چاپ ممنوع / PROHIBITED TO PUBLISH discussion
از دیگران/Others
>
حكايتي از كتاب كوچه
date
newest »

این شرعا جایز نیست ، خیلی خوب بود
حکایت عقایدی که حتی اجازه میدهد زنده بودن انسان ها
بزرگترین حقیقتی که وجود داره انکار بشه
حکایت عقایدی که حتی اجازه میدهد زنده بودن انسان ها
بزرگترین حقیقتی که وجود داره انکار بشه


قصه ی قاضی شهر حمص که به نظم گفته شده نمونه ای از طنز تلخ هست که بر اساس حکایتی است از کتاب "زهرالربیع" اثر سید نعمت الله جزایری از فقهای شیعه که به فارسی ترجمه شده(توسط نورالدین محمدبن نعمت الله موسوی)
بسیار زیباست و به خاطر شباهتی که به اوضاع امروز ایران داره خوندنش خالی از لطف نیست توصیه میکنم حتما بخونید!

بلکه بسیار از آن نهی کرده
گرچه انسانها در برابر علم خاضع میشوند اما مارا از خضوع و
اطاعت از عالم بی عمل،نهی بسیار نموده اند
عالم بی عمل چون زنبور بی عسل است که خرد،جز به فرار از آن فرمان ندهد

چنين گفت بامداد خسته
مداد رنگي عزيز ممنون

و این را نیز هم. گرچه شاملو از کمونیست ها حمایت می کرد، اما به معنای واقعی هیچ گاه نه کمونیست بود، نه بی خدا دوست عزیز
;)

بگذريم يكي ميگفت يه معلمي داشتيم اومد سر كلاس گفت كومو يعني خدا نيستم يعني نيست بنابرين كمونيست يعني بي خدا
شاملو از مبارزين براي آزادي انسان حمايت مي كرد حالا در دوران شاملو مبارزين اعتقادات چپ داشتن و روحيه ي انقلابي و به قول شما كمونيست يا توده اي بودن
دوست عزيز از شما خواهش مي كنم از شاملو بيشتر بخونين احتمالا نظرتون تغيير مي كنه
مجموعه شعراي مدايح بي صله و در آستانه گزينه هاي مناسبين مخصوصا اشعاري مثل در آستانه و پيغام و پس آنگاه زمين به سخن درآمد و جخ امروز از مادر نزاده ام و جهان را كه آفريد و هميشه همان و مرد مصلوب و پرتوي كه مي تابد از كجاست و شهر بيدارن و تقريبا همه ي اشعارش .
پرتوی که می تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می سوزد این چراغ ستاره تا ژرفای پنهان ظلمات را
به اعتراف بنشاند
انفجار خورشید آخرین
به نمایش اعماق غیاب
در ابعاد دلهره.
آن
ماه نیست
دریچه ی تجربه است
تایقین کنی که در فراسوی این جهاز شکسته سکان نیز
آنچه می شنوی ساز کج کوک سکوت است
تا یقین کنی.
تنها
مائیم
من و تو
نظار گان خاموش این خلا
دل افسردگان پا در جای
حیران دریچه های انجماد همسفران.
دستادست ایستاده ایم
حیران ایم اما از ظلمات سرد جهان وحشت نمی کنیم
نه
وحشت نمی کنیم.
تورا من در تابش فروتن این چراغ می بینم آنجا که توئی
مرا تو در ظلمب کده ی ویران سرای من در می یابی
این جا که من ام.

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عظیمت ِ نابهنگامم گزیری نبود،
چنین انگاشته بودم....
آیدا فسخ ِ عزیمت ِ جاودانه بود
امیدوارم که به ارتباط ِ « آیدا » و « عزیمت ِ جاودانه » بیشتر بیاندیشید
:)

آفتاب در شعر شاملو مظهر حقيقت و زيبايي و اميده و سه خط اولي كه شما نوشتيد نوعي نااميدي رو از يافتن حقيقت بيان مي كنه كه به شكل نوعي بريدن و رفتن نشون داده شده ولي همونطور كه خودش ميگه اين نااميدي انگاره اي بيش نبوده چون خورشيدش رو پيدا مي كنه و اميد وميل به ماندن به زندگيش بر مي گرده
ای کاش ميتوانستم
يک لحظه ميتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم
اين خلقِ بيشمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
و باورم کنند
ای کاش ميتوانستم
آيدا نماد عشقه چيزي كه شاملو اونو به هر چيز ديگه اي برتري ميده و اونو محك و معيار حقيقت ميدونه
آن افسون کار به تو می آموزد
که عدالت از عشق والاتر است
دریغا که اگر عشق به کار می بود
هرگز ستمی در وجود نمی آمد
تا به عدالتی نابکارانه از آن دست
نیازی پدید افتد
وعزيمت جاودانه همون كندن و رفتن و نوعي مرگ ناگزير مي تونه باشه
يكي از ارزشهاي شاملو سيال بودن افكارش و نترسيدن از تغييرات اعتقاديه و به نظر من اشعار جديدترش بهتر ايدئولوژيش رو نشون ميدن به خصوص اشعار بعد از انقلابش كه بيشتر به اين مقوله پرداخته
حالا شما لطف كنين ارتباط آيدا رو با عزيمت جاودانه تشريح كنين و توضيح بدين نقش خدايي كه به قول شما مي تونه بعد از مرگ رحمت كنه و كمونيستا اونو قبول ندارن و نقطه ي شروع بحث ما بود اين وسط چيه ؟

دوست ِ عزیز! من متشکّرم که شما دقیقاً حتّی بهتر از خود ِ من منظورم را بیان نمودید. و در مورد ِ اون جمله که این بالا هست باید بگم که دقیقاً خدا، حقیقت است و رحمت ِ نویسنده به مرحمت ِ عشقی است که در دل ها پا می گیرد و « جاودانگی ِ عزیمت » است که مفهوم ِ نیستی و نبود ِ رحمت را نفی می کند. حقیقت اگر پیدا نشد، دلیل بر نبودش نیست، و من فکر می کنم که شاملو در شک و تردید بود تا آن که به حقیقت جلوه ی دیگری بخشید.... « آیدا » . ناگزیری ِ عزیمت همان خستگی از ماندن است و فسخ ِ آن البته بیشتر به میل به ماندن ِ دوباره اشاره دارد چرا که خورشید ِ تازه، لنگری ست که شاملو با آن بر زندگی مستقر است و شاید شک و تردیدهایش را در لوای آن می انگارد. نقش ِ خدا هم این وسط، همان شک و تردید است
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان میبرند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد میزند و خدا و پیغمبر را به شهادت میگیرد که « والله، بالله من زندهام! چطور میخواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و میگویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ میگوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمیافتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
کتاب کوچه /ب2/ص1463 -احمد شاملو