secret discussion
و خداوند اين چنين پلسخ ميدهد به تو
date
newest »
newest »
message 1:
by
♀☻ஆ(¸.•'´Pal2aSt0o `'•.¸)
(new)
Sep 22, 2008 06:39AM
اينجا من راز رو بيشتر توصيف ميكنم نظراتتون را بنويسين
reply
|
flag
خدا وند به هيچ بنده اي نه نميگويد.....اولين جمله و به عبارتي اولين پرسش اين است:چرا هرچي دعا ميكنم خدا نميشنوه؟در پاسخ به اين پرسش معمولا چنين مي گويند:شكي نيست كه خدا دعاي همه رو ميشنوه ولي گاهي ميگه{نه}.....مطمئن باشيد خدا به هيچ كدام از بندگانش نه نميگه.....در واقع خدا به تمام پرسشها تنها جواب {آري}ميده.....
خب حالا ممكن است كه بگين پس چرا از خدا پول خواستم ولي هنوز بهم نرسيده؟
پاسخ در چگونگي نحوه درخواست شما از خداوند است....يادتان باشد خداوند به هر پرسش مو به مو پاسخ ميدهد!و اين دقيقا همان اصل حاكم در فيزيك كوآنتوم است!
اگر راز و نياز شما چنين است:خداي من حسابي تو مخمصه افتاده ام دستم خاليه نميتونم هيچ كدم از قبض هارو پرداخت كنم....خيلي به پول احتياج دارم....آنگاه چنين اتفاقي حقيقتا برايتان مي افتد....در مخمصه خواهيد افتاد...دستتان خالي ميشود نميتوانيد قبض ها را پرداخت كنيد و به شدت محتاج پول خواهيد شد....
كائنات تمامي آن چه را كه به سويشان مي فرستيد برايتان ميفرستد!در حقيقت به آنها شاخ و برگ ميدهد...اگر ميخواهيد در زندگيتان شخصي باشيد كه ما به وي(نا آگاه)ميگوييم اين نا آگاهي در تمامي مراحل زندگي شما متجلي ميشود....هر فكري كه درباره ي(فقدان)چيزي در ذهن شما جاي دارد؛چيزي در ذهن شما جاي دارد....در تجربه ي واقعي شما منعكس خواهد شد....آيا خواهان ثروت هستيد؟پس ابتدا در ذهنتان ثروتمند شويدو مطمئن باشيد كاينات دست در دست يكديگر شما را ثروتمند ميكند.
در واقع ما تجلي تجربه خداوند در عالم ماده هستيم.او نميخواهر در فقدان و نداري زندگي كنيم و به واقع ميخواهد ما به تمام آنچه خواهانش هستيم برسيم.ما نه تنها خواهان تحقق يافتن خواسته هاي مان هستيم بلكه اين توان در ما به وديعه نهاده شده است تا هر زمان كه اراده كنيم آنها را در زندگي خويش متجلي سازيم.
خداوند هيچ گاه نميگويد(نه تو نميتوني ثروت رو تجربه كني)بلكه ميگويد(بيا و همه چيز را تجربه كن)
(ساز و كار)خلق واقعيات چنين طلب ميكند كه شما از پيش به هر خواسته اي كه در سر ميپرورانيد جامه ي عمل بپوشانيد.از اين رو تجربه ي(فقدان)و (عدم برخورداري)براي بسياري از مردم خيلي راحت است.براي آنها باور(نميتوان به فلان چيز دست يافت)بسيار آسان تر از رسيدن به تمامي خواسته هايشان است.زيرا بار ها و بارها تجربه اش كرده اند.اما بايد بدانيد كه تثبيت هريك از اين دو باور(مثل آب خوردن آسان است)اين تنها به نظام عقيدتي و آرماني شما بستگي دارد.
بنابر اين تجربه ي اخير شما تجلي بي كم و كاست نظام عقيدتي جاريتان است.
اين همهن معلول است؛نه علت.شما علت تجربه ي خويشتن هستيد.هنگامي كه توانستيد به تجربيات خود انسجام ببخشيد مي توانيد با آگاهي هرچه تمامتر به خلق هر آنچه كه ميخواهيد بپردازيد..
شما ميتوانيد اين (حلقه)دست و پا گير را بدريد.حلقه اي كه با گير افتادن در آن اين نظام عقيدتي در شما ايجاد ميشود كه تمامي جريان هاي خارجي؛علت تجربيات شما هستند.بايد درك كنيد هر انچه كه در حال حاضر تجربه اش مي كنيد پاسخ (آري)از جانب خداوند(خالق كاينات و قادر يگانه)است به شماي كه هستيد؛مي انديشيد؛سخن ميرانيد؛و عمل ميكنيد.
