داستان كوتاه discussion
نوشته هاي ديگران
>
داستان هاي كوتاه با نويسندگان ناشناس
date
newest »


پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن كوچكي را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد ."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

خداوند آن مرد روحاني را به سمت دو در هدايت كرد و يكي از آن ها را باز كرد؛ مرد نگاهي به داخل انداخت. درست در وسط اتاق يك ميز گرد بزرگ وجود داشت كه روي آن يك ظرف خورش بود؛ آن قدر بوي خوبي داشت كه دهانش به آب افتاد!
افرادي كه دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بوند. به نظر قحطي زده مي آمدند. آن ها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند كه اين دسته به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر كدام از آن ها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر كنند. اما از آن جايي كه اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحاني با ديدن اين صحنه و بدبختي و عذب آن ها غمگين شد. خداوند گفت: "تو جهنم را ديدي"!
آن ها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز كرد. آن جا هم دقيقاً مثل اتاق قبلي بود. يك ميز گرد با يك ظرف خورش روي آن، كه دهان مرد را آب انداخت.
افراد دور ميز، مثل جاي قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند. ولي به اندازه كافي قولي و تپل بوده، مي گفتند و مي خنديدند. مرد روحاني گفت: نمي فهمم.
خداوند جواب داد: «ساده است! فقط احتياج به يك مهارت دارد. مي بيني؟ اين ها ياد گرفته اند كه به همديگر غذا بدهند در حالي كه آدم هاي طمع كار تنها به خودشان فكر مي كنند."

خیلی تصور جالبیه
من پیشنهاد میکنم آقای آلبالو به عنوان اولین نفر تصویر ذهنیشونو از خدا بگن و بعد
بقیه این مطلبو با نظرات خودشون ادامه بدن
مطمئنم نتیجه کار خیلی جالب و قابل تامل خواهد شد
موفق باشید

خدایا ؛
قبل از این که برایم خدا باشی .. کسی که آن بالا باشد ..
آن بالا و آن قدر به زور، احترام برای تو را به من تزریق کنند و محترم دانستنت را ؛
آن قدر بدانند که دور باشی
..
خدایی باشی که برایم خدایی کنی آن بالا و خط بکشی
..
بیش از اینها برای من دوستی
..
رفیق با مرام ، همه چیز را پای رفاقتش می گذارد!
" رضا مارمولک می گفت"
..
حالا برایم باز هم رفاقت کن ، من که ادعای رفاقت نداشتم ..
تو برایم حدیث قدسی می گفتی ، بالا غیرتا نمی گفتی؟؟؟؟
منتظرم
می دانی؟
خدا برای من شکل همه کس است و هیچ کس :) هووووم
http://judiabotte.blogfa.com


گروه براي داستان هاي كوتاه هستش
اين تاپيك هم همين طور
البته من حرفم اين نيست كه چرا داريد در مورد شكل خدا بحث مي كنيد، حرفم اينه كه جاي اين بحث اين جا توي اين تاپيك نيست، در جاي خودش باشه خيلي هم خوبه
حتي توي همين گروه ولي توي يه تاپيك ديگه
فراموش نكنيد كه حداقل اين تاپيك براي داستان هاي كوتاه
البته شايد اين بحث به داستان كوتاه ربط داره يا مثلاً به افزايش قدرت تخيل كمك ميكنه كه در اين صورت من هم هستم
:D

با چهره ای که هرگز تهی از آرامش نمیشود
همیشه او را در حال نظاره ی آدم ها از آسمان تصور میکنم
و لبخندی عمیق
از آن لبخند ها که بیشتر در چشمها نمود دارد تا بر لب
او اصلا پیر نیست و همیشه به شکل هاله ای از عشق مرا در بر گرفته
از همه دوستانی که همکاری میکنن مخصوصا جناب آلبالو
ا.....تشکر......ا

shayad ham
to khudaye ou bashi
kash
pir nabudi
merci bye

يك عذرخواهي هم از آقاي محمد بكنم چون حق با ايشونه اين قسمت مربوط به يك بحث ديگه بود و بهتر بود اين موضوع در جاي ديگه اي مطرح مي شد.

