بابی که دستبند آزارش می داد، جا به جا شد: «خوب زدیش زک. درست وسط دنده هاش. ناز شستت.» زک که زانویش به قفس چسبیده بود، لندید: «یعنی چی، من زدمش؟ من که می خواستم جلو تو رو بگیرم!» «ناکس دروغگو» افسر توی آینه ی ماشین چشم دوخت: «آهای، ببینم، اون پشت با کی حرف می زنی؟»
«ناکس دروغگو»
افسر توی آینه ی ماشین چشم دوخت: «آهای، ببینم، اون پشت با کی حرف می زنی؟»