گواش discussion

10 views
کارگاه داستان > انگار از جایی دور/ شیوا رمضانی

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by میلاد (new)

میلاد صادقی | 142 comments Mod
مرد، در خاکستری رنگ اتاق را باز کرد. نور لوسترهای روشن هال، پهن شد روی موکت شیری رنگ اتاق. زن، دست حلقه شده اش را از دور گردن پسرک باز کرد. غلت زد. موهاش ژولیده بود. چشم هاش را تنگ کرد. مرد به نیمه ی روشن صورت زن نگاه کرد. سیگاری را که میان دو انگشت گرفته بود، جلو برد: «کبریت...؟»
زن انگشتش را جلوی دهان گرفت و آرام گفت: «هیس، مگه ندیدی؟! تازه خوابوندمش.»
صداش انگار از جایی دور می آمد.
مرد دستش را پایین انداخت: «نمی شه عادتش بدی تو اتاقش تنها بخوابه؟»
زن، موهای سیاهش را از روی پیشانی کنار زد: «اما اون فقط چهار سالشه.»
مرد سر تکان داد: «آره خوب، فقط چهار سال...»
صداش انگار از جایی دور می آمد. سیگار را روی زمین انداخت. با پا له اش کرد.
پسرک چانه اش را خاراند. ناله کرد. زن برای مرد دست تکان داد. چرخید. دستش را دور گردن پسر حلقه کرد.

مرد روی تخت بزرگ اتاق دراز کشید. غلت زد. دوباره. باز هم. به پهلو خوابید. سرش را به بالش سفید زن نزدیک کرد. آن را بویید. صورتش را در ان فرو برد. محکم بغلش کرد. دستش را دراز کرد و کلید برق را فشار داد.
صدای جیرجیر پایه های تخت در سیاهی اتاق پیچید. صدای نفس نفس های مزد انگار از جایی دور می آمد.


back to top