در مورد اين كه اين بحث را توي يه تاپيك ديگه انجام بديم، پيشنهادم فقط به خاطر منظم تر شدن مطالب گروه بود، نه چيز ديگه اي. مثلاً اگه دوست داريد در مورد اين موضوع صحبت كنيد، همين حالا مي تونيد يه تاپيك ديگه درست كنيد
به هر حال من فقط اين پيشنهاد را كه اين صحبت ها را توي يه تاپيك ديگه انجام بديد فقط به خاطر اين دادم كه نوشته ها توي گروه منظم تر باشه و گروه از نظرم بيشتري برخوردار باشه. همين

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشيند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و هميشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .آنها ساعتها با يکديگر صحبت مي کردند. از همسر، خانواده، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.
هر روز بعد ازظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصيف می کرد . بیمار دیگر در مدت این یک ساعت،
با شنيدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه مي گرفت.
اين پنجره، رو به يک پارک بود که دریاچه زيبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفريحشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون،زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را تصویف میکرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .
مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .
آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند .
هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد
×××
مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟
پرستار پاسخ داد : شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند!!.

از اداره كه خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باريدن كرد. به پياده رو كه رسيدم زمين،درست و حسابي سفيد شده بود. يقه پالتويم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خيلي از زمستان باقي بود. با خود فكر كردم كه اگر سرما همين طوري ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاك پاك است.
وار خانه كه شدم مادرم توي حياط داشت رخت ها را از روي طناب جمع مي كرد. از چندين سال پيش، هر وقت برف مي باريد، با مادر شوخي مي كردم كه:
ـ ننه، "سرماي پيرزن كش" اومد!
امروز هم تا دهان باز كردم همين جمله را بگويم؛ ننه پيشدستي كرد و گفت:
ـ انگار اين سرما، سرماي عزب كشه، نيس ننه؟
در خانه ما غير از من، عزب اوقلي ديگري وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلكش را گفت! گفت و يكراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن كردم و از پشت شيشه، به برف چشم دوختم. از نگاه كردن برف كه خسته شدم، در عالم خيال رفتم توي نخ دخترهاي فاميل.
ـ ....زري؟ سيمين؟ عذرا؟ مهوش؟ پروين؟ .........راستي نكنه "ننه" كسي را در نظر گرفته كه اون حرفو زد؟ از دخترهاي فاميل آبي گرم نشد. باز در عالم خيال زاغ سياه دخترهاي محله را چوب زدم:
ـ"......سوسن؟ مهري؟ مرضيه؟ دكتر كبلا تقي؟ دختر جم پناه؟ دختر....؟
اگر مادرم وارد اطاق نمي شد. خدا مي داند تا كي توي اين فكر و خيال ها مي ماندم. ولي ورود او رشته افكارم را پاره كرد. همانطور كه دستش را روي چراغ گرم مي كرد گفت:
ـ ببينم زينت چطوره، هان؟ دختر آقا بالاخان؟!
