Dandelion - قاصدک discussion

4 views
شماوداستانتان > زود عاشق شدم1

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Farhad Taheri (new)

Farhad Taheri (FarhadTaheri) قبول کن. همه اش تقصیر تو بود. اگر تو پیدایت نمی شد، دل من که اهل این حرف ها نبود. اینهمه با دختر ها ارتباط داشتم، بیچاره ها حتی می ترسیدند از 5 متری من رد بشوند چه رسد به ... آخر مرا چه به عشق و عاشقی؟!! من ... یوسف...سید یوسف که حتی پسر ها آرزو داشتند دو کلام باهاشان هم کلام شوم،‌ حالا... .
نمی دانم از کجا پیدایت شد. آن هم درست روز اول امتحان های پیش دانشگاهی. مثل آدم داشتم درسم را می خواندم که یکدفعه تلفن زنگ زد،‌ و این یعنی سه سال بدبختی، بد بختی که چه عرض کنم...
صدایی گفت: سلام.
کمی تامل کردم و جواب دادم.
گفت: من مزاحمم؟!!
مزاحم؟! عجب مزاحمی هم. مزاحمتی که تا سرحد جنون پیش آمد. خودت هم نفهمیدی چه بدعتی را پایه گذاری کردی، ‌با همین یک جمله، نمی دانم. باور کن هنوز هم نمی دانم، ‌عذاب گناهی ناکرده بود یا امتحانی سخت بر یک ... بر یک دیوانه. امتحانی که جوابش هنوز هم مشخص نیست. شاید، شاید هم یک رحمت بود. یک لطف بر یک تنهای تنهای تنها برای آنکه تنها تر شود...
گفتم: خوب، ‌بعدش ؟
گفت: همین!
گفتم: مشکل خودتان است....
صبر کن ببینم! شاید مهدی هم زیاد بی تقصیر نباشد. آخر می خواستم گوشی را بگذارم، ‌اما ... اما صدای مهدی در گوشم مرا مردد کرد. تردیدی که به یک فاجعه ختم شد. بیچاره دلم. بیچاره دلم و بیچاره دلت ...
« ما برای وصل کردن آمدیم نی برای فصل کردن آمدیم»
پس گفتم: چرا من!
میبینی؟! چقدر بی تجربه بودم؟ آخر این اولین و آخرین اشتباه عمرم بود.
گفتی: همینطوری...
واقعا!!! چه دروغی؟! چه دلی داشتی تو... چند ماه گذشت تا خودت را لو دادی. آن روز یادت هست؟ توی پارک...
گفتی: اگر من، ‌هم او باشم چه می کنی؟
گفتم: صد و هشتاد درجه تفاوت می کنم!
کردم؟ خودم که فکر نمی کنم... آخر نمی توانستم بکنم. شاید هم نمی خواستم که بتوانم...
کسی که مهدی سراغم فرستاده بود تا وصلش بکنم. بی آنکه بفهم کیست؟ چه جنسیست؟ البته حدس زده بودم. اگر پسر بودی مهدی همان اول تیر خلاصی را روانه ات می کرد. جایی برای فیلم بازی کردن نمی گذاشت. آنوقت شاید تو الان جای من بودی و من همان درمانده تنهای تنهای تنها. می بینی ... با این همه شاگردی باز هم نفهمیدم باید وصل کرد اما نه به خود. باز هم وسیله هدف شد... اَه از این انسان خودخواه فراموشکار...
سابقه اش را داشتم. باید «شوق» قبل از «طلب» را بوجود می آوردم. همین. مثل آقا رضا. فقط سه بار اجازه داشتم به مغازه اش بروم. و چقدر راحت از پیله های اطرافش بیرون آمد.
و حال، فقط باید چند کلام در گوشی تلفن به آن سوی خط می گفتم. به سکوتی مبهم و صد البته پر جذبه. شاید همه اینها از همان سکوت نشئت می گیرد. آخر در این 2 سال، همه چیز من شده بود همان سکوت های وهم انگیز که گاهی یک نسیم، یک نسیم آتشزا که از حنجره ات خارج میشد و تمام وجودم را می سوزاند. یک نفس و جواب همیشگی من... یاد هست؟ « آخ ، سوزاند...». البته این را هم از خودت یاد گرفته بودم. می بینی... حتی عاشقی را هم تو یادم دادی... اصلا « منی» نبودم که بخواهد عاشق شود.



back to top