گواش discussion
داستان کوتاه
>
در قفل شده/ خولیو کورتاسار
date
newest »
newest »
پترونه پيش از خواب كاغذها و اسنادي را كه در طول روز از آنها استفاده كرده بود، مرتب كرد، بعد هم از سرِ بيكاري سرگرم روزنامه خواندن شد. سكوت هتل سنگين بود و صداي اتوبوس برقي كه از خيابان سوريانو[8] نه تنها آن سكوت را پر نميكرد بلكه سنگين ترش هم ميكرد. بي ناراحتي اما با بيحوصلگي روزنامه را توي سطل آشغال انداخت و در حاليكه بيتوجه در آينهي گنجه نگاه ميكرد، لباساش را درآورد. گنجهاي قديمي و فرسوده بود كه درِ كهنهاي را كه به اتاق مجاور باز ميشد، ميپوشاند. كشف دري كه در وارسي اوليه اتاق از نظرش پنهان مانده بود، براي پترونه تعجبانگيز بود. در نگاه اول تصور كرده بود كه ساختمان براي هتل طراحي شده است، اما حالا كه دقت ميكرد، ميديد كه بسياري از هتلهاي معمولي در بناهاي اداري يا مسكوني راهاندازي ميشدند. خوب كه فكرش را كزد، تقريباً در همهي هتلهايي كه اقامت كرده بود و ميشناخت ـ و كم هم نبودندـ در اتاقها دري متروك، قفل شده و بهندرت پيش چشم وجود داشت، اما تقريباً همگي با گنجه لباس، يك ميز يا رختآويز درست مثل همين يكي پوشانده شده بودند كه به.آنها حالتي رازآميز ميداد. نوعي پوشاندن خود از شرم، مانند زني كه گمان ميكند با قرار دادنب دستها بر عورت يا سينههايش خود را پوشانده است. به هرحال دري آنجا بود كه از ديوارهي گنجه برجستهتر بود و زماني افرادي از مياناش رفتوآمد ميكردهاند، بازش ميكرده و بعد بههم ميكوبيدهاند و به اينترتيب به آن زندگي ميبخشيدهاند ، و آثارش هنوز بر چوب در پيدا بود و آن را از ديوار متمايز ميكرد. پترونه مجسم كرد در آنسوي ديوار هم بايد گنجهي لباسي باشد و شايد خانم ساكن آن اتاق هم به همين در فكر كرده باشد.
خسته نبود، اما با لذت به خوابي عميق فرو رفت. وقتي بيقرار از خواب پريد، چهار ساعتي ميشد كه خوابيده بود. انگار اتفاقي افتاده بود، اتفاقي شوم و آزارنده. چراغ بالاي تختخواب را روشن كرد و ديد ساعت دو و نيم است و آن را خاموش كرد، بعد از ميان درِ اتاق بغلي صداي گريهي بچهاي را شنيد.
اول زياد به آن توجه نكرد. احساس ابتدايياش لذتبخش بود، پس واقعيت داشت كه شب قبل پسربچهاي خوابش را بههم زده بود. با تمام اين اوصاف باز هم ميشد خوابيد.اما فكر ديگري به سرش زد. ارام بلند شد و روي تخت نشست و بيآنكه چراغ را روشن كند، گوش خواباند. اشتباه نكرده بود، صداي گريه از اتاق بغلي بود . صدا از در قفل شده به گوش ميرسيد، از آنجا كه تختخواب قرار گرفته بود. اما امكان نداشت بچهاي در اتاق بغلي باشد، مدير هتل آشكارا گفته بود كه آن خانم تنها زندگي مي كند و تمام روز سر كار است. به فكرش رسيد كه شايد آن شب از بچهي دوست يا فاميلي مراقبت ميكرده. به ديشب فكر كرد. ديگر مطمئن بود كه صداي گريه را شنيده بوده است. گريهاي عادي نبود تا با صداي ديگري اشتباهاش كني. بيشتر شبيه نالههايي غيرمعمول و دردآلود بود، هقهقهايي مدام، همراه با نالههايي منقطع، كوتاه و بيرمق. انگار بچهاي شديداً بيمار باشد. بايد نوزاد بود چون با صدايي بلند گريه نميكرد بلكه مثل نوزادان اونگهاونگه ميكرد.