مي گويند دل به دل راه دارد، ولي آن روز برايم ثابت شد كه ممكن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.
ـ پس از قرار "ننه" فهميده بود كه من دارم راجع به اينها فكر مي كنم....
گفتم ببين ننه تا حالا من هيچي نگفتم،ولي از حالا هر چي خواستي بكن..... ولي بالا غيرتاً منو تو هچل نندازي ها؟
گفت:
ـ هچل كجا بود ننه....يعني من كه توي اين محله گيس هامو سفيد كرده ام دخترهاي محله رو نمي شناسم؟دختر آقا بالاخان جون ميده واسه تو. هر وقت تو كوچه مي بينمش خيال مي كنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همديگه ساخته شدين!
ـ من حرفي ندارم، ولي بابش چي؟ اقا بالاخان دخترشو به آدم كارمند يه لا قبايي مثل من ميده؟
ـچرا نده ننه؟ ...دختر آقا بالاخان ديگه، دختر اتول خان رشتي كه نيست!
ـ ولي هر چي باشه، "آقا بالاخان" هم كم كسي نيست. "آقا" نيست كه هست، "بالا" نيست كه هست. "خان" نيست كه هست. پول نداره كه داره....پس مي خواستي چي باشه؟
ـ حالا نمي خواد فكر اين چيزها را بكني اون با من .......برم؟
ـ آره ....برو ناهار حاضر كن كه خيل گشنمه!!
ـ برم ناهار حاضر كنم؟
ـ آره پس ميخواستي چكار كني؟
ـ مي خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش زرين خانوم صحبت بكنم!
ـ به همين زودي؟
ـ به همين زودي كه نه....عصري مي خواستم برم.
كمي مكث كردم و گفتم:
خوب باشه!
ـ مادرم با خوشحالي رفت كه ناهار را حاضر كند. من هم روي تخت دراز كشيدم تا درباره همسر آينده ام فكر بكنم........راستش سرما لحظه به لحظه شديدتر مي شد و من سردي تخت را بيشتر حس مي كردم.......انگار همان "سرماي عزب كش" بود كه ننه مي گفت:
ننه از خانه آقابالاخان كه برگشت حسابي شب شده بود، ولي توي تاريكي هم مي شد فهميد كه لب و لوچه اش آويزان است.
ـ ها چه خبر؟
مثل برج زهرمار توي اتاق چپيد.
ـ نگفتم آقابالاخان كم كسي نيست؟ ....خوب چي گفت؟ در حاليكه صدايش مي لرزيد جواب داد:
ـ خودش كه نبود، با زنش حرف زدم ....دخترش هم بود.
ـ مخالفت كرد؟
ـ مخالفت كه نميشه گفت...ولي گفتند دوماد! باهاس رفيقاشو عوض كنه. به سر و وضعش بيشتر برسه، شبها هم زود بياد خونه كه از حالا عادت كنه.
ـ ديگه چي گفتند
ـ پرسيدند خونه و ماشين داره؟ منم گفتم: ماشين ريش تراشي داره، ماشين سواري هم انشاالله بعداً ميخره! براي خونه هم يه فكري مي كنه، دويست چوق گذاشته توي بانك كه باز هم بذاره ايشالله خونه هم بعد مي خره!
ـ ديگه چي؟
ـ ديگه هم گفتند تحصيلاتش خوبه، ولي حقوقش كمه! يه تيكه ملك هم بايد پشت قباله عروس بندازه، كه سر و همسر پشت سر ما دري وري نگن!
ـ ديگه چي؟
ـ ديگه اينكه دخترم كار خونه بلد نيس، باهاس براش كلفت و نوكر بگيره!
ـ ديگه چي
ـ ديگه اينكه گفتند علاوه بر اين اجازه بدين فكر هامونو بكنيم با پدرش هم حرف بزنيم، سه ماه ديگه خبرتون مي كنيم!
من هم خداحافظي كردم اومدم.........
من هم با مادرم خداحافظي كردم و رفتم تا آن شب را به "بيعاري" با رفقا بگذرانم كه اگر عروسي سر گرفت اقلاً آرزوي "شب زنده داري" به دلم نمانده باشد.
تا سه ماه خبري نشد....روزهاي آخر مهلت قانوني بود كه طبق حكم وزارتي، به جنوب منتقل شدم، مادرم بار و بنديل را كه مي بست، به اقدس خانوم زن مرتضي خان همسايه بغلي سپرد كه رأس مدت با زرين خانوم تماس بگيرد و نتيجه را بنويسد.
ادامه داستان در پست بعدي

