گواش discussion
کارگاه داستان
>
آن طرف کوچه/ میلاد صادقی
date
newest »
newest »
bade dava ham ke hamishe hame chi aadi mishe?yeki ham nemiad bege "tu in vaz???":)dastanato dus adram hadeaghal ye etefaghi tush miofte...bala payeen mire ye uji dare...vase har chizi hanjaresho pare nemikone:sade pish mire samimi edame peida mikone sade tamum mishe.mese ye ax ghab mishe...moafagh bashi.
داستان خوبی بود. و خوب فضاسازی شده بود. شروع اش با پوفک خیلی هوشمندانه بود. چند نکته به نظرم رسید.لکنت داشتن مرد به دل ام ننشست.
توضیح در مورد شغل مرد ضروری نبود و به شکل بدی هم ارائه شده است.
معنی این عبارت را نفهمیدم:«هر وقت فرچه ات به بند ک...کونت رسید اون وقت بچه بچه .."
روی تفاوت شخصیتی مرد و زن باید بیشتر کار شود.
من هم داستانی چند وقت پیش نوشتم درباره ی همین مضمون که اگر دوست داشتی می توانی توی جن و پری بخونی اش:
رودخانهیی بیپیچوتاب
http://www.jenopari.com/article.aspx?...




کیسهی پفک را گرفت جلوم. گفتم: «بچه شدی تو هم؟»
دستش را عقب کشید. دو سال میشد که عروسی کرده بودیم. از روی مبل بلند شد. رفت کنار پنجره و پرده کرکره را بالا داد. نور هجوم آورد توی هال. تلویزیون روشن بود. گفت: «تا...تا...تازه اوم...مدن؟»
نگاهاش به پایین بود. به خانهی ویلایی آن طرف کوچه انگار. چند ماهی بود که خالی بود. گفتم: «دو سه روزی میشه. تو مأموریت بودی.»
توی یک شرکت ساختمانی کار میکرد. از کیسهی پفکی که دستش گرفته بود، یکی برداشت: «چند ن... نفرن؟»
بلند شدم و رفتم کنارش. گفتم: «سه نفر.»
گفت: «ه...ه...همین حالاش که س...سه نفرن!»
دختر و پسر کوچکی توی حیاط، لای درختهای خانهی ویلایی دنبال هم میدویدند. گفتم: «اینا که دوتان.»
ابروهای کلفتاش را بالا داد و با انگشت اشاره کرد: «نیگا، این ی...یک، این د...دو، اینم س...سه.»
دستهام را رو قرنیز پنجره گذاشتم. بازویم را گرفت و کنارم کشید: «ک...کنار بیا خ...خره میبیننت.»
زن، روبرومان، پشت شیشههای قدی خانهی ویلایی ایستاده بود. تاپ قرمز تناش بود و دامن گلدار سفید. رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال میکشید.
گفت: «با شوهرش می...می...میشن چ...چهارتا.»
گرمم شده بود. از کنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه. گفتم: «نداره.»
بالاتنهاش را از پشت پیشخوان میدیدم. با آن قد بلندش خودش را مثل بچهها پشت ستون کنار پنجره قایم کرده بود.
گفت: «ت...تو از کجا می...میدونی؟»
کولر را روشن کردم. یک استکان از جاظرفی برداشتم: «چایی که نمیخوری؟» چیزی نگفت. تیشرت مشکیاش تنش بود. گفتم: «خودتو نمال به دیوار، گچی میشی.»
کمی از ستون فاصله گرفت.
گفتم: «دیروز که رفته بودم خرید، دیدمش. با هم برگشتیم.»
پفکی توی دهانش گذاشت: «خب؟» وقتی گیر میداد به چیزی ولکن نبود. استکان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم: «هیچی، زن خوبیه، میگفت شوهرش دوسال پیش مرده.»
نشستم روی مبل. باد کولر میزد به صورتم. تلویزیون چیزی نداشت. کنترل را برداشتم و خاموشش کردم. کنار پنجره، سیخ ایستاده بود.
«نمییای بشینی؟»
پلاستیک خالی پفک را از پنجره انداخت بیرون. از توی قندان یک قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟»
نشست کنارم: «نه م...محبوبه خیلی خ...خ...خستهم.»
یک جرعه چای خوردم: «تو هم که یا نیستی، یا خستهای.»
خم شد طرفم و خواست پیشانیام را ببوسد. ریشهاش پوستم را اذیت میکرد. خودم را عقب کشیدم: «چاییم ریخت...»
بلند شد و رفت توی اتاق خواب: «ما...ماشالله د...د...دوتا بچه.»
گفتم: «حسودیت میشه؟»
صداش از اتاق خواب آمد: «ب...ب...به شوهرش؟»
داد زدم: «حرف دهنتو بفهم.»
از اتاق آمد بیرون. دستش به شلوارش بود. شلوارش را بالا کشید: «م...م...مگه من چ...چی گفتم؟»
به پنجره نگاه کردم: «حرف مفت میزنی دیگه؛ همهی زحمتش با منه.»
کمربندش را سفت کرد و گفت: «میگی چ...چیکار کنم؟ م...میخوای خ...خودم جات...؟»
بلند شدم و رفتم کنار پنجره: «خفه شو حامد.» حالم خوب نبود. احمق فقط فکر خودش بود. داد زد: «ی...ی...یعنی تو ا...ا...از اون... از اون...»
زن هنوز داشت دستمال میکشید. به پایین شیشه رسیده بود. بچهها پیدا نبودند اما. گفتم: «آره، کمترم. خیلی ناراحتی؟» چیزی به دیوار هال خورد. شیشهی ادوکلناش را کوبیده بود به دیوار. دستهاش را مثل دیوانهها توی هوا تکان داد: «آره لعنتی، ناراحتم. میفهمی لامصب؟ ناراحتم.»
به روی خودم نیاوردم. دستهام را به سینه زدم و گفتم: «هر وقت فرچهات به بند ک...کونت رسید اونوقت بچه بچه راه بنداز.»
صورتش سرخ شده بود. نفس نفس میزد. رفت سمت در. کفشهاش را از روی جاکفشی برداشت: «من میرم خیر سرم قدم بزنم.»
خیلی وقت بود صداش را اینقدر روان نشنیده بودم. پوزخندی زدم و گفتم: «خوش اومدی.»
در را محکم بست. پنجره را باز کردم. صدای پاهاش را که انگار پلهها را دوتا یکی میرفت پایین میشنیدم. بوی عطر داشت خفهام میکرد. توی کوچه پیدا شد. ایستاد وسط کوچه و به بالا نگاه کرد. خودم را کنار کشیدم و پشت ستون قایم شدم. سرش را تکان داد و رفت زیر ساختمان. گریهام گرفته بود. پرده کرکره را پایین دادم. زن لعنتی روبرو دیگر نبود. از روی خورده شیشهها پریدم و نشستم روی مبل. دماغم را بالا کشیدم. کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم: «یک مرد کلاهبهسر روی یک گاو زخمی نشسته بود و با گاو به اینطرف و آنطرف میپرید.»
کلید را انداخت به در و وارد شد. سرم را سمت پنجره برگرداندم. با کفش آمد و ایستاد روبروم. گردنش را مالید و گفت: «چیزی ن...ن...نمیخوای وا...واسه خونه؟»