چاپ ممنوع / PROHIBITED TO PUBLISH discussion
از دیگران/Others
>
از روزی که زن شدم/مسیح علی نژاد
date
newest »


با این حال نازنین ِ عزیز، از شما سپاسگزارم که با این انتخاب، به موضوع ِ زن اشاره نمودید

گرچه به نظر من هم این نوشته یک نوشته ی ادبی صرف نیست اما شاید اگر دختر بودی ،اگرزن بودی ، احساس این نوشته را بهتر درک می کردی.بر خلاف شما این نوشته برای من ملموس بود،به سادگی این عصیان را می شود حس کرد.عصیانی که از وقتی به خاطر جنسیتت محدودیتهای اجتماعی برایت می گذارند در وجودت رخنه می کند. این عصیان حداقل برای من خیلی ملموس بود.
خیلی خیلی ممنون نازنین عزیز


من ممنونم که این مطلب رو این جا قرار دادید. به نظر ِ من موضوع ِ زن باید بیشتر پرداخته بشه. هیچ وقت زن ها مجالی برای حرف زدن نداشتند و کسی ( مثل ِ خود ِ من ) منظورشون رو نفهمید. امّا این وضع باید تغییر کنه

به مردها امیدوار شدم...
نازنین جان از انتخابت ممنون

ممنونم که خوندی!

.واقعا لذت بردم.البته نه دقیقا لذت چون یه حس خاصی بهم دست داد،حرف هایی که انگار منم تو دلم داشتم ولی نتونسته بودم جملش کنم.ممنون از انتخاب خوبت.پس از مدتها یک نوشته رو ۲ بار خوندم تا مطمئن بشم کاملا گرفتم نویسنده چی گفته.
فکر نمیکنم آقایون خوششون بیاد و احتمالا اعتراض هم میکنن ولی اینا حرف هایی که زن در ایران داره ولی زیر خروارها ... مدفون شده.برای خانوم مسیح آرزوی بهترینها رو دارم.

:)

من هم با نظر امبرلا موافقم تا یه زن نباشی مهیار خان نمیفهمی ما چی میگیم هر چه قدر هم بگین بله باید به موضوع زن بیشتر پرداخت باز هم از ته دلتون نیست. البته این حرف من به معنای نفی خوبی مردها نیست یه چیزیه که ما زنها فقط میفهمیم
گاهی اوقات از خودم میپرسم خدا زن رو برای چی آفرید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


مرسی از نازنین

. او خبرنگاری را از سال ۱۳۷۸ با روزنامهٔ همبستگی آغاز کرد و با بعد از آن با ایلنا همکاری کرد.[۱:] از او در روزنامههای شرق، بهار، وقایع اتفاقیه، هممیهن و اعتماد ملی نیز نوشتههایی منتشر شده است.
علینژاد در مجلس شورای اسلامی ششم و هفتم خبرنگار پارلمانی بود. او در سال ۲۰۰۵ پرداخت عیدی ده میلیون ریالی به نمایندگان مجلس را در خبرگزاری ایلنا افشا کرد که جنجال بسیار آفرید و موجب اخراج وی از مجلس[۲:] و دشنامهای (حتی جنسی) برخی از نمایندگان مجلس شد.[۳:] بعد از این ماجرا، روزنامهٔ فایننشیال تایمز علینژاد را «خاری در پهلوی مجلس محافظهکار ایران» نامید.

بخصوص در همبستگی .. امیدوارم بتواند تلاشش راجایگزین کاستیهای غربت کند.
مرسی

ممنونم که خوندی!"
اینروزها هر کی میخواد خودشو نشون بده
حتی خانم علی نژاد
نازنین جان من نمیدونم شما از نثر ایشون دفاع می کنید یا از کلیت موجودیتشان در هر حال در آن زمان که بودیم وبودند مطالبشان به جز خبر .. البته برای چاپ درخور مقولات روز برای روزنامه هایی نظیر همبستگی یا.. نبود و همانند همین متن .. که نهایتا خواننده هایی در مجله زنان و غیره داشته باشه در هر صورت جامعه ما متحول تر از کلیشه ها و جلوه های خانم علی نژاد هست.