پترونه پيش خود پسربچهايـ نميدانست چرا، اما فكر ميكرد پسر استـ رنجور و ريغونه با چهرهاي زرد، تكيده و كمتحرك را مجسم ميكرد. تمام شب ناله ميكرد، گريهاي آرام و بيرمق بيآنكه توجه خاصي جلب كند. اگر آن در بسته آنجا نبود، گريه آنقدر قوي نبود كه از ديوار گذر كند و هيچكس هم هرگز متوجه نميشد كه بچهاي در اتاق بغلي گريه ميكند.
◘◘◘◘
صبح، پترونه هنگام خوردن صبحانه و كشيدن سيگار به او فكر ميكرد. بدخوابي با آن همه كاري كه در طول روز داشت، جور در نميآمد. شب دوبار از خواب پريده بود و هر دوبار هم به خاطر آن گريه. بار دوم بدتر بود، چون علاوه بر گريه، صداي زني هم كه سعي ميكرد بچه را ساكت كند، شنيده ميشد. صدا بسيار آهسته بود اما طنيني لرزان داشت كه به آن حالتي نمايشي ميداد. نجوايي با توان يك فرياد كه از جدار در رد ميشد. پسربچه لحظهاي تسليم التماسها و لالاييهاي زن ميشد، اما باز با صدايي خفه، منقطع و لبريز از درد به ناليدن ميكرد و زن دوباره زيرلب كلماتي نامفهوم ميگفت. نجواي عاشقانهي مادري براي آرامش بخشيدن به فرزند دلبندش كه جسم يا روحاش آزار ميكشيد، زمزمهاي براي زنده ماندن يا راندن گزند مرگ از كودك.
پترونه موقع بيرون رفتن از اتاق، فكر كرد: « همه چيز اينجا خيلي خوب است، اما مدير هتل مرا گول زده!» و همين مسئله آزارش مي داد و نميتوانست از آن بگذرد.
مدير هتل در حاليمع به او زُل زده بود، گفت:
ـ يك پسربچه!؟ حتماً اشتباه ميكنيد. هيچ بچهاي در اين طبقه نيست. در اتاق مجاورتان فقط يك زن تنها اقامت دارد، گمان كنم اين موضوع را قبلاً به شما گفته بودم.
پترونه به شك افتاد! يا طرف مقابلاش دروغ گُندهاي ميگفت يا پژواك صداهاي داخل هتل شوخي ناجوري با او ميكردند. مدير هتل چپچپ نگاهاش ميكرد، انگار كه حرفش دلخور شده بود. با خودش فكر كرد:« نكند فكر ميكند من رودربايستي دارم و دارم دنبال بهانهاي مي گردم تا اتاقم را عوض كند!» به هر حال ادامهي اين حالت درماندگي در برابر چهرهاي سراسر تكذيبكننده، دشوار بود، پس شانهاي بالا انداخت، روزنامه خواست و گفت:
با دلخورـ حتماً خواب مي ديدهام.
اما از اينكه مجبور شده بود اين حرف را بزند يا از چيز ديگري دلخور بود!
◘◘◘
كابارهي كسلكنندهاي بود و گارسونهايش تيز و قبراق نبودند، جوري كه بار خستگي كار روزانه را به تن خريد و راهي هتل شد. قرار امضا كردن قراردادها را، عصر فردا تعيين كرده بودند، و كارش كموبيش تمام شده بود.
سكوت لابي هتل چنان سنگين بود كه پترونه حضورش را با نوكپا قدم برداشتن، پنهان كرد. كنار تختخواب روزنامهي عصر را برايش گذاشته بودند و همينطور نامهاي از بوئنوسآيرس، خط همسرش را شناخت. پيش از رفتن به تختخواب، گنجه و برآمدگي در را وارسي كرد. شايد اگر دو چمداناش را روي گنجه ميگذاشت، سراسر در را ميپوشاند و از شدت صداي اتاق بغلي كم ميشد. مثل قبل، در آن ساعت هيچ صدايي به گوش نميرسيد. هتل در خواب بود، همه چيز و همه كس خوابيده بودند. درعوض فكري به سر پترونه زد كه تمام وجودش را به خود مشغول كرد و بيدار نگهاش داشت. يك بيداري شوقانگيز در ميان سكوتي فراگير. كنجكاوي وصفناپذيري وسوسهاش ميكرد تا گوشبهزنگ بماند و از كار ساكنين اتاق بغلي سر درآورد.
