Dandelion - قاصدک discussion
عاشقانه دیگران
>
تولد
date
newest »


ولی با اینکه خوب می دونستم آخرش چیه
با تمام انرزی و ذوق تا آخرش و خوندم
ممنون که باز این حس خوب و بهم دادی.

ابر پربار و یک حوض تمام
ماهی قرمز حوض
دور خود می چرخد
طوری که انگار دارد از سرما به خودش می لرزد
اینطرف چایی داغ
کرسی گرم و کمی کشمش سبز
و هوایی که از سردی بیرون متبلور شده است
مادرم وقتی رفت شیشه ها هم همه از رفتن او
در هوای باران در هوای ابری در هوایی که گرفته است و سیاه،شب و روز می گریند

مادرم وقتی رفت دل من یخ زد و مرد
مادرم وقتی رفت فکر من در همه امواج تلاطم گم شد
مادرم وقتی رفت تن من رنجور و نفسم ناقص شد
آسمانم یخ زد
ماهی قرمزمان
دیگر از آب به بالا نپرید
اشک باران غم رفتن او، خانه مان را تر کرد

مادرم وقتی رفت دل من یخ زد و مرد
مادرم وقتی رفت فکر من در همه امواج تلاطم گم شد
مادرم وقتی رفت تن من رنجور و نفسم ناقص شد
آسمانم یخ زد
ماه..."
فرهاد جان ،بغضم تركيد .شايد براي بيان اين غم بهترين واژه ها باشند .ولي كافي نيستند چون جمله ها تمام ميشن ولي اين غم پايان نداره .


نفسم را پر کرد
باز بوی مادر آمد از راهروی آنطرف حوض
در خیالم خالی از همه نور و یکی را دیدم
مادرم بود که آمد لب حوض
چهره اش غمگین بود
باورم بود که در خوابم و در فکر هوا
حجم بی حجمی مرگ کمرم را خم کرد
و به رویاهایم پایان داد
مرگ همچون دیوی نفسم را بلعید
پای دیوار زمان روح من هم جان داد

ما آدما تا يه چيزيو داريم قدرشو نمي دونيم
وقتي از دستش ميديم تازه
......
مي گويند كه فردا مرا به زمين مي فرستي
اما من به اين كوچكي و ناتواني
چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟؟
خداوند پاسخ داد:
از ميان فرشتگان بيشمارم
يكي را براي تو در نظر گرفته ام.
او در انتظار توست و حامي و
مراقب تو خواهد بود.
كودك همچنان مردد و ادامه داد
اما اينجا در بهشت من جز خنديدن
و آواز و شادي كاري ندارم.
خداوند لبخند زد :
فرشته ي تو برايت آواز خواهد خواند و
هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او
را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.
كودك ادامه داد :
من چطور مي توانم بفهمم
كه مردم چه مي گويند در حالي
كه زبان آنها را نمي دانم؟
خداوند او را نوازش كرد و گفت:
فرشته ي تو زيباترين وشيرين ترين
واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در
گوش تو زمزمه خواهد كرد و با
دقت و صبوري به تو ياد خواهد
داد كه چگونه صحبت كني.
كودك با ناراحتي گفت:
اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم چه كنم؟
و خدا براي اين سئوال هم پاسخي داشت؟
"فرشته ات دستهاي تو را در كنار هم
قرار خواهد داد و به تو مي آموزد كه چگونه دعا كني."
كودك سرش را برگرداند و پرسيد:
شنيده ام كه در زمين انسانهاي بد
هم زندگي مي كنند. چه كسي
از من محافظت خواهد كرد؟
خدا گفت :
فرشته ات از تو محافظت
خواهد كرد حتي اگر به
قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد :
اما من هميشه به اين دليل
كه نمي توانم تو را ببينم
غمگين خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت :
فرشته ات هميشه درباره من
با تو صحبت خواهد كرد
اگرچه من هميشه در كنار تو هستم.
در آن هنگام بهشت آرام بود
- اما صداهايي از زمين به گوش مي رسيد.
كودك مي دانست كه بزودي
بايد سفر خود را آغاز كند
پس سوال آخر را به آرامي از خداوند پرسيد :
خدايا اگر بايد هم اكنون به دنيا بروم
لا اقل نام فرشته ام را به من بگو.
خداوند او رانوازش كرد و پاسخ داد :
نام فرشته ات اهميتي ندارد
ولي مي تواني او را "مادر" صدا كني