درسته من مثل خانم علی نژادخبرنگارنیستم اما
writergirl
که هستم.
این نوشته روبعدازتحقیقم راجع به فمنیست نوشتم اما روزهای بعدازاون دائماتضادعقل ودین است که آزارم می دهد.
تقدیم به فریادزنان برابری.
....زن
ضعیفه ای ناقص العقل درکالبدآدمی که گاه باید دردستان مرد عروسکی باشدزیبا،دوست داشتنی وگاه باید گوشه نشین سیاه چادرها گرددتا چشم نامحرمان براوکه ناموسش می خوانند نیفتدونجابتش راکس به غارت نبردچه،اوبایدازآن یک نفرباشدواگراین نباشد بدکاره ایست شایسته ی سنگسارگشتن.
وزنی خوب است که مطیع باشد وفرمانبردارخدای خانه،نیازی به اندیشه اش نیست که از اندیشه اش بوی عصیان به مشام آیدوبیم آن رودکه خیال طغیان درسر پروراندوداعیه ی جنگ باخدای خانه که جنگیست ویرانگرخانواده.
انسانیت زن رادرگوشه های تاریخ به خاک سپردندشایدآنگاه که به جرم ناقص العقل بودن به سکوت دعوتش نمودندیاشایدآن هنگام که جاهلان عرب به جرم زن بودن زنده به گورش ساختندوضجه های او بودکه ساعت هادرزیرخلوارها خاک فریادکشید،من نه ساخته ی دستان خودکه ساخته ی دستان خدایم،انسانم وشایسته ی زیستن چون شما نامحرمان بی رحم وامروزاست که شایستگی ، اندیشه ،دانستن ها وتوانستن هایش را قربانی زن بودنش می گردانند..
وآیاکس می اندیشد که زن تنها زن نیست که خدااوراانسان آفرید نه معشوقه ای زیبارو.خدا زن راآفریدتادرکنارمردباشد امانه برای مرد،نه برای لذت ونه برای آن که پله ای باشدبرای عروج مردودرآخرنظاره گرمعراج اوباشدکه درپله ی نخست نگاهش داشت تاازاوج به زیردستان بنگردوبرقدرتش ببالد.
مقصودبودن است ومعنا یافتن،هویت خویشتن رادرتابعیت ازمردنشناختن،اندیشه ات راقربانی اندیشه ای دیگرنکردن، دست نبستن وبرحاشیه نراندن.حرفها زیاداست ولیک بی اثراماایمان دارم که در ترازوی عدالتش برتری راتنها به تقوادهدوبس.....
آری، این گوشه ا ی اززندگی یک زن است که به عقیده ی من انسانیتش را فدای جنسیتش گردانده اند.وقرن هاست که اورادرزیرخلوارهااندیشه ی مردسالارانه قربانی کرده اند

فروید می گوید:
به راستی این فکر از پیش مرده ایست که بگویند میشود زنان را عینا" مانند مردان به مقابله و تلاش در عرصه هستی فرستاد
به گمان من تمام اصطلاحات در قانون و فرهنگ در برابر این واقعیت شکست خواهد خورد. مدتها قبل از دورانی که مرد بتواند مقامی برای خود در جامعه بدست آرد طبیعت سرنوشت زن را در عرصه ی زیبایی دلربایی و جذابیت تعیین کرده است
قانون و آداب و رسوم باید بسیار چیزهایی را که از زنان دریغ شده به انان باز پس دهد ولی موقع و مقام زن همان خواهد بود که تعیین شده: در جوانی دلبند و مورد پرستش و درسالهای کمال همسری محبوب و دوست داشتنی