وقتي حولوحوش ساعت سه صبح، صداي گريهي پسربچه چرتاش را پاره كرد، زياد ناراحت نشد. همانطور كه روي تخت نشسته بود، از خودش پرسيد كه بهتر نيست كشيك شب را خبر كند تا براي اين ادعا كه در آن اتاق نميشود خوابيد، شاهدي دستوپا كرده باشد. با وجود اين، پترونه احساس كرد كه گريه ادامهدار است و كمكم صدايش هم بيشتر ميشد. ده، بيست ثانيه اول خيلي طولاني گذشت. هقهقي مختصر و نالهاي بهزحمت قابل شنيدن كه رفتهرفته به گريهاي تمام عيار بدل ميشد.
همانطور كه سيگاري آتش ميزد، متعجب بود كه چرا براي اينكه زن را مجبور به ساكت كردن بچه كرده باشد، چند ضربه به ديوار نميزند. دقيقاً همان دم كه به آن دو، به زن و پسربچه فكر ميكرد، دريافت كه به وجودشان باور ندارد و از طرفي هم به شكل غريبي باورش نميشد كه مدير هتل دروغ گفته باشد. حالا صداي زن را ميشنيد كه با در آغوش گرفتن و تكان دادن بچه سعي دارد او را آرام كند. زن براي بچه لالايي مي خواند و تسكيناش ميداد. پترونه، او را در حاليكه پاي تخت نشسته و گهوارهي بچه را تكان مي دهد يا در آغوشش گرفته، مجسم ميكرد. اما هرچه كرد، موفق نشد پسربچه را در خيالاش مجسم كند. انگار گفتهي هتلدار اعتبار بيشتري داشت تا واقعيتي كه به گوش ميشنيد. با گذشت زمان، كمكم آن نالههاي بيرمق در لابلاي نجواي مهربانانهي مادر اوج مي گرفت. پترونه شك كرد كه نكند اين يك شگرد نمايشيست. يك ترفند مسخره و عجيب كه نميشد توضيحاش داد. به قصههاي قديمي زنان بدون فرزند فكر كرد كه در خفا با عروسكهايشان و از آن بدتر با سگ، گربه و يا خواهرزاده يا برادرزادههايشان دلخوش بودند، و همهي اينها نوعي ابراز و ارضاي غريزهي مادرانه بود.
زن صداي كودكي را كه وجود نداشت، تقليد ميكرد و در ميان دستان خالياش، هوا را تكان ميداد و شايد هم با چهرهاي تر شده از اشك! چون گريهاي را كه تقليد ميكرد درواقع سوز و فغان درونش و نيز اندوهي عظيم از غربت و تنهايي در اتاق يك هتل بود. هر چه بود، آن اوضاع تا سحر ادامه داشت.
چراغ بالاي تخت را روشن كرد، خوابش نميبرد، از خودش ميپرسيد كه چه بايد كند؟ خُلقاش تنگ بود. فضايي كه يكباره همه چيز آن توخالي و پوچ به نظر ميرسيد، سكوت، گريه و لالايي يگانه واقعيت آن ساعت ميان شب و روزبود كه او را ظاهر دروغينشان گمراه ميكردند. كوبيدن مشت برديوار به نظرش كارِ كارستاني نبود. با اينكه خوابيدن غيرممكن بود، اما بيدارِ بيدار هم نبود. بيآنكه متوجه چرايياش باشد، خودش را در حال جابهجا كردن گنجه براي نمايان شدن در كهنه و گردوخاك گرفته، ديد. با لباس خواب و پاي برهنه، چون حشرهاي به آن چسبيد و در حاليكه دهانش را به در ساخته شده از چوب كاج نزديك كرده بود، شروع به تقليد صدايي كلفت و نامفهوم كرد، نالهاي شبيه همانچه از آنسوي در به گوش ميرسيد. در آنسو سكوتي برقرار شد كه تمام شب ادامه يافت. اما لحظهاي شنيد زن در حاليكه با دمپاييهايش كلنجار ميرفت، از اتاق بيرون دويد و بيمقدمه جيغ گوشخراشي كشيد و بعد ساكت شد.
◘◘◘
زماني كه از برابر ميز مدير هتل رد ميشد، ساعت از ده گذشته بود. از ساعت هشت گذشته بود كه در ميان خواب و بيداري، صداي كارمند هتل و زني به گوشش خورده بود. كسي در اتاق بغلي راه ميرفت و چيزهايي را جابهجا ميكرد. كنار آسانسور يك صندوق و دو چمدان بزرگ ديد. حالت مدير هتل جوري بود كه پترونه تصور كرد كه بايد از چيزي ناراحت باشد.
