از هفته پیش نگارش داستان طنز دنباله داری رو در هفته نامه پیک سبز شروع کردم که این قسمت اول و دومشه: از کاف تا قاف قسمت اول:در کافه
"تو لمکده داغون نشستم کی رو ببینم خوبه... آناهیتا رو...همونجا شکست روحی خوردم. قفل کردم. منو دید برگشت گفت ببینیم همدیگه رو بیشتر..فردا با نامزدم قرار دارم می خوای تو هم بیا ..می خواد عین سگ دنبالشون راه بیفتم لابد بعدش هم برام استخون پرت می کنن تو سه سوت بدوم برم بیارم براشون دم تکون بدم" رومو برمیگردونم یک نیم نگاه بهش می اندازم.یک ریش چند روزه داره انگار داره تو خواب حرف می زنه رفیقش کله تکون می ده اما چشاش داره آدمای تو کافه رو اسکن میکنه. ليوان دم نوش ترش رو تكون مي دم همه برگاي رز مصری ته نشين شده... نباتش هم کامل آب شده به آزادی تقریبا مطلقی که دارم فکر می کنم و دلایل زندگی و مرگمو روی یه صفحه کاغذ می نویسم. چيزايي كه باعث مي شه به زندگي ادامه بدم.... ناراحتي اعضای خونواده ام از مرگم... چيز ديگه اي به ذهنم نمي رسه چند تا خط می کشم.زیرش می نویسم تابستونی که دارم تو این کافه ها سپری می کنم سردترین زمستونیه که تو عمرم تجربه کردم .تنهایی مثل سایه چسبیده بهت هر جوری بخوای ازش جدا بشی بهت نزدیک تر میشه چهار تا دختر بيست هفت هشت ساله میان و ميز پهلويي ميشينن "نمي دونم كدومو قبول كنم يكي شون كارمند شركت نفته اما قدش كوتاهه جاش اون يكي قدش بلنده اما تو آموزش پرورش كار ميكنه" با هر دو تاشون مي ري بيرون؟" "با هر چهارتاشون...دوتاي ديگه هم هستن. البته فقط خونه يكي شون مي رم اوني كه احتمالش از همه كمتره زنش بشم می دونی از همه خوش تيپ تره اما کاملا غير قابل اعتماده میگه فقط منو دوست داره اما از هر دو دفعه که زنگ می زنم یک دفعه اش یا گوشیش خاموشه یا جواب نمی ده" "آون دومی کیه...یعنی چهارمی؟ " یه پسره خپل شکم گنده ...قد گوساله حالیش نیست اما یه هفته در میون مهمونیای خوبی میگیره ...مي خوام حسرت به دل نمونم.شوخي نيست صحبت يه عمر زندگيه" دلیل قاطعی برای مردن هم پیدا نمی کنم جز این که بد جوری کسل شدم. اگه زندگي يه خوابه كابوساي روزانه خيلي بدتر از كابوساي شبانه است هم ريتمش كنده هم راحت نمي توني ازشون فرار كني...اینم یه دلیل دیگه؟کاغذو پاره می کنم و می اندازم دور. يكي دو ماهه كارم شده اين... تو کافه تنها می شینم...صبح تا ظهر امروز سر حال نیستی" دیگه چه خبر" خوبي؟" تو چه فكري؟" تحويل نمي گيري؟" حوصله ندارم کسی با این سئوالا از تنهایی درم بیاره.زندگی داره می گدره هر چند به سختی بخصوص بعد از ظهرها اون قسمت از روز كه فكر مي كني چطور صبح و ظهرتو تلف كردي از سكوت مي ترسم.ميام تو كافه شلوغ مي شينم جايي كه همه دارن حرف مي زنن بدون اين كه من مجبور باشم در جوابشون حرفي بزنم .یک نگاهی به منو می اندازم بعد از لیست بلند بالای شیک ها و گلاسه ها و دم نوش ها آیتم اخر که مال میز خالیه چشممو می گیره "هيچي دو هزار تومن" فيلم كمتر مي بينم مجله اصلا نمي خونم دو خط كتاب كه مي خونم چشام سنگين ميشه دو خط از یک کتاب..... من فقط شبحي در يك خوابم اما چيزي كه بيش از همه عذابم مي دهعد اين است كه بدانم كسي كه خواب مر مي بيند كيست شايد بتوانم بيدارش كنم شايد آن موقع ديگر يك مرد تنهاي چهل ساله كسل و افسرده در كنج يك كافي شاپ نباشم.