به نظرمن ما زنان بازیبایی ودلربایی وجذابیت به حقوق برابرنخواهیم رسید.برای مقابله بامردان بایدخصوصیات
زنانگی خودرانادیده گرفته وبه مبارزه ای آگاهانه پرداخت.
آقای فرویدهم قبل ازیک روان شناس بودن یک مرد بوده است وافکاری مانندهمه ی مردان دیگردارد.شایدازنظرقدرت جسمانی ضعیف ترازمردان باشیم اما ازنظرمهارت های فکری ومدیریتی اگربرترنباشیم کمترهم نیستیم.
به امیدرسیدن به تمام آرزوهای مشترکمان.
به من چه که این انگشتهای من هی بدون اجازه قد کشیدند و پاهایم هی روز به روز درازتر شدند و بعد من یکهو دیدم که دیگر کوچک و کودک و نوجوان و حتی جوان هم نیستم.
به من چه که آن دهان نجیب و عجیبی که حجم کوچکش سرمایه بزرگ صورت کودکی ام بود، یکهو گشاد و گشاد تر شد و من یکهو دیدم که به جای «بابا آمد» و «سارا انار دارد» هی دارم زیاده گویی میکنم و از نیامدن های بابا و نداری های سارا جیغ جیغ می کشم.
من می خواستم لبهایم مثل یک ماهی قرمزکوچک باشد توی حوض صورتم و همه کیفش را ببرند. آخر خوب می دانستم که هیچ کس با چشم بد به ماهی قرمز نگاه نمی کند الی گربه سیاه خانه همسایه که تازه او هم وقتی می دید این ماهی قرمز دم جنبان خانه ما معصوم است و رقص، ذات باله های زیبای اوست، گاهی می نشست تنگ حوض و دلش را کامل می داد به دلبری های پاک صاحب آب و دیگر چنگ و دندان به رخ اش نمی کشید و منتظر خلوت هم نمی ماند. هرچه بود همان تماشای شفاف کنار حوض روشن بود و بس.
ولی دیدی چه بر سر کودکی هایم آمد؟ یکهو همه چیز خراب شد. دست و پایم روز به روز بزرگ تر می شدند و خانه ما روز به روز کوچک تر. بعد کلنگ به جان خانه ها افتاد و نسل حوض برافتاد و جایش تنگ بلور آمد و از همان روز که ماهی قرمزهای بیچاره را توی تنگ بلور انداختند، گربه ها حریص تر شدند وهی همه برای لب قرمز من چنگ و دندان تیز کردند.
من دیگر بزرگ شده بودم و موهای از شب سیاه ترم را توی یک روسری گل گلی قایم می کردم و بعد گربه ها هی حریص تر می شدند و ماهی ها هی می ترسیدند و هی من بیشتر موهایم را دلتنگ می شدم و دیگر هیچ گربه ای به هیچ ماهی قرمزی رحم نکرد و دیگر هیچ کس نفهمید که زیبایی، ذات ماهی قرمز است.
از کودکی تا زن شدن، راه سختی را آمده ام. هزار بار سرکشی کرده ام و هزار بار دهان باز کردم که «آی من می خواهم لبهایم مثل همان ماهی قرمز کوچک باشد توی حوض صورتم» ولی حالا از همان روزی که زن شدم تا خود امروز، سالهاست که این دهان جز برای اعتراض باز نمی شود.
من حتی نمیخواستم به خاطر شکستن تنگ بلوری که شده است حصاری برای گوهر ناب زیبایی جنس ما، کسی گربه همسایه را از دروازه شهر آویزان کند اما نشد و من هربار از پشت همان شیشه، اول شرم کردم از چشمهای هیز گربه و بعد به همان اندازه از چشمهای ز حدقه در آمده اش بر حلقه دار غمگین شدم.
آخر هم نفهمیدم که چرا کلنگ ها اول افتاده اند به جان حوض و بعد به جان ماهی ها و بعد گربه ها .
از روزی که زن شدم در دنیای مردانه کشورم دیدم که یک صفحه دیجیتالی بزرگ و یک بشقاب بزرگتر گذاشته اند در بلندای شهر تا این خطوط ماهواره ای یک کاری کنند که کلی ماهی قرمز دم جنبان ناز خارجی، توی فیلم ها و کارتون ها و سریال های تلوزیونی ، برای همه گربه های شهرمان دلبری و گیسو پریشانی کنند به شرط آنکه یک وقت ماهی های خانگی با دیدن هنرنمایی مجازی ماهی های خارجی، هوس «چکمه» و چکامه برای تبرج و جار زدن زنانگی مرده خویش نکنند.
از روزی که زن شدم تا امروز، این ماهی قرمز توی حوض صورتم، افتاده گوشه تنگ شیشه ای و هی نفس تنگی می کند.
