داستان هاي كوتاه طنز discussion
اشعار طنز
>
پیرزن و غول چراغ
date
newest »
newest »
فوق العادست بابت این طبع شعربهتون تبریک می گم
حتما انی اشعارتون و حفظ کنید
می تونن منبع با ارزشی برای آیندگان باشن
دوست من
حتما انی اشعارتون و حفظ کنید
می تونن منبع با ارزشی برای آیندگان باشن
دوست من
یار نیک گفتارم فرهاد گرامی درود بر تو
بسیار زیبا و دلنشین داستانی را به چکامه ای خواندنی تبدیل کردی ... قدر این هنرت را بدان که ارزوی دیرینه من بوده و هست که بتوانم چند سطری را شعر گونه بگویم لیک دریع از یک واژه باور نداری نوشته های زیر را بخوان اما به کارم نخند زیرا حتی قطره ای از ذوق شما به من نرسیده
فرهاد را کوه کنی شگفت نیست
واله و شیدای یار شدن عجب نیست
سرودن در فراق یار باشد ره او
.
..
لیک داستان بهار را چکامه کردن
باشد هنر او ؛ پس هزاران درود بر راه او
بسیار زیبا و دلنشین داستانی را به چکامه ای خواندنی تبدیل کردی ... قدر این هنرت را بدان که ارزوی دیرینه من بوده و هست که بتوانم چند سطری را شعر گونه بگویم لیک دریع از یک واژه باور نداری نوشته های زیر را بخوان اما به کارم نخند زیرا حتی قطره ای از ذوق شما به من نرسیده
فرهاد را کوه کنی شگفت نیست
واله و شیدای یار شدن عجب نیست
سرودن در فراق یار باشد ره او
.
..
لیک داستان بهار را چکامه کردن
باشد هنر او ؛ پس هزاران درود بر راه او
سلامرامین خان استاد ارجمند من
این جملات و گفته های شما از سر لطف به این بنده حقیر است و نشانگر زیبا بینی شما. شما زیبا میبینید زیبا میشنوید و زیبا می اندیشید
از شعر باحالتونم ممنون :))
اینو برای تو رامین عزیز گفتم:ادم به دم، لحظه به لحظه، نرم نرم
همچو حلقه گوش گیر این حرف گرم
حرف کز دل باشد و بر دل رود
همچو آن دانه ست کاندر گل رود
کار دل هرگز نگردد بیش و کم
حرف دل بر دل نشیند لاجرم
Farhad wrote: "اینو برای تو رامین عزیز گفتم:ا
دم به دم، لحظه به لحظه، نرم نرم
همچو حلقه گوش گیر این حرف گرم
حرف کز دل باشد و بر دل رود
همچو آن دانه ست کاندر گل رود
کار دل هرگز نگردد بیش و کم
حرف دل بر..."
سپاس
دم به دم، لحظه به لحظه، نرم نرم
همچو حلقه گوش گیر این حرف گرم
حرف کز دل باشد و بر دل رود
همچو آن دانه ست کاندر گل رود
کار دل هرگز نگردد بیش و کم
حرف دل بر..."
سپاس







پیرزن میگشت در سفلی رها
بهر نانی تکه بل، آن بینوا
در همان جا یک چراغی را بدید
زود خم شد برگرفتش آن حدید
دست مالید و فراوان شاد شد
ناگهان غول چراغ آزاد شد
گفت وی را غول با لفظی متین
من مراد روزیت باشم همین
از پس قلبت کمی آواز کن
از برایم آرزویی ساز کن
یاد تو باشد بکن یک آرزو
بیش از آن حرص و طمع را در نجو
پیرزن اقبال خوش دیدو رمید
یک دو باری از سر جایش پرید
عاقبت گفتش به صد ناز و نیاز
کای فدای تو شوم ای سروناز
گفت اینو جامه رفتن کشید
مرد و گویی هرگزم دنیا ندید
گر تو را گویند خور بنشین بخور
هی نگو "نه، باشدم اشکمبه پر"ا
هی تعارف گر کنی آخر شوی
پیش خلق الله همچون خر شوی