در كيفمو باز مي كنم نگاهي به پرينت داستانايي مي كنم كه از اينترنت گرفتم گند بزنن اين داستاناي مينيماليستي رو!یک داستان ده صفحه ای در مورد يك زن و مرد مهاجره كه صبح علي الطلوع تا بوق سگ كار مي كنن بعد خسته و مرده بدون اين كه يك كلمه با هم حرف بزنن ميشينن پاي تلويزيون و چس فيل مي خورن.كدوم آدم احمقي از خوندن همچين داستاني كيف ميكنه ؟ "اون وسطيه رو مي بيني..نگاش خيلي غمگينه آدم دوست داره رازشو كشف كنه" احمق جون نگاش غمگين نيست مات و گيجه بابت ابروهاي سربالاشه.." اصلش اینه صورتش با کلاسه...یه غمگینی شاعرانه کلاسیک تو نگاش موج میزنه" اما دكتره گند زده به دك و دماغش..عين دماغ خوك شده" كافه ديگه خيلي شلوغ شده فکر نکنم دیگه این ساعت قیمت هیچی دو هزار تومن باشه از نگاه گارسنا معلومه.نگاهی به روزنامه می کنم تو اروپا پیشنهاد دادن جای سوزوندن مرده ها که هوا رو کثیف می کنه و خاک کردنشون که زمین رو حروم میکنه مرده ها رو تو اسید حل کنن و بعد اسیدو بریزن تو فاضلاب .نمی دونم برای شستن اون اسیده چند تا آفتابه آب لازمه. ميز پشتي خالي میشه و حالا يك پسر و دختر جوون اونجا نشستن.پسره بابت این که اومدن کافه حالش خوش نیست "خب حالا ا.ومديم بيرون كافه چي مي خواي بگي چه حرفي داري كه تو خونه زير باد كولر نمي تونستي بگي تلفن زنگ مي زنه صادقه پاشو بيا خونه ما وليمه خوري واسه یاسمن می خوایم اسم گداری کنیم" پبا شناختی که ازش داشتم خیلی می ترسیدم که بعد تولد دخترش پاک بهم بریزه اما شکر خدا جز روزايي كه چشاش عين كاسه خونه و معلومه شب تا صبح از گريه بچه خوابش نبرده از تولد بچه اش خیلی خوشحاله اين يكي دو ماهه فرصت نشده برم خونه شون.یک جعبه شیرینی خشک می گیرم اما یک چیزی هم باید برای دخترشون بخرم.. براي بچه چند ماهه جز جغجغه و پوشك و لاستيكي چي ميشه خريد؟پیاده میرزای شیرازی رو گز می کنم و ویترین اسباب بازی فروشیا رو دید می زنم يك خرس مي خرم. نگاش ترسناكه اما لبخندش دوست داشتنيه وارد خونه شون که میشم میبینم صدای ضبط بلنده صادق دختر شو بغل کرده و داره وسط بشكن می زنه و با اميد تکرار میکنه "یاسي جون تو شدي گل ما" مريم ضبطو خاموش ميكنه و تاكيد ميكنه بي خود جو سازي نکن..همون دو تا اسمی که من گفتم از همه بهتره مريم نظرش رو سارا و نوراست هم بابت علاقه اي كه به نورا جونز و سارا برايتمن داره هم... "تازه اگه كار كانادامون درست بشه تو محیط اونجا... تو مدرسه با اسم سارا یا نورا راحت تره" صادق مظلومانه ميگه :یاسمین همون جاسمينه ها..عطرشم معروفه تو کانادا مگه نه امیر حسین؟ زیر نگاه شرربار مریم جرات نمی کنم حرفشو تایید کنم گمونم مشکل بزرگشون در حال حاضر مادر بزرگ صادقه که آمرانه و با تاکید میگه: اسمشو بذارين منصوره به ياد عمه ناكامش. بعد رفتين خارج اليزابت صداش کنین پدر زن صادق هم برای این که از قافله عقب نمونه ديوان حافظوبرمی داره "اصلا بذارین ببینیم شیخ شیراز چه اسمی رو پیشنهاد میکنه" بعد يكي دو بار تپق زدن غر مي زنه: "خط نستعليق بدخط ترين خطه... واقعا نميشه خوندش.. اين چه خطيه كه قابل خوندن نيست من اين خط خر چنگ قورباغه صادق رو به اين خطايي كه باهاش ديوان حافظ مي نويسن ترجيح مي دم" دوباره کتابو باز میکنه این دفعه یک شعر آشنا می بینه و با رضایت برامون می خونه: حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت-آری به اتفاق جهان می توان گرفت مکثی می کنه سرشو می خارونه و پیشنهاد می ده: گمونم شیخ شیراز نظرش اینه که اسمشو بذاریم ملیحه" جیغ مادر مریم همه رو یاد این مسئله می اندازه که تو زندگی چیزای مهم تر از انتخاب اسم نوزاد هم وجود داره: "ساعت نه و ربع شد ..