بعدها كه نامه اقدس خانوم رسيد، فهميدم كه در آخرين روز ماه سوم، زن اقابالاخان پيغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نكرد عيبي ندارد، ولي بقييه شرايط را بايد داشته باشد!
چند ماه گذشت، باز هم نامه اي رسيد كه نوشته بود:
"زن آقابالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسيد مانعي ندارد، ولي بقيه شرايط را بايد داشته باشد.
ايضاً چند ماه ديگر نامه نوشت و اشاره كرد كه:
"زن آقابالاخان گفته شبها هم اگر زود نيامد عيبي ندارد. ولي خيلي هم دير نكند كه بچه ام تنها بماند....ضمناً ساير شرايط را هم حتماً بايد داشته باشد!"
....زمان به سرعت مي گذشت، هر پنج شش ماه يك دفعه نامه اقدس خانوم مي رسيد و هر دفعه يكي از شرايط اوليه حذف شده بود:
...زن آقابالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:
ـ "ماشين هم لازم نيست چون با اين وضع شلوغ خيابانها آدم هر چي ماشين نداشته باشد راخت تر است!....ولي بقيه شرايط را بايد داشته باشد!"
....زرين خانوم توي حمام به من گفت: ديشب آقابالاخان مي گفت خودمان خانه داريم نمي خواهد فكر آن باشد، ولي بقيه شرايط را حتماً بايد داشته باشد.
....آقابالاخان و زنش ديشب پيغام دادند:
"از يك تكه ملك پشت قباله مي شود گذشت ولي بقيه مسائل مهم است!"
....."امروز خود زينت را توي كوچه ديدم، طفلكي خيلي لاغر شده....مي گفت: با حقوق كمش مي سازم، ولي كلفت و نوكر را بايد حتماً داشته باشد!...."
به درستي نمي دانم چند سال گذشت، ولي اين را مي دانم كه دختر آقابالاخان به همان سني رسيده بود كه در تهران به آن "ترشيده مي گفتيم!"
ولي جنوبي ها به آن مي گويند "خونه مونده....و اگر دختر هاي اين سن، واقع بين باشند ديگر فكر شوهر را هم نمي كنند كه هر وقت صداي زنگ خانه بلند مي شود قلبشان بريزد پايين!......
داشتم قضيه را كم كم فراموش مي كردم....علي الخصوص كه اقدس خانوم هم نامه هايش را قطع كرده بود.....
....زندگي ام جريان طبيعي خودش را طي مي كرد تا اينكه يك روز نامه اي به دستم رسيد كه خطش را تا بحال نديده بودم.
با عجله پاكت را باز كردم نوشته بود:
"آقاي برهان پور:
پس از عرض سلام، مي خواستم به اطلاع شما برسانم كه براي سرگرفتن ازدواج ما، كلفت و نوكر هم لازم نيست چون در اين مدت در كلاس خانه داري تمام كارهاي خانه را از آشپزي و خياطي گرفته تا آرايش و گلدوزي ياد گرفته ام و ديپلمش را دارم.
منتظر جواب شما هستم، جواب، جواب، جواب، ....زينت"
فرداا وقتي پستچي شهر ما صندوق را خالي كرد، نامه دو سطري من هم توي نامه ها بود، همان نامه كه تويش نوشته بودم:
"سركار خانوم زينت خانوم!
نامه اي كه فرستاده بوديد زيارت شد، ولي به درستي نفهميدم نظر شما از "آقاي برهان پور" كه بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است كه كلاس اول دبستان درس مي خواند و اهل اين حرفها نيست، بنده هم كه پدرش هستم ...و در خانه هم عزب اوقلي ديگري نداريم.
سلام بنده را به مامان و بابا برسانيد.
قربانعلي برهان پور"
راستي فراموش كردم بگويم كه دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با يك دختر چشم و ابرو مشكي شيرازي آشنا شدم كه نه درباره رفيقها و سر و وضع و دير آمدنم حرفي داشت، نه خانه و ماشين و حقوق و يك تكه ملك براي پشت قباله مي خواست.... و از همه اينها مهمتر اينكه پدر و مادرش هم "آقابالاخان" و "زرين خانوم" نبودند

