Dandelion - قاصدک discussion
شماوداستانتان
>
عاشقت مي مانم
date
newest »




تو این دوران؟
این سوال خیلی زجرم می ده
می ترسم از
خیانت...
همیشه می ترسیدم
این ترس خیلی خطرناکه
مبادا مبتلا شین دوستان

این اصلا به صلاحت نیست
اینو از من قبول کن
عشقی که یه طرفه هست
...
می دونی آخرش خیلی مبهمه
...
سخته
خیلی سخت
...
دورشو
...
خیلی خطرناکه..
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جايي از بدنت آسيب ديدگي يا شکستگي نداشته باشه "
پيرمرد غمگين شد، گفت خيلي عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست .
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. امروز به حد کافي دير شده نمي خواهم تاخير من بيشتر شود !
يکي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر مي دهيم تا منتظرت نماند .
پيرمرد با اندوه ! گفت : خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد . چيزي را متوجه نخواهد شد ! او حتي مرا هم نمي شناسد !
پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است !