چرا تلویزیونو روشن نمی کنین..صادق جون بزن فارسی وان..اگه نزده باشنش" ساند تراک سریال سر و صدای شکستن تخمه و کامنتای مهمونای صادقه "هی به احمد ميگم برو كلاس بدن سازي هيكلت عين سالوادور بشه مگه گوش میکنه" "این والریا عین دافای تهرونه ها... دقیقا اخلاق گربه دله رو داره" "میگن کاملش اومده چه صحنه های ناجوری داره... یک مهندسه تو فرودگاه دوبی بهمون گفت " "شاید چاخان کرده" "نه بابا چه چاخانی..تازه روی پله برقی که بودیم بهمون گفت" صادق کنارم میشینه و ازم می پرسه: "فیلم چي ديدي این چند وقت؟" آخرین فیلمی که کامل دیدم کی بود؟ "پنجاه تايي تو اين دو ماهه...ديدم؟از هر كدوم پنج دقيقه تا نيم ساعت"" "من و مريم كه فيلم ديدنو گذاشتيم كنار...معتاد سريال شديم اساسي...فرار از زندان و لاست تموم شده بيست و چهارو شروع كرديم...البته دو سه تا از این فیلم ایرانیایی رو هم که می خواستیم ببینیم و اکرانش خورده بود به دوره بارداری مریم سی دی شو گرفتیم دیدیم" حامد برادر کوچیکه صادق هم وارد بحث میشه: بابا فیلمای ایرانی هم شد فیلم..رفته بودم چهل سالگی با زیدم . نیم ساعتش گذشت داشتم عق می زدم...همش حرف می زدن..اونم حرف چرت و پرت...هفته پیش که آنتالیا بودیم رفتیم فیلم جدید دی کاپریو رو دیدیم همش خواب تو خواب تو خواب بود هیچیشو نفهمیدیم اما اومدیم بیرون همه کف کرده بودیم از بس فیلمو قشنگ درست کرده بودن..اونا هم فیلم می سازن ما هم فیلم می سازیم...واقعا که بهترین جا واسه فیلمای ایرانی تو همون بقالیا بین شونه تخم مرغ و کاغذ توالته" آگهی تبلیغاتی بین سریال شروع میشه اول یک بنگاه معاملات ملکی .با آهنگ زمینه فتح بهشت ونجلیس.بعد هم تبلیغ توتال کور و لارجر ... "خاک تو گورشون کنن با این تبلیغاشون" "فکر نمیکنن چهار تا بچه نشستن پای تلویزیون بعد از پدر و مادرشون می پرسن که این وسیله ها کجا نصب میشه" "د.د.نگاه كن چه جوری تخته خونه ميراثيشو مي جنبونه..این دیگه تبلیغ چیه؟" صادق با حوصله در این حین شروع میکنه به تعریف کردن مراحل و مصائب بچه داری "مريم خودش شيرش نمي ده..شير خشك استفاده ميكنه يه خرده از غذای بچه رو خوردم فهميدم بچه ها چرا ترجيح می دن جاي غذا خوردن شستشونو ميك بزنن..تازه عوض کردن کهنه و لاستیکی..می دونستی واسه گره زدن کهنه بچه شیش تا روش کاملا متفاوت وجود داره" تصویر قطع میشه مهمونای صادق اول یه کم غر می زنن و بعد فرصت میکنن کله اینو و اونو بار بذارن. "پسر كوچيكشو گذاشته ويزيتوري قلم چي طرف ميدون وليعصر از اين آگهيا مي ده دست مردم.قدسی ميگه بچه ام اجتماعي بار مياد با مردم آشنا ميشه" "دو تا دختر جوونو بردن كنسرت تو اربیل كردستان عراق ...وسط عربا..بعضیا چقدر بی فکرن" "برادر جناقی ها هم بالاخره زن گرفت جهاز دختره که همش کت و کهنه بود.