گواش discussion

19 views
کارگاه داستان > بود يا . . .

Comments Showing 1-6 of 6 (6 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Mehdi (last edited Aug 31, 2008 04:06AM) (new)

Mehdi (chogoor) | 11 comments ... بود يا


نبودـ يا بود و من نديدم. خواب ديده بودم ، اما نه ، تنها يک صفحه سياه بود پس آيا می شد گفت خواب ديده ام. فقط صــدايي شنـيده بودم . مثل بوق تلفن وقتی کسی آن طرف گوشی را برنمی دارد.
گفته بود ساعت نه و نيم جلوی پارک ساعی می بينمت الان ساعت شش بود و تاريک بود مثل دو تا چهار شب و مثل همان خواب که ديده بودم. اول بار که زنگ زد وقتی پرسيدم شماره را از کجا آورده ای طفره رفت. صداش آشنا بود و هيچ تلاشی هم برای تغييرش نمی کرد. حتا از جاهای آشنايی هم می گفت. دفعه دوم يا نمی دانم ... پرسيدم چرا به من زنگ می زنی گفت يعنی تو ناراحتی که زنگ می زنم و سريع موضوع را عوض کرد مجال نداد که بگويم نه، که من هم منتظرم زنگ بزند و نپرسيد که چرا مدام سوال هايی می کنم که بدانم چه طور شماره ام را گير آورده و چرا با وجودی که مايلم نمی گويم قراری بگذاريم و همان بار بود يا ... که گفت حتا مرا ديده نه خودم را...
زنگ ساعت که ميزان کرده بودم روی شش و نيم به صدا در آمد کسی خانه نبود پس گذاشتم همان طور بزند تا کوکش تمام شود . اشتها نداشتم صبحانه بخورم پس زود بود از رختخواب بيرون بيايم بخصوص که می شد پتو را روی صورت کشيد و جاهای خالی را ميان سياهی پر کرد و شايد حتا می شد از صدا صورتش را ساخت گفته بود چه لباسی می پوشد و من هم گفته بودم ، که بی فايده بود چرا که ديده بود مرا و نيازی به نشانی بيشتر نبود و من بايد اين هاله را مجسم کنم و اين صدا را که انگار روح بود لباس بپوشانم.
می گفت از عـلاقه من به ادبيات آگاه است و از گلشــــيري گفت و از بورخس و از هر دوشان که « ــ فرق نمی کند . اگر الف الفبای ما همه ی حروف باشد و همه کلماتی که هستند و خواهــند بود ، پس اينــجا يا هرجا که باشم همه جاست ؛ من هم تو هستم يا هر کس که نوشته است يا خواهد نوشت.
می بينم که زنده است و هست ، حتا وقتی ديده بودنداش که ده و نيم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکيه داده به ديوار ، تمام کرده بود . » و حالاست که می بينم اش از پشت با روسری سفيد که پشت گردن گره انداخته و از راه راه ميله های نيمکت مانتو کرمش پيداست و کفش های ورزشی به پا دارد مثل خيلی از آنهای ديـگر که اول صبح در پارک می دوند و دست ها را در هوا تکان می دهند بی آنکه پی چـيزي باشند. و آرام است بيشتر از آنکه منتظر کسی باشد و نيست و می داند آنکه می آيد به چه هياتی است و من که فقط می توانم صدايش را که حالا آشناست و دور فقط تشخيص بدهم . منتظرم که سربرگرداند و ببينمش که بلند می شود و می رود بی آنکه سر بجنباند می دود و دست ها را در هوا تـکان می دهد و انگار که سبک شده باشد گام هاش بلندتر می شوند تا آنجا که ديگر به زمين نمی رسند و نيمکت خالی می ماند و من. و اينکه اينبار که زنگ زد بگويمش که من نيامدم يا او نبود.

6/5/1382
شيراز



message 2: by میلاد (new)

میلاد صادقی | 142 comments Mod
سلام مهدی جان. ممنونم بابت داستان زیبایت.
داستان بسیار خوبی بود و از خواندن آن لذت فراوان بردم.
زبانت عالی ست. زبانی آنگین و متناسب که با شخصیت راوی ات همخوانی فراوان دارد.
تنها نکته ای که آزارم داد این بود که نوشته بودی ده و نیم بعد از ظهر. ده و نیم یا صبح است و یا شب.
احتمالن غفلتی در تایپ بوده.
کامل بود و زیبا. باز هم ممنون. اگر اجازه بدهی و عکسی برای من ایمیل کنی آن را در وبلاگ گروه بگذارم.


message 3: by Mehdi (new)

Mehdi (chogoor) | 11 comments سلام ميلاد عزيز
ممنون از لطف و توجه ات به داستانم.
راجع به اون نكته اي هم كه گفتي نقل قولي است از داستان گنج نامه گلشيري عزيز آنجا كه از مرگ احمد مير علايي مي گويد.
باقي بقايت.


message 4: by Mostafa (new)

Mostafa Azizi (mostafazizi) | 9 comments خیلی خوب بود. بدون این که قصد داشته باشد غافل‌گیرمان کند غافل‌گیرمان می‌کرد. همه‌ی حرف‌ها همان اول گفته می‌شد و باقی دیگر حس سیال زنده‌گی و مرگ و عشق بود. هنوز تن‌ام داغ خواندش است. مرسی


زبل‌خان | 4 comments تردید
تلفن رو قطع کردم و چشم دوختم به تقاطع خیابان. اول فکر نمی‌کردم خودش باشد. با قد نسبتا بلند چادر عربی‌اش را مثل بادبان سیاهی در هوا افراشته بود و خرامان به‌طرف من می‌آمد.
سلام کردیم. دستم را دراز کردم. گفت صبر کن؛ دستکشش را درآورد. دستش سرد سرد بود.
گفتم پارکه که می‌گفتی کجاست؟
- یه خرده از اینجا بالاتره
- باید سوار شیم؟
- پیاده هم می‌شه رفت
پاکت سیگار رو از جیبم کاپشنم درآوردم. درش رو باز کردم. خیابان سربالایی بود و حتما نفس کم می‌آوردم. پاکت سیگار رو دوباره گذاشتم توی جیبم و دستهامو کردم تو جیب شلوارم.
گفت: همون شکلیم که فکر می‌کردی؟
- تقریبا
- ولی تو بهت می‌خوره 30 سالت باشه نه 25 سال
- واقعا؟
- واقعا
دیگه تا برسیم به پارک چیزی نگفتم.
گفت: همیشه اینقدر ساکتی؟
- تقریبا
فکر می‌کنی ما بتونیم با هم دوست شیم؟
- برای فهمیدنش خیلی زوده
- اوهوم
سوال مسخره‌ای بود. بیشتر برای این پرسیدمش که حرفی زده باشم.
گفتم تو چرا ساکتی؟
گفت دارم فکر می کنم.
- به چی؟
- به اینکه بالاخره دیدمت
- خوب؟
- اگه نامزدم بفهمه یه لحظه تو رفتن تردید نمی‌کنه.
- مگه تو همینو نمی‌خوای؟
- چرا ولی نمی‌خوام داغون شه
- پس می‌خوای چیکار کنی؟
- نمی‌دونم.
سیگاری آتش زدم و دوباره ساکت شدم.



زبل‌خان | 4 comments ببخشید من با کار در گروه آشنا نبودم. داستان شما رو هم خوندم و لذت بردم


back to top