Khoda ghanimat ast,ghanimati ke ba jangidan bayad be dastash biavari.anke nemijangad va dar kenari mimanad, sahmi az khoda nemibarad. Harkas bishtar mobareze konad, khodaye bishtari nasibash khahad shod.

--------------------------
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟
پدرش فکری می کنه و میگه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی.
من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.
مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه.
کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره .
تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی .
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است .
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی کثافت خودش دست و پا می زنه.
می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کاری می کنه، مادرش از خواب بیدار نمی شه.
می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و داره !(…)
پسر کوچولو می ره و سرجاش می خوابه.
فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟
پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست.
سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو می ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، نسل آینده بدبخت هم داره توی (…) خودش دست و پا می زنه.
YouAreBeautiful

وقتي خيلي کوچک بودم اولين خانواده اي که در محلمان تلفن خريد ما بوديم . هنوز جعبه قديمي و گوشي سياه و براق تلفن که به ديوار وصل شده بود به خوبي در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نميرسيد ولي هر وقت که مادرم با تلفن حرف ميزد مي ايستادم و گوش ميکردم لذت ميبردم.
بعد از مدتي کشف کردم که موجودي عجيب در اين جعبه جادويي زندگي مي کند که همه چيز را مي داند . اسم اين موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ مي داد.
ساعت درست را مي دانست و شماره تلفن هر کسي را به سرعت پيدا ميکرد .
بار اولي که با اين موجود عجيب رابطه بر قرار کردم روزي بود که مادرم به ديدن همسايه مان رفته بود . رفته بودم در زير زمين و با وسايل نجاري پدرم بازي ميکردم که با چکش کوبيدم روي انگشتم.
دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه کردن فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که دلداريم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همين طور که ميمکيدمش دور خانه راه مي رفتم . تا اينکه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوري رفتم و يک چهار پايه آوردم و رفتم رويش ايستادم .
تلفن را برداشتم و در دهني تلفن که روي جعبه بالاي سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .
صداي وصل شدن آمد و بعد صدايي واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .
انگشتم درد گرفته .... حالا يکي بود که حرف هايم را بشنود ، اشکهايک سرازير شد .
پرسيد مامانت خانه نيست ؟
گفتم که هيچکس خانه نيست .
پرسيد خونريزي داري ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبيدم روي انگشتم و حالا خيلي درد دارم .
پرسيد : دستت به جا يخي ميرسد ؟
گفتم که مي توانم درش را باز کنم .
صدا گفت : برو يک تکه يخ بردار و روي انگشتت نگه دار .
يک روز ديگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .
صدايي که ديگر برايم غريبه نبود گفت : اطلاعات .
پرسيدم تعمير را چطور مي نويسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن براي همه سوالهايم با اطلاعات لطفآ تماس ميگرفتم .
سوالهاي جغرافي ام را از او مي پرسيدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهاي رياضي و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که بايد به قناريم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزي که قناري ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگيزش را برايش تعريف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهايي را زد که عمومآ بزرگترها براي دلداري از بچه ها مي گويند . ولي من راضي نشدم .
پرسيدم : چرا پرنده هاي زيبا که خيلي هم قشنگ آواز مي خوانند و خانه ها را پر از شادي ميکنند عاقبتشان اينست که به يک مشت پر در گوشه قفس تبديل ميشوند ؟
فکر ميکنم عمق درد و احساس مرا فهميد ، چون که گفت : عزيزم ، هميشه به خاطر داشته باش که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتي که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتيم . دلم خيلي براي دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فکرم هم نميرسيد که تلفن زيباي خانه جديدمان را امتحان کنم .
وقتي بزرگتر و بزرگتر مي شدم ، خاطرات بچگيم را هميشه دوره ميکردم . در لحظاتي از عمرم که با شک و دودلي و هراس درگير مي شدم ، يادم مي آمد که در بچگي چقدر احساس امنيت مي کردم .
احساس مي کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نيرويش را صرف يک پسر بچه ميکرد .
سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترک ميکردم ، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صداي واضح و آرامي که به خوبي ميشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم مي شود بگوييد تعمير را چگونه مي نويسند ؟
سکوتي طولاني حاکم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم که مي گفت : فکر مي کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خنديدم و گفتم : پس خودت هستي ، مي داني آن روزها چقدر برايم مهم بودي ؟
گفت : تو هم ميداني تماسهايت چقدر برايم مهم بود ؟ هيچوقت بچه اي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم .
به او گفتم که در اين مدت چقدر به فکرش بودم . پرسيدم آيا مي توانم هر بار که به اينجا مي آيم با او تماس بگيرم .
گفت : لطفآ اين کار را بکن ، بگو مي خواهم با ماري صحبت کنم .
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
يک صداي نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
گفتم که مي خواهم با ماري صحبت کنم .
پرسيد : دوستش هستيد ؟
گفتم : بله يک دوست بسيار قديمي .
گفت : متاسفم ، ماري مدتي نيمه وقت کار مي کرد چون سخت بيمار بود و متاسفانه يک ماه پيش درگذشت .
قبل از اينکه بتوانم حرفي بزنم گفت : صبر کنيد ، ماري براي شما پيغامي گذاشته ، يادداشتش کرد که اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم ، بگذاريد بخوانمش .
صداي خش خش کاغذي آمد و بعد صداي نا آشنا خواند :
به او بگو که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را مي فهمد .
YouAreBeautiful
خیلی قشنگ بود
داستان خوبی رو انتخاب کردی و گذاشتی دوست خوبم:)
داستان خوبی رو انتخاب کردی و گذاشتی دوست خوبم:)

etelaat lotfan, siasat chist, va dastane bedone esmi ke mohamad neveshte bood dar morede marde rohanii... . besiaaaaaaaaaar ziba boodan
gahi ye neveshte bishtar az inke bekhad takid honari bar mozoe khod dashte beahse bayad tasire mohemei be zehn va ehsasat bezare, jori ke bad az khanesh modat ziyadi be fekr foro bebare. in yani ghovaye nofoze zehniye nevisande ke shakheseye asliye neveshtehash mitone bashe
man dar in dastanha didim