فکر کنم دختره خودش هم دست دوم باشه.یعنی بیوه باشه" "آرايشگري امتياز بالايي داره..اين جور كه ميگن زير ابرو برداشتن امتيازش بيشتره...زن علی بشکه همین جوری امتیازش رفت بالا ویزای فدرال گرفت دیگه" صادق یکی می زنه به پهلوم "پاشو بریم سر کوچه..یک کبابی بناب باز شده ازش کوبیده بگیریم" مادر صادق قبل از این که از در بریم بیرون یاد آوری میکنه "دوغ هم یادتون باشه بگیرید ها...گاز دار نباشه ها" بعد یک مسئله مهم دیگه هم یادش میاد: "از بقاله بپرسین قسمت جدید سریال قلب یخی نیومده ...اگه فارسی وان وصل نشد بشینیم اونو ببینیم" تو دکون کبابی مرتکب خبط میشم و از صاحبش می پرسم که کباب بناب اصل مشخصاتش چیه.بعد از این که یک سری دری وری خواهر مادر دار نثار کسایی میکنه که کباب بناب تقلبی به خورد ملت می دن بهمون هشدار می ده که اصلی ترین مشخصه کباب بناب تقلبی اینه که نیم ساعت بعد از خوردنش بد جوری احساس نسناسی میکنی . تا نیم ساعت بعد از خوردن کبابش متوجه منظورش نمیشم بعد نیم ساعت میشم. تو هر بدی یک خوبی نهفته خوبي خوردن يك كباب بد اينه كه خوردن یک چايي دبش بعدش ميچسبه و خوبي يك مهموني كسل كننده هم اينه كه مي دوني زود مي توني برگردي خونه. ده و نیم شب می رسم خونه. امیشم
از کاف تا قاف
قسمت اول:در کافه
"تو لمکده داغون نشستم کی رو ببینم خوبه... آناهیتا رو...همونجا شکست روحی خوردم. قفل کردم. منو دید برگشت گفت
ببینیم همدیگه رو بیشتر..فردا با نامزدم قرار دارم می خوای تو هم بیا ..می خواد عین سگ دنبالشون راه بیفتم لابد بعدش هم برام استخون پرت می کنن تو سه سوت بدوم برم بیارم براشون دم تکون بدم"
رومو برمیگردونم یک نیم نگاه بهش می اندازم.یک ریش چند روزه داره انگار داره تو خواب حرف می زنه رفیقش کله تکون می ده اما چشاش داره آدمای تو کافه رو اسکن میکنه.
ليوان دم نوش ترش رو تكون مي دم همه برگاي رز مصری ته نشين شده... نباتش هم کامل آب شده
به آزادی تقریبا مطلقی که دارم فکر می کنم و دلایل زندگی و مرگمو روی یه صفحه کاغذ می نویسم.
چيزايي كه باعث مي شه به زندگي ادامه بدم....
ناراحتي اعضای خونواده ام از مرگم...
چيز ديگه اي به ذهنم نمي رسه
چند تا خط می کشم.زیرش می نویسم تابستونی که دارم تو این کافه ها سپری می کنم سردترین زمستونیه که تو عمرم تجربه کردم
.تنهایی مثل سایه چسبیده بهت هر جوری بخوای ازش جدا بشی بهت نزدیک تر میشه
چهار تا دختر بيست هفت هشت ساله میان و ميز پهلويي ميشينن
"نمي دونم كدومو قبول كنم يكي شون كارمند شركت نفته اما قدش كوتاهه جاش اون يكي قدش بلنده اما تو آموزش پرورش كار ميكنه"
با هر دو تاشون مي ري بيرون؟"
"با هر چهارتاشون...دوتاي ديگه هم هستن. البته فقط خونه يكي شون مي رم اوني كه احتمالش از همه كمتره زنش بشم می دونی از همه خوش تيپ تره اما کاملا غير قابل اعتماده میگه فقط منو دوست داره اما از هر دو دفعه که زنگ می زنم یک دفعه اش یا گوشیش خاموشه یا جواب نمی ده"
"آون دومی کیه...یعنی چهارمی؟
" یه پسره خپل شکم گنده ...قد گوساله حالیش نیست اما یه هفته در میون مهمونیای خوبی میگیره ...مي خوام حسرت به دل نمونم.شوخي نيست صحبت يه عمر زندگيه"
دلیل قاطعی برای مردن هم پیدا نمی کنم جز این که بد جوری کسل شدم.
