گواش discussion

30 views
کارگاه داستان > آن طرف کوچه/ میلاد صادقی

Comments Showing 1-6 of 6 (6 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by میلاد (new)

میلاد صادقی | 142 comments Mod
گفت: «می... می­خوری م...م...محبوبه؟»

کیسه­ی پفک را گرفت جلوم. گفتم: «بچه شدی تو هم؟»

دستش را عقب کشید. دو سال می­شد که عروسی کرده بودیم. از روی مبل بلند شد. رفت کنار پنجره و پرده کرکره را بالا داد. نور هجوم آورد توی هال. تلویزیون روشن بود. گفت: «تا...تا...تازه اوم...مدن؟»

نگاه­اش به پایین بود. به خانه­ی ویلایی آن طرف کوچه انگار. چند ماهی بود که خالی بود. گفتم: «دو سه روزی می­شه. تو مأموریت بودی.»

توی یک شرکت ساختمانی کار می­کرد. از کیسه­ی پفکی که دستش گرفته بود، یکی برداشت: «چند ن... نفرن؟»

بلند شدم و رفتم کنارش. گفتم: «سه نفر.»

گفت: «ه...ه...همین حالاش که س...سه نفرن!»

دختر و پسر کوچکی توی حیاط، لای درخت­های خانه­ی ویلایی دنبال هم می­دویدند. گفتم: «اینا که دوتان.»

ابروهای کلفت­اش را بالا داد و با انگشت اشاره کرد: «نیگا، این ی...یک، این د...دو، اینم س...سه.»

دست­هام را رو قرنیز پنجره گذاشتم. بازویم را گرفت و کنارم کشید: «ک...کنار بیا خ...خره می­بیننت.»

زن، روبرومان، پشت شیشه­های قدی خانه­ی ویلایی ایستاده بود. تاپ قرمز تن­اش بود و دامن گل­دار سفید. رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال می­کشید.

گفت: «با شوهرش می­...می...می­شن چ...چهارتا.»

گرمم شده بود. از کنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه. گفتم: «نداره.»

بالاتنه­اش را از پشت پیشخوان می­دیدم. با آن قد بلند­ش خودش را مثل بچه­ها پشت ستون کنار پنجره قایم کرده بود.

گفت: «ت...تو از کجا می...می­دونی؟»

کولر را روشن کردم. یک استکان از جاظرفی برداشتم: «چایی که نمی­خوری؟» چیزی نگفت. تی­شرت مشکی­اش تنش بود. گفتم: «خودتو نمال به دیوار، گچی می­شی.»

کمی از ستون فاصله گرفت.

گفتم: «دیروز که رفته بودم خرید، دیدمش. با هم برگشتیم.»

پفکی توی دهانش گذاشت: «خب؟» وقتی گیر می­داد به چیزی ول­کن نبود. استکان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم: «هیچی، زن خوبیه، می­گفت شوهرش دوسال پیش مرده.»

نشستم روی مبل. باد کولر می­زد به صورتم. تلویزیون چیزی نداشت. کنترل را برداشتم و خاموشش کردم. کنار پنجره، سیخ ایستاده بود.

«نمی­یای بشینی؟»

پلاستیک خالی پفک را از پنجره انداخت بیرون. از توی قندان یک قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟»

نشست کنارم: «نه م...محبوبه خیلی خ...خ...خسته­م.»

یک جرعه چای خوردم: «تو هم که یا نیستی، یا خسته­ای.»

خم شد طرفم و خواست پیشانی­ام را ببوسد. ریش­هاش پوستم را اذیت می­کرد. خودم را عقب کشیدم: «چاییم ریخت...»

بلند شد و رفت توی اتاق خواب: «ما...ماشا­لله د...د...دوتا بچه.»

گفتم: «حسودیت می­شه؟»

صداش از اتاق خواب آمد: «ب...ب...به شوهرش؟»

داد زدم: «حرف دهنتو بفهم.»

از اتاق آمد بیرون. دستش به شلوارش بود. شلوارش را بالا کشید: «م...م...مگه من چ...چی گفتم؟»

به پنجره نگاه کردم: «حرف مفت می­زنی دیگه؛ همه­ی زحمتش با منه.»

