از کسان بسیارم،از کسان بسیاریم نمی توانم یکی را انتخاب کنم: در جامه ها برای من گمشد اند، شهر دیگر ره برده اند.
وقتی همه چیز چنان است مرا باهوش تصویر کند ابلهی نهان درون من سخنم را می گیرد و دهانم را اشغال می کند.
فرصت های دیگر میان مردم ممتاز چرت می زنم و زمانی که وجود نترسم را فرا می خوانم ترسی کاملا ناشناس اسکلت ناچیزم را محصور می کند در هزاران قیود کوچک.
آن گاه که خانه ای با شکوه می سوزد در شعله ها به جای فراخوان آتش نشان آتش افروزی در صحنه زبانه می کشد و او منم.کاری نمی توانم انجام دهم. چه باید کنم خود را بشناسم؟ چه طور می توانم خویش را یگانه کنم؟
همه کتاب هایی که می خوانم چهره های قهرمان شکوه مند و سرشار از اعتماد به نفس را می ستایند، در رشک آنها می میرم، و در فیلم ها که گلوله ها بر باد پرواز می کنند در حسرت گاو چران ها می مانم، حتی در تحسین اسبان.
اما چون هستی بی باکم را می خواهم همان تنبل قدیمی خویش بیرون ما آید، واین چنین هرگز نمی دانم به درستی کی ام، نه چند نفرم نه چه کسی خواهیم بود. کاش توانم زنگی را به صدا در آورم و خویش واقعی ام را فراخوانم،من حقیقی را، زیرا اگر واقعا به خوش راستین ام نیازمندم نباید از بین بروم.
می نویسم دوردستم، بر می گردم قبلا رفته ام: بر دیگران همان می رود که بر من؟ همه مردم چون منند و خود را همان سان می بینند؟ چون این کاملا روشن گردد چیز ها را چنان خوب می آموزم که وقتی دشواری هایم را باز می گویم نه از خود،بلکه از جغرافیا سخن می گویم.
از کسان بسیارم،از کسان بسیاریم
نمی توانم یکی را انتخاب کنم:
در جامه ها برای من گمشد اند،
شهر دیگر ره برده اند.
وقتی همه چیز چنان است
مرا باهوش تصویر کند
ابلهی نهان درون من
سخنم را می گیرد و دهانم را اشغال می کند.
فرصت های دیگر
میان مردم ممتاز چرت می زنم
و زمانی که وجود نترسم را فرا می خوانم
ترسی کاملا ناشناس
اسکلت ناچیزم را
محصور می کند در هزاران قیود کوچک.
آن گاه که خانه ای با شکوه می سوزد در شعله ها
به جای فراخوان آتش نشان
آتش افروزی در صحنه زبانه می کشد
و او منم.کاری نمی توانم انجام دهم.
چه باید کنم خود را بشناسم؟
چه طور می توانم خویش را یگانه کنم؟
همه کتاب هایی که می خوانم
چهره های قهرمان شکوه مند
و سرشار از اعتماد به نفس را می ستایند،
در رشک آنها می میرم،
و در فیلم ها که گلوله ها بر باد پرواز می کنند
در حسرت گاو چران ها می مانم،
حتی در تحسین اسبان.
اما چون هستی بی باکم را می خواهم
همان تنبل قدیمی خویش بیرون ما آید،
واین چنین هرگز نمی دانم به درستی کی ام،
نه چند نفرم
نه چه کسی خواهیم بود.
کاش توانم زنگی را به صدا در آورم
و خویش واقعی ام را فراخوانم،من حقیقی را،
زیرا اگر واقعا به خوش راستین ام نیازمندم
نباید از بین بروم.
می نویسم دوردستم،
بر می گردم قبلا رفته ام:
بر دیگران
همان می رود که بر من؟
همه مردم چون منند
و خود را همان سان می بینند؟
چون این کاملا روشن گردد
چیز ها را چنان خوب می آموزم
که وقتی دشواری هایم را باز می گویم
نه از خود،بلکه از جغرافیا سخن می گویم.