اگه زندگي يه خوابه كابوساي روزانه خيلي بدتر از كابوساي شبانه است هم ريتمش كنده هم راحت نمي توني ازشون فرار كني...اینم یه دلیل دیگه؟کاغذو پاره می کنم و می اندازم دور.
يكي دو ماهه كارم شده اين...
تو کافه تنها می شینم...صبح تا ظهر
امروز سر حال نیستی"
دیگه چه خبر"
خوبي؟"
تو چه فكري؟"
تحويل نمي گيري؟"
حوصله ندارم کسی با این سئوالا از تنهایی درم بیاره.زندگی داره می گدره
هر چند به سختی
بخصوص بعد از ظهرها اون قسمت از روز كه فكر مي كني چطور صبح و ظهرتو تلف كردي
از سكوت مي ترسم.ميام تو كافه شلوغ مي شينم جايي كه همه دارن حرف مي زنن بدون اين كه من مجبور باشم در جوابشون حرفي بزنم
.یک نگاهی به منو می اندازم بعد از لیست بلند بالای شیک ها و گلاسه ها و دم نوش ها آیتم اخر که مال میز خالیه چشممو می گیره
"هيچي دو هزار تومن"
فيلم كمتر مي بينم مجله اصلا نمي خونم دو خط كتاب كه مي خونم چشام سنگين ميشه
دو خط از یک کتاب.....
من فقط شبحي در يك خوابم اما چيزي كه بيش از همه عذابم مي دهعد اين است كه بدانم كسي كه خواب مر مي بيند كيست شايد بتوانم بيدارش كنم شايد آن موقع ديگر يك مرد تنهاي چهل ساله كسل و افسرده در كنج يك كافي شاپ نباشم.
در كيفمو باز مي كنم نگاهي به پرينت داستانايي مي كنم كه از اينترنت گرفتم گند بزنن اين داستاناي مينيماليستي رو!یک داستان ده صفحه ای در مورد يك زن و مرد مهاجره كه صبح علي الطلوع تا بوق سگ كار مي كنن بعد خسته و مرده بدون اين كه يك كلمه با هم حرف بزنن ميشينن پاي تلويزيون و چس فيل مي خورن.كدوم آدم احمقي از خوندن همچين داستاني كيف ميكنه ؟
"اون وسطيه رو مي بيني..نگاش خيلي غمگينه آدم دوست داره رازشو كشف كنه"
احمق جون نگاش غمگين نيست مات و گيجه بابت ابروهاي سربالاشه.."
اصلش اینه صورتش با کلاسه...یه غمگینی شاعرانه کلاسیک تو نگاش موج میزنه"
اما دكتره گند زده به دك و دماغش..عين دماغ خوك شده"
كافه ديگه خيلي شلوغ شده فکر نکنم دیگه این ساعت قیمت هیچی دو هزار تومن باشه از نگاه گارسنا معلومه.نگاهی به روزنامه می کنم تو اروپا پیشنهاد دادن جای سوزوندن مرده ها که هوا رو کثیف می کنه و خاک کردنشون که زمین رو حروم میکنه مرده ها رو تو اسید حل کنن و بعد اسیدو بریزن تو فاضلاب .نمی دونم برای شستن اون اسیده چند تا آفتابه آب لازمه.
ميز پشتي خالي میشه و حالا يك پسر و دختر جوون اونجا نشستن.پسره بابت این که اومدن کافه حالش خوش نیست
"خب حالا ا.ومديم بيرون كافه چي مي خواي بگي چه حرفي داري كه تو خونه زير باد كولر نمي تونستي بگي
تلفن زنگ مي زنه صادقه
پاشو بيا خونه ما وليمه خوري واسه یاسمن می خوایم اسم گداری کنیم"
پبا شناختی که ازش داشتم خیلی می ترسیدم که بعد تولد دخترش پاک بهم بریزه
اما شکر خدا جز روزايي كه چشاش عين كاسه خونه و معلومه شب تا صبح از گريه بچه خوابش نبرده از تولد بچه اش خیلی خوشحاله
اين يكي دو ماهه فرصت نشده برم خونه شون.یک جعبه شیرینی خشک می گیرم اما یک چیزی هم باید برای دخترشون بخرم..