کمربندش را سفت کرد و گفت: «می­گی چ...چیکار کنم؟ م...می­خوای خ...خودم جات...؟»

بلند شدم و رفتم کنار پنجره: «خفه شو حامد.» حالم خوب نبود. احمق فقط فکر خودش بود. داد زد: «ی...ی...یعنی تو ا...ا...از اون... از اون...»

زن هنوز داشت دستمال می­کشید. به پایین شیشه رسیده بود. بچه­ها پیدا نبودند اما. گفتم: «آره، کمترم. خیلی ناراحتی؟» چیزی به دیوار هال خورد. شیشه­ی ادوکلن­اش را کوبیده بود به دیوار. دست­هاش را مثل دیوانه­ها توی هوا تکان داد: «آره لعنتی، ناراحتم. می­فهمی لامصب؟ ناراحتم.»

به روی خودم نیاوردم. دست­هام را به سینه زدم و گفتم: «هر وقت فرچه­ات به بند ک...کونت رسید اون­وقت بچه بچه راه بنداز.»

صورتش سرخ شده بود. نفس نفس می­زد. رفت سمت در. کفش­هاش را از روی جاکفشی برداشت: «من می­رم خیر سرم قدم بزنم.»

خیلی وقت بود صداش را این­قدر روان نشنیده بودم. پوزخندی زدم و گفتم: «خوش اومدی.»

در را محکم بست. پنجره را باز کردم. صدای پاهاش را که انگار پله­ها را دوتا یکی می­رفت پایین می­شنیدم. بوی عطر داشت خفه­ام می­کرد. توی کوچه پیدا شد. ایستاد وسط کوچه و به بالا نگاه کرد. خودم را کنار کشیدم و پشت ستون قایم شدم. سرش را تکان داد و رفت زیر ساختمان. گریه­ام گرفته بود. پرده کرکره را پایین دادم. زن لعنتی روبرو دیگر نبود. از روی خورده شیشه­ها پریدم و نشستم روی مبل. دماغم را بالا کشیدم. کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم: «یک مرد کلاه­به­سر روی یک گاو زخمی نشسته بود و با گاو به این­طرف و آن­طرف می­پرید.»

کلید را انداخت به در و وارد شد. سرم را سمت پنجره برگرداندم. با کفش آمد و ایستاد روبروم. گردنش را مالید و گفت: «چیزی ن...ن...نمی­خوای وا...واسه خونه؟»



message 2: by Ava (new)

Ava bade dava ham ke hamishe hame chi aadi mishe?yeki ham nemiad bege "tu in vaz???":)dastanato dus adram hadeaghal ye etefaghi tush miofte...bala payeen mire ye uji dare...vase har chizi hanjaresho pare nemikone:sade pish mire samimi edame peida mikone sade tamum mishe.mese ye ax ghab mishe...moafagh bashi.


message 3: by Fatima (new)

Fatima خوب بود موفق باشید


message 4: by Elnaz (new)

Elnaz زيبا بود
ممنون


message 5: by Mostafa (new)

Mostafa Azizi (mostafazizi) | 9 comments داستان خوبی بود. و خوب فضاسازی شده بود. شروع اش با پوفک خیلی هوشمندانه بود. چند نکته به نظرم رسید.
لکنت داشتن مرد به دل ام ننشست.
توضیح در مورد شغل مرد ضروری نبود و به شکل بدی هم ارائه شده است.
معنی این عبارت را نفهمیدم:«هر وقت فرچه ات به بند ک...کونت رسید اون وقت بچه بچه .."
روی تفاوت شخصیتی مرد و زن باید بیشتر کار شود.
من هم داستانی چند وقت پیش نوشتم درباره ی همین مضمون که اگر دوست داشتی می توانی توی جن و پری بخونی اش:
رودخانه‌یی بی‌پیچ‌وتاب
http://www.jenopari.com/article.aspx?...




message 6: by Mostafa (new)

Mostafa Azizi (mostafazizi) | 9 comments متشکرم
من متاسفانه کتاب کوندرا را نخوانده ام. در اولین فرصت که کتاب را یافتم خواهم خواند.


back to top