مدير كه سعي ميكرد رفتارش عادي به نظر رسد، زيركانه پرسيد:
ـ ديشب خوب خوابيديد؟
پترونه شانهاي بالا انداخت. خوش نداشت حالا كه نهايتاً شايد شبی ديگر را در آن هتل ميگذراند، روي حرفش پافشاري كند.
مدير هتل در حاليكه نگاهش به چمدانها بود، گفت:
ـ به هرحال مِنبعد ساكتتر خواهد شد. خانم، ظهر ما را ترك ميكنند.
مكثي كرد تا حرفي پيدا كند و پترونه با نگاهش او را به ادامهي صحبت مشتاق كرد.
ـ مدت زيادي در اينجا اقامت داشتند و حالا ناگهان تصميم گرفتهاند از اينجا بروند. كسي از كار اين زنها سر در نميآورد!
پترونه گفت:
ـ نخير، هيچكس سر در نميآورد...!
در خيابان احساس سردرگمي داشت، اما سرش گيج نميرفت. يك فنجان قهوهي تلخ سركشيد و بيخيال كار و كسباش و آفتاب سوزان، سرگرم مرور كردن قضيه شد. تقصير او بود كه زن مستأصل از ترس، شرم يا خشم هتل را ترك ميكرد. مدت زيادي در اينجا اقامت داشتند . . . او زني بيمار ولي بيآزار بود. نه تنها او، بلكه خودش هم ناگزير به سروانتس رفته بود. بايد با او صحبت و عذرخواهي ميكرد و از او ميخواست تا همانجا بماند، و برايش قسم ميخورد كه رازش را حفظ ميكند. البته ميترسيد اين كار احمقانه را انجام دهد، چون ايبسا زن واكنش غيرمنتظرهاي نشان ميداد. با دو نفر از سهامداران قرار داشت و نميخواست آنها را در انتظار بگذارد. ديگر بس بود، بايد از فكرش درآيد. او زني ماليخوليايي بيشتر نبود. بالاخره هم هتل ديگري پيدا ميكرد تا از بچهي خيالياش مراقبت كند!
◘◘◘
اما آن شب، باز حس بدي داشت و سكوت اتاق باز هم به نظرش سنگين بود. موقع ورود به هتل، نتوانسته بود به تابلوي كليدها نگاه نكند و به جاي خالي كليد اتاق بغلي خيره نشود. چند كلمهاي با كارمند هتل كه خميازهكشان و كسل، در انتظار رسيدن ساعت پايان كارش و ترك هتل بود، صحبت كرد. بيكمترين اميدي به خوابيدن، به اتاقاش رفت. رماني پليسي و روزنامهي عصر را روي ميز ديد. با بستن چمدان و جمعآوري اسناد و مدارك سرش را گرم كرد. پنجرهي كوچك را تاقباز باز كرد. تختخواب خيلي خوب مرتب شده بود، اما راحت نبود. سرانجام سكوت لازم براي خوابي خوش فراهم شده بود و اين برايش كلي ارزش داشت. اينپهلو، آنپهلو ميشد و خود را در برابر سكوتي كه زيركانه به او معترض بود، ناكام ميديد. فكر كرد كه جاي گريهي پسربچه و زمزمهي آزاردهندهاي خاليست، و آرامش مطلق براي خوابيدن يا حتي بيدار ماندن لازم نيست. دلش براي گريهي پسربچه تنگ شده بود و زماني كه صداي ضعيف اما غيرقابل ترديد او را از ميان در بسته، شنيد؛ در اوج وحشت و نيز آرزوي رهايي از آن شب تاريك، دريافت كه آن همه واقعيت داشته است: آن زن، دروغ و لالاييهايش ساختگي نبوده است، بلكه جداً ميخواسته بچه ساكت شود تا بتوانند بخوابند!
--------------------------------------------------------------------------------
1.Petrone
2.Cervantes
3.Montevideo
4. كشور اروگوئه در كنارهي شرقي رودي به همين نام كه مرز اين كشور با آرژانتين است، قرار گرفته است، به همين دليل آرژانتينيها از آنها با صفت شرقي ياد ميكنند.