براي خلق آگاهانه بايد طوري (باشيد)(بيانديشيد)(سخن برانيد)و (عمل كنيد) كه گوييي از پيش به تمام خواسته هايتان جامه ي عمل پوشانده شده است و نبايد جز اين باشد.آنگاه پاسخ(آري)از جانب خداوند را در سريعترين زمان ممكن تجربه ميكنيد.
اين مطلب رو دوست خوبمون محمد زيا فرستادند:پیغامی از راندا بران
معرفی کننده "راز"
من قصد دارم کارهایی را با شما در میان بگذارم که هر روز آنها را انجام می دهم. این کارها ساده ترین کارها برای انجام هستند، ولی قدرتی که در پس این کارها نهفته است بیکران است.
از زمانیکه "راز" انتشار یافت از سراسر دنیا هزاران داستان اعجاب آور به سمت ما روانه شدند. آنها برای هر خواننده ای داستان هایی الهام بخش بودند.این داستان ها از قلب نویسندگان آنها سرچشمه گرفته بودند و به عنوان بخششی خالصانه و برای شکرگزاری نوشته شده بودند،با امید به اینکه داستان تغییر زندگی آنها توسط راز میلیون ها نفر دیگر را تحت تاثیر قرار دهد.
هر روز بدون استثنا من با خواندن داستان های راز، لرزش قلب و زندگیم را حس می کنم. واین تمرینات روزانه در میان تمام اعضای گروه راز فراگیر شده است.
این داستان های واقعی حیرت انگیز برای همه در قسمت داستان وب سایت راز در دسترس هستند.خواندن این داستان های الهام بخش زندگی شما را تغییر خواهد داد. هرکدام از آنها یک معجزه هستند. هر کدام از آنها دید متحیرانه ای از قانون جاذبه به شما خواهد داد. هر کدام از آنها بزرگی را به شما الهام خواهد کرد. از آنها چیزهای زیادی خواهید آموخت وقلب شما احساس خواهد کرد که هسته حیات شماست.هنگامیکه قلب شما این احساس راپیدا کرد،لرزش آن اوج خواهد گرفت.
به محض خواندن این داستان خواهید فهمید که هرکلمه ای که من می گویم، یک تلاش ناچیز برای پی بردن به داستان واقعی زیبایی وجود انسان است.
از "لارن" ساکن کالیفرنیا – "قلب شگفت انگیز من"
من چندی پیش تماسی از یک شخص ناشناس در رابطه با میراث پدرم دریافت کردم. اینگونه بود که من متوجه حادثه فوت غیر منتظره پدرم شدم. او 53 سال داشت. او از گرفتگی شریان آئورت از یک بیماری قلبی ارثی نادر به نام "سندرم مارفان" فوت کرده بود. من به بخش اصلی کاردیولوژی(قلب شناسی) سیدارز سینای در بورلی هیلز رفتم و متوجه شدم که من نیز "مارفان" دارم. مارفان یک وضعیت قلبی ژنتیکی است که درمانی هم ندارد واغلب با گرفتن آئورت ختم به مرگ می شود. این بیماری اغلب خیلی زود در زندگی افراد مبتلا ظاهر می شود،معمولا در دهه دوم زندگیشان.من در آن هنگام 28 سال داشتم.
من کاملا روحیه ام را باخته بودم. من یک انسداد قلبی درجه اول و زمزمه هایی(در باره بیماری درون خود) داشتم.من برای پیشرفت روند بهبود بیماری به درجه دوم به یک انگیزه نیاز داشتم، ولی نگرانی اصلی من دریچه های آئورتم و امکان گرفتگی آنها بود.من قادر به بچه دار شدن نبودم. من در طول تمام زندگیم تا این زمان تقریبا ورزشکار بودم، در ورزش های رقابتی از والیبال گرفته تا تیم شنا و تیم تنیس دانشکده. من کاملا در رژیم غذایی مناسب و دارای اندام مناسبی بودم. بعد از آن خبر من کاملا تخریب شده بودم. در جایی که من عادت داشتم همیشه خودم را قوی ومثبت ببینم، اکنون در همانجا من خودم را به عنوان یک آدم ضعیف و شکننده ای می دیدم که مدام به خود می گفتم :" یک بمب ساعتی در قفسه سینه ام کار گذاشته شده است." هنگامیکه سعی داشتم تا به حالت مثبت قبلی خود بر گردم،در پس ذهنم همیشه نگران خطر قریب الوقوع و مرگ گریز ناپذیرم بودم.
