اکنون آنان مرا آسوده می گذارند. اکنون آنان به غیبتِ من خو می کنند. می خواهم چشمانم را ببندم. تنها پنج چیز آرزو م یکنم، پنج معیارِ گزیده.
نخست عشقِ جاودانه.
دوم دیدار پاییز. نمی توانم به بودن ادامه دهم، بی برگ هایی که می رقصند و، بر خاک فرو می افتند.
سوم، زمستانِ پُر هیبت بارانی که دوست میداشتم، نوازشِ آتش، در سرمای خشن.
چهارم، تابستان که چون هندوان های فربه است.
و پنجم، چشمانِ تو ماتیلد!ا عشق گرانمایۀ من، بدون چشمانت نخواهم خُفت جز در نگاهت، وجود نخواهم داشت. به خاطرِ تو در بهار دست می بَرَم، تا با چشمانت در پیِ من آیی.
دوستان!
تمامیِ آرزوسی من همین است. کمی بیش از هیچ، نزدیک به همه چیز.
اکنون اگر بخواهند، می توانند بروند. من چندان زیسته ام که آنان روز به ناگزیر، باید فراموشم کنند. و نامم را از روی تخته سیاه پاک کنند.
قلبم از پای نیفتادنی بود. اما به خاطرِ آن که خواهان آرامشم، هرگز میندیشید که می خواهم بمیرم. خلافِ این درست است می خواهم زندگی کنم. باشم، و به بودن ادامه دهم.
اما من نخواهم بود، اگر درونِ من، دانه از جوانه زدن باز ایستد.
نخست جوانه ها که، که از زمین سر بیرون میکنند تا به روشنایی دست یابند.
مگر نه اینکه زمینِ مادر، تاریک است؟ و ژرف، در اندرونم، من تاریکم؟
من آن چاهم که در آبِ آن، شب ستاره هایش را به جای می گذارد و تَک و تنها، از میانِ کشتزاران، راهی خود را دنبال می گیرد.
به خاطر این همه زیستن است، که می خواهم این همه زندگی کنم.
هرگز صدایِ خود را بدین روشنی نیافته ام هرگز چنین، از بوسه ها غنی نبود هام.
اکنون به سان همیشه، زود است. روشنایی گُریزان، به فوجِ زنبوران مهاجر ماننده است.
اکنون آنان مرا آسوده می گذارند.
اکنون آنان به غیبتِ من خو می کنند.
می خواهم چشمانم را ببندم.
تنها پنج چیز آرزو م یکنم،
پنج معیارِ گزیده.
نخست عشقِ جاودانه.
دوم دیدار پاییز.
نمی توانم به بودن ادامه دهم،
بی برگ هایی که می رقصند و،
بر خاک فرو می افتند.
سوم، زمستانِ پُر هیبت
بارانی که دوست میداشتم،
نوازشِ آتش،
در سرمای خشن.
چهارم، تابستان
که چون هندوان های فربه است.
و پنجم، چشمانِ تو
ماتیلد!ا عشق گرانمایۀ من،
بدون چشمانت نخواهم خُفت
جز در نگاهت، وجود نخواهم داشت.
به خاطرِ تو در بهار دست می بَرَم،
تا با چشمانت در پیِ من آیی.
دوستان!
تمامیِ آرزوسی من همین است.
کمی بیش از هیچ، نزدیک به همه چیز.
اکنون اگر بخواهند، می توانند بروند.
من چندان زیسته ام که آنان
روز به ناگزیر،
باید فراموشم کنند.
و نامم را از روی تخته سیاه پاک کنند.
قلبم از پای نیفتادنی بود.
اما به خاطرِ آن که خواهان آرامشم،
هرگز میندیشید که می خواهم بمیرم.
خلافِ این درست است
می خواهم زندگی کنم.
باشم،
و به بودن ادامه دهم.
اما من نخواهم بود، اگر درونِ من،
دانه از جوانه زدن باز ایستد.
نخست جوانه ها که،
که از زمین سر بیرون میکنند
تا به روشنایی دست یابند.
مگر نه اینکه زمینِ مادر، تاریک است؟
و ژرف، در اندرونم،
من تاریکم؟
من آن چاهم که در آبِ آن،
شب ستاره هایش را به جای می گذارد
و تَک و تنها،
از میانِ کشتزاران، راهی خود را دنبال می گیرد.
به خاطر این همه زیستن است،
که می خواهم این همه زندگی کنم.
هرگز صدایِ خود را بدین روشنی نیافته ام
هرگز چنین،
از بوسه ها غنی نبود هام.
اکنون به سان همیشه، زود است.
روشنایی گُریزان،
به فوجِ زنبوران مهاجر ماننده است.
مرا با روز تنها بگذارید،
من رُخصتِ زادن می خواهم.