چاپ ممنوع / PROHIBITED TO PUBLISH discussion

21 views
دست نوشته ها/Yours > خاطرات دانشجویی در شهر دارالمومنین 2

Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

طیبه تیموری جمعیت زیادی جلوی درب سالن جلسات ایستاده بودند، با تعجب از لابلای ایشان راهی بسوی درب سالن باز کردم و با ارائه کارت وارد شدم. سالن پر بود، کمی سرم را چرخاندم که آشنایی ببینم و علت را جویا شوم. فاطمه از دور دستی تکان داد، با قیافه ای دمغ خودم را به او رساندم، پرسیدم اینجا چه خبره؟ لبخندش توی صورت پهن شد و گفت :"خو همه برای شنیدن شعر اومدن" باورم نمی شد، از هفته قبل که دومین جلسه انجمن ادبی برگزار شده بود ، طرح معرفی شاعران بومی اینقدر مورد توجه قرار گرفته باشه، و امروز اینهمه آدم رو دور خودش جمع کرده باشه. اسم مرا که صدا زدند احساسی بهم گفت که آخرین باره پس کار خودتو بکن، تردید نکردم، شعر های عاشقانه را دادم دست فاطمه، کتاب آقای حیدربیگی را پشت تریبون ورق زدم و خواندم:
لبخند می زنند که خوشحالمان کنند

با عشوه ای وخنده ای اغفالمان کنند

این روزگار نکبت خود آفریده را

از گردش ستاره اقبالمان کنند

آن خانه ای که خانه مارا خراب کرد

کوی مراد و کعبه آمالمان کنند

مثقال را به سفسطه خروار کرده اند

ما صخره وار مانده که مثقالمان کنند

باخون دل زمین خدا را به دست ما

هموار کرده اند که پامالمان کنند

در سرگذشت خاک چنین قصه هیچ نیست

خود می کنیم چاله که تا چالمان کنند

ریز و درشت می کنند بیدار وخفته را

نوبت گرفته ایم که غربالمان کنند

شمشیر می کشند بروی زبان سرخ

تا در سکوت کور وکر لالمان کنند

ما چون کتیبه در دل این کوه زنده ایم

گو با هزار شعبده ابطالمان کنند


صدای دست زدن ها هنوز توی گوشم است، طی ابلاغی انجمن ادبی منحل شد، کتاب این شاعر گرامی زود بین دانشجویان جا باز کرد



message 2: by Mojtaba (new)

Mojtaba Khosravi (mojtabakh) | 4 comments ممنون، خاطره و شعر زیبایی بود
من هم موافقم :ما چون کتیبه در دل این کوه زنده ایم


message 3: by Aria (new)

Aria (ariajasor) | 111 comments Mod
چقدر وصف حال ما بود
واقعا ممنون ام


message 4: by Kebrit (new)

Kebrit !!! | 2 comments ما چون کتیبه در دل این کوه زنده ایم


back to top