براي بچه چند ماهه جز جغجغه و پوشك و لاستيكي چي ميشه خريد؟پیاده میرزای شیرازی رو گز می کنم و ویترین اسباب بازی فروشیا رو دید می زنم
يك خرس مي خرم. نگاش ترسناكه اما لبخندش دوست داشتنيه
وارد خونه شون که میشم میبینم صدای ضبط بلنده صادق دختر شو بغل کرده و داره وسط بشكن می زنه و با اميد تکرار میکنه
"یاسي جون تو شدي گل ما"
مريم ضبطو خاموش ميكنه و تاكيد ميكنه
بي خود جو سازي نکن..همون دو تا اسمی که من گفتم از همه بهتره
مريم نظرش رو سارا و نوراست هم بابت علاقه اي كه به نورا جونز و سارا برايتمن داره هم...
"تازه اگه كار كانادامون درست بشه تو محیط اونجا... تو مدرسه با اسم سارا یا نورا راحت تره"
صادق مظلومانه ميگه :یاسمین همون جاسمينه ها..عطرشم معروفه تو کانادا مگه نه امیر حسین؟
زیر نگاه شرربار مریم جرات نمی کنم حرفشو تایید کنم
گمونم مشکل بزرگشون در حال حاضر مادر بزرگ صادقه که آمرانه و با تاکید میگه:
اسمشو بذارين منصوره به ياد عمه ناكامش. بعد رفتين خارج اليزابت صداش کنین
پدر زن صادق هم برای این که از قافله عقب نمونه ديوان حافظوبرمی داره
"اصلا بذارین ببینیم شیخ شیراز چه اسمی رو پیشنهاد میکنه"
بعد يكي دو بار تپق زدن غر مي زنه:
"خط نستعليق بدخط ترين خطه... واقعا نميشه خوندش.. اين چه خطيه كه قابل خوندن نيست من اين خط خر چنگ قورباغه صادق رو به اين خطايي كه باهاش ديوان حافظ مي نويسن ترجيح مي دم"
دوباره کتابو باز میکنه این دفعه یک شعر آشنا می بینه و با رضایت برامون می خونه:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت-آری به اتفاق جهان می توان گرفت
مکثی می کنه سرشو می خارونه و پیشنهاد می ده:
گمونم شیخ شیراز نظرش اینه که اسمشو بذاریم ملیحه"
جیغ مادر مریم همه رو یاد این مسئله می اندازه که تو زندگی چیزای مهم تر از انتخاب اسم نوزاد هم وجود داره:
"ساعت نه و ربع شد ..چرا تلویزیونو روشن نمی کنین..صادق جون بزن فارسی وان..اگه نزده باشنش"
ساند تراک سریال سر و صدای شکستن تخمه و کامنتای مهمونای صادقه
"هی به احمد ميگم برو كلاس بدن سازي هيكلت عين سالوادور بشه مگه گوش میکنه"
"این والریا عین دافای تهرونه ها... دقیقا اخلاق گربه دله رو داره"
"میگن کاملش اومده چه صحنه های ناجوری داره... یک مهندسه تو فرودگاه دوبی بهمون گفت "
"شاید چاخان کرده"
"نه بابا چه چاخانی..تازه روی پله برقی که بودیم بهمون گفت"
صادق کنارم میشینه و ازم می پرسه:
"فیلم چي ديدي این چند وقت؟"
آخرین فیلمی که کامل دیدم کی بود؟
"پنجاه تايي تو اين دو ماهه...ديدم؟از هر كدوم پنج دقيقه تا نيم ساعت""
"من و مريم كه فيلم ديدنو گذاشتيم كنار...معتاد سريال شديم اساسي...فرار از زندان و لاست تموم شده بيست و چهارو شروع كرديم...البته دو سه تا از این فیلم ایرانیایی رو هم که می خواستیم ببینیم و اکرانش خورده بود به دوره بارداری مریم سی دی شو گرفتیم دیدیم"
حامد برادر کوچیکه صادق هم وارد بحث میشه:
بابا فیلمای ایرانی هم شد فیلم..رفته بودم چهل سالگی با زیدم . نیم ساعتش گذشت داشتم عق می زدم...همش حرف می زدن..اونم حرف چرت و پرت...هفته پیش که آنتالیا بودیم رفتیم فیلم جدید دی کاپریو رو دیدیم همش خواب تو خواب تو خواب بود هیچیشو نفهمیدیم اما اومدیم بیرون همه کف کرده بودیم از بس فیلمو قشنگ درست کرده بودن..اونا هم فیلم می سازن ما هم فیلم می سازیم...واقعا که بهترین جا واسه فیلمای ایرانی تو همون بقالیا بین شونه تخم مرغ و کاغذ توالته"
آگهی تبلیغاتی بین سریال شروع میشه اول یک بنگاه معاملات ملکی .با آهنگ زمینه فتح بهشت ونجلیس.بعد هم تبلیغ توتال کور و لارجر ...