اطلاعات لطفا
سیاست چیست
و داستان بدون نامی که محمد در مورد مرد روحانی گذاشته بود... بسیااااااااااااااااااااااار زیبا بودند.
گاهی یک نوشته بیشتر از اینکه بخواد تاکید هنری بر موضوع خود داشته باشه باید تاثیر به سزایی بر ذهن و احساس خواننده بزاره, جوری که خواننده روبعد از خوانش , مدت زیادی به فکر فرو ببره.
این یعنی قوای نفوذیه ذهن نویسنده که شاخصه ی اصلی نوشته اش می تونه باشه
من در این داستان ها دیدم

اصلاً داستان نيست
و از همه دوستا عذرخواهي ميكنم كه چرا اين نوشته را دارم اينجا ميگذارم
اما فكر مي كنم واقعاً ارزش خوندن داره
اسم متنش هست:
خلقيات ما ايرانيان
بنده هم يه كلمه بهش اضافه مي كنم و اسم متن را ميگذارم:
خلقيات و فرهنگ ما ايرانيان:
دو صفحه نوشته ساده به کتاب "خلقيات ما ايرانيان" به قلم روانشاد محمد
علی جمال زاده اضافه کنيد!!!*
*/ /**مهمونی می دیم اونهایی که دوست داریم و نداریم رو دعوت می کنیم.
یواشکی به لباسای اونهایی که دوست نداریم می خندیم. بعد که رفتند با
دوستهای خودمونیمون می شینیم به حرفهاشون می خندیم! توی مهمونی واسه همدیگه
جوک ترکی می گیم! جوک لری می گیم! اصفهانی ها رو مسخره می کنیم. می گیم
کاشونی ها ترسواند! رشتی ها بی غیرتند! کردها خرمتعصب هستند! آبادانی ها
لاف می زنند! *
*پایین شهریها رو آدم حساب نمی کنیم! مرز بین پایین شهر و بالای شهر رو هم
خودمون تعیین می کنیم! اونها که از قلهک پایینتر رو قبول ندارند شیک ترند!
شهرستانی ها هم بهتره برند جلو بوق بزنند! وقتی یکی از فامیلهامون شهرستان
زندگی می کنه و ما یهویی از دهنمون می پره فوری توضیح می دیم که طرف بخاطر
شغلش که مدیر فلان کارخونه است اونجا زندگی می کنه!*
*بشقاب و لیوانهای فرانسوی می خریم! لوسترهای ساخت چین می خریم! شکلات
آیدین هدیه نمی بریم چون ایرانیه کلاسش پایینه!*
*موقعی که اتوبوس میاد حمله می کنیم! اگه اوضاع بحرانی بشه با آرنجمون می
زنیم به کناریها راه رو باز می کنیم! آخه خسته هستیم باید زودتر بریم خونه!
وقتی کسی نباشه هم همین که می شینیم با ماژیک پشت صندلی ها یادگاری می
نویسیم که دفعه دیگه که سوار شدیم به دوستامون هنرمون رو نشون بدیم!*
*شب چهارشنبه سوری ترقه پرت می کنیم پشت پای زن همسایه که وقتی پرید
بخندیم! وقتی تیم فوتبال مورد علاقه امون توی مسابقه می بازه شیشه اتوبوس
واحد رو می شکنیم! سیزده بدر گند می زنیم به طبیعت! یعنی همیشه اینکارو می
کنیم نه فقط سیزده بدرها!*
*فحش خواهر و مادر می دیم! به همدیگه! به دين و مذهب! و عربها و غيره!
اما تا يه مشكلي پيش مياد ميگيم يا فلان امام!! و در لوس آنجلس هم بيشتر
سفره حضرت عباس باز ميکنيم تا توی تهران. *
*ما همه مادرزادی سیاستمدار به دنیا اومدیم اما استراتژی تک تکمون با
همدیگه و با تمام دنیا متفاوته برای همین در هیچ موردی باهم توافق نداریم و
بازهم به هم فحش می دیم! سه تا که ميشيم پنج نظر متفاوت داريم و هممون خيال
ميکنيم حق داريم. *
*ما به اجدادمون خیلی احترام می ذاریم! مخصوصاً داریوش و اینها! وقتی سر
قبرشون میریم حتماً یه یادگاری هم با هرچی که دستمون باشه روی در و دیواراش
می کنیم!*
*ما امام زاده می سازیم! بعد پول می ندازیم و از امام زاده می خوایم که