به گمانم از همان روزی که زن به دنیا آمدیم، تمام اجزای بدن کوچمان را بر عکس برادرانمان، شرمگین یافتند و پنهانمان کردند.
حاضرم شرط ببندم که رقص و رایحه باد هیچ نقشی در نقشه آن شب پدر و مادر نداشت و قطعا هیچ برگ و گلی گذرش به پوست تن مادر نیافتاد و به طنز می مانست اگر احیانا کسی آن وسط میان وظیفه دشوار همخوابگی، هوس یاس و نرگس به سر مادر یا پدر می زد و دلشان خنکای چمن می خواست و بعد داغی تن. اصلا «تکلیف” بود انگار و خدای شان نیز آن بالا، درست عین معلم، منتظر نه ماه بعد ماند تا خط بزند این مشق پرغلط را.
خط خوردم مادر! خط خوردم پدر! دسته گل آنشب تان، حجمش چند گرمی کمتر از حجم دلخواه جامعه مردسالارانه شد و از قضا همین جنس نابرابر نیز برشانه شهنه های شهر سنگینی کرد. با این همه اما گمان نکنید به نوشته شدن ام بر این صفحه ناصاف سرزمینم پشیمان ام. نه! نگرانم مبادا ندانید که اصلا مشق آن شب شما برای همین خط خورده شدن نوشته شد تا شاید شعری تازه تر برای جهان مردسالارانه تان بسراید.
خب شما چه می دانستید بازی بیزاری جامعه از جنس دوم را ؟ ژن هایتان که به آژان های ژنده پوش این عصر آشنا نبودند تا یک طوری در هم آمیزند که من پسر زاده شوم تا شما با عکس لخت و عریان یک مرد کوچک در آلبوم خانوادگی تان فخر بفروشید نه دختری که گردن فرازی اش، گردن تان را کج کند میان در و همسایه. کاش گردن بالا بگیرید که من تنها زن خط خورده و عصیانگر تاریخ نیستم. یک دشت پر از اسب رمیده پیش روست.
به ارغوانی مانند شده ام که اگرچه نفس ام پس پسک می رود از بس که گردن دراز کرده ام تا یال و بالم بیرون کشم از سکون و ماندن اما خسته راه نیستم. میان همجنسان دیگرم، در هر « دم»، نداشته هایمان را فرو می بلعیم و در هر « بازدم »، دستآوردهای خویش را به دشت می بخشیم. حالا هزار شکارچی و دام هم بیاید پی مان، اصلا همه مان را در قفس کنند، فردا اگر قفس خود نفس تازه به جامعه داد چه؟ هر زنی که به زندان شد صد زن دیگر بیدار شد چه؟
درست است که خط خورده ایم ما اما دیگر تمام شد آن روزها که تب می کردیم و داغ می شد تنمان و انگار گرده و گردنمان به گل می نشست از حجم سنگین دو گلوله گناه وارهای که با خود بر سینه یدک می کشیدیم. دیگربرای پنهان کردن این دو عقاب روی سینه، دختران دشت شرم نمی کنند و دوکتف استخوانی را به دوسو خم نمی کنند و قوز نمی کنند و از شرم، انحنائی عبث را بر قامت خویش صلیب نمی کشند. عقابها می رقصند و یال بلند “اسب تمنا” نیز موج می گیرد بر پیکره ناب زنانه، آنگاه همه روزها روز زن میشود و شرم نیز تنها به گاه لمس و نیاز پاک و ناب، گونه سرخ و داغ می کند ورنه شرم واقعی برای آنانی است که اگرچه در سالنامه های مان، روزی را به نام زن سند زده اند اما یک نیمروز هم زن را برابر با نیمه مردانه اش تاب نمی آورند و مدام خط می زنند ما را.
.
اگر من زن ام، همه روزهایی که به نام من است تقدیم به همه مردانی که فکر میکنند برای داشتن و دیدن کودکم باید منتظر لطف و منت بیکران مرد باشم. اگر من زنم همه روزهایی که به نام من سند خورده، تقدیم به آنانی که من باید برای چادر و چکم هام به چه کنم چه کنم افتم تا مبادا دین نداشته مردان شهرم با نیشی باز و پایی ناز برباد رود، اگر من زنم، روزم تقدیم به آنانی که چون نامم به خاطر عشق در شناسنامه شان رفت تا ابد باید اجازه خروج و ورود و اشتغال و تحصیل و هزار و یک کار و بار دیگرم نیز با امضا و الطاف مردانه آنان برایم مقدور شود، اگر من زنم ، روزم تقدیم به آنانی که خون بهای شان برتر است و خون بهای من برابر دیه ناکارآمد شدن و زار شدن ابزار مردانگی شان است، در عوض بگذارند ما و باقی مردانی که فکر نمی کنند چند گرم اضافه وزن می توانست حقوقمان را برابر کند، عین آدم کنار هم زندگی کنیم و آنگاه همه روزها به نام مان باشد؛ روز آدم.
