمیخوردم. یه چیزی نداری فشار رو بیاره پایین؟ صدای قلبم رو میشنوم. حالم خوب نیست اصلا. کاش امشب میومد با من پیش تو. یه جوری در مورد روانشناسی صحبت میکرد انگار دوستدختر فروید بوده! ذوق و شوقی که برای تموم کردن پایاننامهش توی نگاهش و کارهاش هست اینکه یه جور عجیبیه! پر از اشتیاقه. باورم نمیشه مصطفی. کاش الان بهش زنگ بزنم باز باهاش صحبت کنم.
نمیفهمم که این ۲۴ ساعت چجوری میگذره، مهشید چند مرتبه زنگ زده و جوابش رو ندادم. میدونم که نگران میشه ولی الان اصلا دوست ندارم این حال من رو ببینه. خودم رو با تمیز کردن کتابخونه و یادگاریهای این سالها گرم میکنم. خیلی از کتابهای قدیمی رو از پشت کتابهای جدید بیرون میارم و خاکشون رو میگیرم. یه نگاهی به سرچشمه آین رند میندازم که دیگه چاپ نشد. گنجه کتابهای چاپ قبل از انقلاب رو باز میکنم اما حوصله باز کردن اون همه بستهبندی رو ندارم. چه کتابهای ارزشمندی که هنوز فرصت نکردم دوباره بخونم و بیاستفاده اینجا موندن.
توی ماشین جلوی رستوران نشستم منتظر که سپیده بیاد. میگفت بعضی رستورانها تعداد محدودی رو برای غذا خوردن راه میدن و سرویس دارن. وقتی که میاد از ماشین پیاده میشم و به سمتش میرم. لباسی رو که ۲ سال پیش برای مهمونی تولد برادرزاده شوهر سمیرا توی بارسلون پوشیده بودم از کمد درآوردم و دادم خشکشویی مرتبش کرد. بعد از ۶۵ سالگی این یکی از اون لباسهایی بود که وقتی پوشیده بودم همه دخترها عاشقم شده بودن. یکی از دوستهای سمیرا همون موقع بهش گفته بود این پسردایی تو من رو یاد مارلون براندو میندازه. گفتم سمیرا به قرآن اگه بدونه مارلون براندو کیه این رفیق تو! از اول تا آخر تولد فقط خودش رو میمالید به من. بر و رو نداشت وگرنه میاوردمش ایران با خودم. سمیرا میگفت بابا! این اینجا طراح لباسه! برا خودش برو بیایی داره. گفتم شاید اسپانیاییها از این سیاهسوختهها دوست دارن، ما جوونهای زمان اعلیحضرت همایونی هستیم، سلیقهمون فرح و گوگوش و لیلاست!
ادامه در کامنت بعد...