مشکلاتمون رو حل کنه!*
*ما روز عاشورا تاسوعا نذری می دیم! اما برای اینکه زعفرون گرونه روی پلو
گلرنگ می ریزیم!*
*ما احتمالاً غیر از رامسر و کلاردشت جای دیگه ای از ایران رو ندیدیم اما
حتماً دوبی رفتیم و فروشگاه عرض الهدایا رو دیدیم! بی برو برگرد هم یه عکسی
توی صحرا روی شنها گرفتیم که به همسایه ها نشون بدیم!*
*ما رانندگیمون حرف نداره! رانندگی بدون فحش و فضیحت برامون معنی نداره!
چراغ راهنمایی عابرپیاده، موتورسوار** ** **های آدمخور** ** .... فقط یک
کلمه از هر مورد کافیه !*
*ماها سینما نمی ریم و عوضش عشق می کنیم قبل از اینکه فیلم روی پرده سینما
بره ما سی دیشو ببریم خونه! *
*ما - مخصوصاً لوس آنجلسی هامون- وقتی کانال تلویزیونی درست می کنیم یا**
**هیمنطوری آب دوغ خیاری میارندمون توی یه برنامه ای مجری بشیم یا گزارش
بدیم یا خدای** **نکرده به عنوان کارشناس حرف بزنیم از هر سه تا کلمه ای که
می گیم چهار تاش انگلیسیه** **اونهم با هزار تا عشوه و ناز و غمزه شتری و
صد البته تلفظ صد درصد غلط** **!*
*ماها عاشق رقص عربی هستیم! هرچی هم سنمون میره بالاتر** **علاقه امون به
این رقص که تا ابد یادش نمیگیریم هی بیشتر و بیشتر میشه و اصرار می**
**کنیم که باید توی همه مهمونی ها هنرمون رو نشون بدیم!البته دوستان خیلی
اصرار می** **کنندا وگرنه ماها همه خجالتی هستیم و رقصمون نمیاد**.*
*ما توی خیابون زل می زنیم به زن ها! کوچیک یا بزرگ مهم نیست! مهم اینه که
وقتی خانومه نزدیک شد حتماً یه متلک آبدار نثارش کنیم ......... ما از
اینکارا خیلی می کنیم!*
*به آذری ها متلک ميگيم، اونارو مسخره ميکنيم و براشون جوک ميسازيم ولی
بهترين و مفيدترين دوستامون آذری هستن!*
اما سه چیز برای ما خیلی مهمه:
*یک: ما هیچ وقت اجازه نخواهیم داد که روی هیچ نقشه ای خلیج فارس به خلیج
عربی تبدیل بشه!*
*دو: حواسمون هست که هرجا اسمی از فیلم کارتونی سیصد برده شد اعتراض کنیم
نامه بنویسیم طوماراینترنتی امضا کنیم که چرا قیافه ما ایرانیها رو اینقدر
وحشتناک کشیدند! آخه ما ایرانیها اونقدرا هم وحشتناک نیستیم!*
*سه: دولت کشورمون بايد مثل دولت سوئد و نروژ باشه. دموکرات / عشقی /
مهربان. با يک شرط:*
*ما همون "آدم" هايی که در بالا گفتيم بمونيم!!!*
*----------- --------- --------- ---------

....... !

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است

خداوند در آیه شریفه 21 سوره مبارک انعام اینطور میفرماید: {بسم الله الرحمن الرحیم} «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ ۗ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» ترجمه: ((و كيست ستمكارتر از آن كس كه بر خدا دروغ بسته يا آيات او را تكذيب نموده؟ بى ترديد، ستمكاران رستگار نمىشوند.))
چند موردي را هم از اين جور داستان ها چند از دوستان بر روي گروه گذاشتند
با خودم فكر كردم براي تجميع اين جور داستان ها، والبته با اجازه مدير خوب گروه، براي اين كه خيلي هم شلوغ نشه و تاپيك هاي مختلفي براي اين جور داستان ها درست نشه، اين تاپيك را درست كنم تا دوستاني كه داستان هاي جالب كوتاهي دارند كه خودشون ننوشتن بيان و توي اين تاپيك بگذارند