"خاک تو گورشون کنن با این تبلیغاشون"
"فکر نمیکنن چهار تا بچه نشستن پای تلویزیون بعد از پدر و مادرشون می پرسن که این وسیله ها کجا نصب میشه"
"د.د.نگاه كن چه جوری تخته خونه ميراثيشو مي جنبونه..این دیگه تبلیغ چیه؟"
صادق با حوصله در این حین شروع میکنه به تعریف کردن مراحل و مصائب بچه داری
"مريم خودش شيرش نمي ده..شير خشك استفاده ميكنه يه خرده از غذای بچه رو خوردم فهميدم بچه ها چرا ترجيح می دن جاي غذا خوردن شستشونو ميك بزنن..تازه عوض کردن کهنه و لاستیکی..می دونستی واسه گره زدن کهنه بچه شیش تا روش کاملا متفاوت وجود داره"
تصویر قطع میشه مهمونای صادق اول یه کم غر می زنن و بعد فرصت میکنن کله اینو و اونو بار بذارن.
"پسر كوچيكشو گذاشته ويزيتوري قلم چي طرف ميدون وليعصر از اين آگهيا مي ده دست مردم.قدسی ميگه بچه ام اجتماعي بار مياد با مردم آشنا ميشه"
"دو تا دختر جوونو بردن كنسرت تو اربیل كردستان عراق ...وسط عربا..بعضیا چقدر بی فکرن"
"برادر جناقی ها هم بالاخره زن گرفت جهاز دختره که همش کت و کهنه بود.فکر کنم دختره خودش هم دست دوم باشه.یعنی بیوه باشه"
"آرايشگري امتياز بالايي داره..اين جور كه ميگن زير ابرو برداشتن امتيازش بيشتره...زن علی بشکه همین جوری امتیازش رفت بالا ویزای فدرال گرفت دیگه"
صادق یکی می زنه به پهلوم
"پاشو بریم سر کوچه..یک کبابی بناب باز شده ازش کوبیده بگیریم"
مادر صادق قبل از این که از در بریم بیرون یاد آوری میکنه
"دوغ هم یادتون باشه بگیرید ها...گاز دار نباشه ها"
بعد یک مسئله مهم دیگه هم یادش میاد:
"از بقاله بپرسین قسمت جدید سریال قلب یخی نیومده ...اگه فارسی وان وصل نشد بشینیم اونو ببینیم"
تو دکون کبابی مرتکب خبط میشم و از صاحبش می پرسم که کباب بناب اصل مشخصاتش چیه.بعد از این که یک سری دری وری خواهر مادر دار نثار کسایی میکنه که کباب بناب تقلبی به خورد ملت می دن بهمون هشدار می ده که اصلی ترین مشخصه کباب بناب تقلبی اینه که نیم ساعت بعد از خوردنش بد جوری احساس نسناسی میکنی .
تا نیم ساعت بعد از خوردن کبابش متوجه منظورش نمیشم
بعد نیم ساعت میشم.
تو هر بدی یک خوبی نهفته
خوبي خوردن يك كباب بد اينه كه خوردن یک چايي دبش بعدش ميچسبه و خوبي يك مهموني كسل كننده هم اينه كه مي دوني زود مي توني برگردي خونه.
ده و نیم شب می رسم خونه.
امیشم