داستان هاي كوتاه طنز discussion

59 views
از دیگران > داستان مامان

Comments Showing 1-8 of 8 (8 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Bahar (last edited Nov 22, 2009 03:15AM) (new)

Bahar | 33 comments
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.

‎ حدود یک هفته بعد ویکی به مسعود گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته، ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟

مسعود جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.

او در ایمیل خود نوشت:

مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.

‎با عشق ، مسعود


روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:

پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.

با عشق ، مامان





message 2: by Nazanin1987 (new)

Nazanin1987 | 178 comments Mod
مامانای پسرا خیلی زرنگن
:))

مرسی بهارجون


message 3: by Bahar (new)

Bahar | 33 comments همه مادران زرنگ و باهوش هستند
خواهش می کنم نازنین عزیز


message 4: by Farhad Taheri (last edited Nov 28, 2009 09:16PM) (new)

Farhad Taheri (FarhadTaheri) | 63 comments ببخشید بهارجان با اجازه شما من این داستانتم به شعر در آوردم که تقدیمتون میکنم

مادری از بهر دیدار پسر
کرد لندن، قصد و آهنگ سفر

آمد و نزد پسر دمساز شد
چند روزی بچه را همراز شد

اتفاقا دید آن یکه پسر
برتر از گل بهتر از زر و گهر

گشته هم خانه به یک حوری بهم
من چگونه شرح آن حوری دهم

گه گداری مادر آن گل پسر
می شدش مشکوک آن دو را به مر

آین حقیقت را پسر آگاه شد
از پی چاره به مادر راه شد

آمد و گفتش که مادرجان بدان
بین ما چیزی نباشد در میان

بعد یک مدت که مادر رفته بود
دخترک نزد پسر بنشست زود

"مادرت درهای الفت راببست
هی نمک خورد و نمکدان را شکست
"
برده است از من یکی گلدانه ای
یک سبوی خوشگل دردانه ای

آن پسر بنشست و بر مادر نوشت
خوب میدانم بود این کارزشت

من بدانم،کار تو،مادر نبود
کان سبوی زشت دختر را ربود

لیک خواهم از زبانت بشنوم
تا که بر دانسته ام مومن شوم

مادر او را گفت کای خامه پسر
من تورا آورده ام ازاین پدر

دخترک گر در پتوی خود بخفت
باز میدید آن سبویش را به جفت


message 5: by Bahar (new)

Bahar | 33 comments بسیار زیبا بود فرهاد عزیز
سپاس از شما و طبع لطیف شما


message 6: by Farhad Taheri (new)

Farhad Taheri (FarhadTaheri) | 63 comments قابلی نداشت بهارجان


message 7: by Nazanin1987 (new)

Nazanin1987 | 178 comments Mod
فرهاد جان ممنون خیلی زیبا بود


message 8: by Farhad Taheri (new)

Farhad Taheri (FarhadTaheri) | 63 comments خواهش میکنم نازنین عزیز
در اصل قصه بهارجان قشنگ بود


back to top