**************************
از روزی که دوباره زن شدم
هنوز چارقد از سر بر نداشتم که باد بی حیا دست برد لای موها و اجازه جیغ و داد نداد تا حالی اش کنم؛ این دل که از ما می برد به دلداده دیگری وعده عشقبازی داده است.
پای درخت که به میدان آید دل رودربایستی می کند و وا می دهد به باد لای شاخه هایش ، حالا صد قافله دل هم اگر همراهم باشد باز من می شوم کور به بیابان زده ای که چه فرقی می کند راست برود یا چپ برود، به هر طرف که برود در دل بیابان ، یک دل دریایی پیش رو است که برخلاف دریا، بی خیال بلعیدن میشود و می گذارد تا خود صبح تو ببلعی.
می بلعم. من نیز مزه گناه چشیدم و برگ برگ این کویر شگرف را بلعیدم و هیچ شگفت زده نبودم که روییدن برگ در کویر؟ مگر می شود؟ در قانون و قاموس کویر اگر ممنوع نباشد در عرف که ممنوع هست این بیگداری و این بی نیازی به داوری این و آن.
حلقه این جمع ممنوع شدم یعنی حلقه کویر و برگ های نازی که پیش از من، پهنای تن اش را در آغوش کشیده بودند. تن سپردم به تن داغ یک کویر پر از برگهای ممنوع. چنان که گویی هر برگ زنی بود و کویر نیز سالها بستری برای خواب ممنوع با زنان عریان دشت و اینک تن اش تب دارد از بی قراری این همه تنهای تن به رفتن سپرده. من مانده بودم و یک خزانه پر از واژه های مردد. واژه ها را بیرون کشیدم از خزانه و پای همان درخت که کمرم را به قدرت یک قرن مردانه ایستادن گرفته بود، داد زدم:
لعنت به کسانی که ” زن” درونم را کشتند . زنانگی ام سال هاست که جان داد. تمام شد و عمری، مرد ناخواسته ای به هیبت زنانه ام سنجاق شد تا صدا به بلندای صدای مردان سرزمینی به نام ایران بلند کنم، گلو با گلوی آنان صاف کنم تا با خشی که خشم از آن شعله میزد هر بار هوار بزنم و بگویم می بینی چه قدرت مردانه ای دارم در میدان مردسالارانه تان؟
غافل از آنکه زن ترین بودم در آن برزن، بی روزنه امیدی اما هر روز مردتر از دیروز به خیابان، کلاس درس، محل کار، جلسات رسمی و حتی محافل روشنفکری مدعی برابری حقوق زنان و مردان می رفتم تا پدرم، مادرم، همسر نداشته ام و همکاران و همراهان ام به غرور و اقتدارم ببالند و فخر بی نیازی همه نیازهای زنانه را به عالم و آدم بفروشند.
درست در لحظاتی که مردان کارزار سیاست و دیانت، پای مجلس و منبر شهر، فخر مرد و مقتدر بودن زنان و دختران شهر را میفروختند من در حال گناه بودم . من زن بودم و این همه گناه من بود. باور نمی کنید؟ درخت و شاخه هایش، شاهدان عینی عشق بازی من با کویر اند اما آنها هیچ وقت در هیچ محکمه ای بر علیه من شهادت نخواهند داد تا روزی که خودم اعتراف کنم :
من زن هستم و این همه گناه من است. لذت این گناه را به دست باد سپرده ام آنگاه که مو پریشان کردم و چشم به آسمان دوختم و دهان به دهان باران شدم و سبز شدم و برگ شدم و گذاشتم کویر، کودکم شود و از چشمان و پستان های مادرش بنوشد. تن ام هنوز مور مور می شود از عشقبازی با کویر پر از برگی که بعد من کودک او شده ام و او سبز شد و شکفت و گذاشت زن، راز پنهانی اش را آرام در گوش زمین زمزمه کند:
انقلابی در راه است بی خون و خشونت؛ انقلاب زنانی که از زنانگی خود شرمسار نیستند و این خانه ویران شده را دوباره می سازند