5.Venus de Milo
6.Independencia
7. Julio
8.Soriano



آسانسور روبروي پذيرش هتل بود، جايي كه پيشخوان روزنامهها و باجهي تلفني هم قرار داشت. براي رسيدن به اتاق كافي بود چند متري قدم بردارد. اتاقش آب گرم داشت و همين نبود آفتاب و هواي تازه را جبران ميكرد. اتاق پنجرهي كوچكي داشت كه به بام سينمايي قديمي مشرف بود و گاه كبوتري از برابرش ميگذشتو حمام پنجرهي بزرگي داشت كه رقتبارانه رو به ديواري بلند باز ميشد كه در ميانشان و در آن بالاها تكهي بهدردنخوري از آسمان قرار داشت. مبلمان اتاق خوب بود، اما گنجهها و رديفهاي بهدردنخور زيادي داشت.
مدير هتل مردي بلندقد، لاغر و كاملاً طاس بود. عينكي طلايي به چشم ميزد و با صداي بلند و لهجهي اروگوئهيي صحبت ميكرد. او به پترونه گفته بود كه طبقه دوم بسيار خلوت است و در تنها اتاق قديمي همجوار او، خانم تنهايي اقامت دارد كه در جايي كار ميكند و شبها ديروقت به هتل برميگردد. پترونه روز بعد در آسانسور با او روبرو شد و او را از شمارهي پلاك كليدي كه همچون سكهاي طلا آن را كف دستش محكم گرفته بود، شناخت. مسئول كليدداري، كليد او و پترونه را براي آويختن به تابلو گرفت و با زن سرگرم صحبت دربارهي نامههايي شد. پترونه براي اينكه متوجه شود او زن جواني لاقيد و مثل همهي شرقي[4]ها بدلباس بود، فرصت كافي داشت.
قرارداد بستن با توليدكنندگان موزاييك، دستِكم يك هفتهاي زمان ميبرد. عصر، پترونه لباسهايش را در گنجه آويزان، كاغذها و اسنادش را از روي ميز جمعوجور كرد و پس از حمام، پياده به قصد گردش در مركز شهر از هتل بيرون رفت تا ساعتي كه با سهامداران در دفترشان قرار داشت، برسد. روز به مذاكره و گاه صرف نوشيدني در دكههاي ساحلي و خوردن شام در خانهي سهامدار اصلي شركت گذشت. وقتي او را به هتل رساندند، ساعت از يك نيمهشب هم گذشته بود. خسته و كوفته دراز كشيد و بلافاصله خوابش برد.
ساعت نزديك نُه بود كه بيدار شد و در همان دقايق ابتدايي كه هنوز سايهي شب گذشته و خوابهايي كه ديده بود، بر او سنگيني ميكرد، تصور كرد چند لحظه، گريهي نوزادي اعصابش را بههم ريخته بود.
قبل از بيرون رفتن با كارمند پذيرش كه ته لهجهي آلماني داشت، گپ زد. همانطور كه اطلاعاتي دربارهي خطوط اتوبوسراني و شمارهي خيابانها ميگرفت، بيحوصله و بدون دقت نگاهش به راهروي بلندي بود كه انتهايش درهاي اتاق او و زن تنهاي همسايهاش قرار داشت. ميان دو در، نيمستوني بود با مجسمهاي باسمهاي از ونوس دِ ميلو[5]. بر ديوار جانبي، در اتاق ديگر رو به رديفي از صندليهاي راحتي و ميزي پر از مجله باز ميشد. با سكوت كارمند هتل و پترونه، گويي هتل هم از سكوت لبريز ميشد و مانند خاكستر روي مبلها و كفپوش هتل مينشست. صداي آسانسور و همين طور صداي برگهاي روزنامه و ساعت ديواري قراضه گوش را آزار ميداد.
مذاكرات آخر شب تمام شد و پترونه پيش از خوردن شام در يكي از غذاخوريهاي ميدان ايندِپندِنسيا[6]، در خيابان ژوييه[7] گشتي زد. اوضاع روبهراه بود و ايبسا مي توانست پيش از موعدي كه تصور ميكرد به بوئنوسآيرس برگردد. يك روزنامهي آرژانتيني و يك پاكت سيگاربرگ سياه خريد و آرام آرام تا هتل قدم زد. در سينماي مجاور دو فيلم نمايش ميدادند كه هر دو را ديده بود. در واقع ميل رفتن به هيچجا را نداشت. هنگام ورود، مدير هتل با او سلام و اجوالپرسي كرد و پرسيد كه پتوي اضافي مي خواهد؟ كمي گپ زدند، سيگاري كشيدند و بعد از هم خداحافظي كردند.