من با این ترس زندگی می کردم و برای چندین سال هر سال 2 بار توسط متخصص قلبم کنترل می شدم، تا اینکه با "راز" آشنا شدم. آن زمان من یک ملاقات دیگری با متخصصم داشتم. من از دیدن زنی که سرطان خودش را در مان کرده بود و مردی که خودش را از یک سانحه هوایی نجات داده بود شگفت زده بودم. من درست همان زمان تصمیم خود را گرفتم، تصمیم برای درمان قلبم. من به آن اعتقاد داشتم و می دانستم که امکان پذیر است.
من سریعا تمام اندیشه های منفی را درباره قلبم از خود دور کردم و اجازه ورود بیشتر آنها را به ذهنم ندادم. هر شب هنگامیکه در بستر دراز می کشیدم، دست راستم را روی قلبم می گذاشتم و قلبی قوی را تصور می کردم، و ضربان قوی قلبم را همانطور و با همان صدایی که یک قلب سالم و قوی باید بزند، در ذهنم تکرار می کردم. هر روز صبح هنگامیکه از خواب برمی خواستم می گفتم :"به خاطر قلب قوی و سالمم تشکر می کنم." من متخصص قلبم را تصور می کردم که به من می گوید من معالجه شده ام. من بخاطر قضاوت دیگران یا عدم پذیرش این موضوع توسط آنها به هیچ کس در رابطه با کاری که می کردم چیزی نگفتم. من تاریخ ملاقات با متخصصم را حدود 4 ماه به تعویق انداختم تا در این مورد به خودم وقت کافی داده باشم.
بعد از این مدت من با پرونده پزشکی ام که پر بود از عکس های گذشته و نوارهای قلبم که مشکل قلبی مرا تایید می کرد نزد متخصص قلبم رفتم. دستپاچه و هیجان زده سعی کردم خودم را هنگامیکه در دستگاه سونوگرافی بودم آرام نگاه دارم، تا اینکه سونوگرام گرفته شد.
متخصص قلبم با در دست داشتن نتایج آزمایش ها متحیر و بدون جواب وارد شد. هیچ شواهدی از گرفتگی درجه اول قلب من موجود نبود. هیچ مشکل قلبی وجود نداشت. هیچ گرفتگی دهانه آئورت مشاهده نشده بود. او بارها و بارها آزمایشات قبلی را با آزمایشات جدید مقایسه و کنترل کرد، حالا یک قلب کاملا سالم و بدون هیچگونه از نارسایی فیزیکی مارفان مشاهده می شد! او هیچ توضیحی نداشت. من به وجد آمده بودم، اما به راستی متعجب نشدم.
این همان چیزی بود که من تصورش را کرده بودم. من به سرعت از دفتر متخصص قلبمخارج شدم و به سمت محوطه خودروام دویدم، با احساسی قوی تر و زنده تر از هر زمانی که در زندگیم بودم.من قبلا یک نسخه از فیلم "راز" را برای مادرم خریده بودم. با مادرم تماس گرفتم و چگونگی استفاده ام از راز را برای او بازگو کردم، واینکه اکنون من یک قلب سالم، قوی و عادی دارم! من هرگز اینچنین سخت گریه کردن او را نشنیده بودم!
من نمی توانم بیان کنم که چقدر بخاطر به فرزندی پذیرفتن 2 دخترم، شکرگزارم.فقط همین قدرمی دانم که من زنده خواهم ماند تا آنها را دوست بدارم و بزرگ کردن آنها برای من همه چیز است. من اکنون یک زندگی شکرگزارانه و پر از بخشش دارم. من به راستی متنعم شدم. از "راندا بران" وهر شخص دیگری که در شناساندن "راز" تلاش کرده اند، تشکر می کنم.
این راز واقعا زندگی مرا دگرگون کرد و هنوز هم آمدن معجزات به زندگی من ادامه دارد
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد، بیچاره در آن حالت نومیدی به زبانی که داشت ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفتهاند هرکه دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید. وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
مَلــَک پرسيد : «اين اسير چه میگويد ؟»
يکی از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همیگويد : «والکاظمين الغيظ و العافين عن الناس«ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.
وزير ديگر که ضد او بود گفت : «ابنای جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.»
ملک روی ازين سخن درهم آمد و گفت : «آن دروغ پسنديدهتر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی.« چنانکه خردمندان گفتهاند : «دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز»
هر که شاه آن کند که او گويد
حيف باشد که جز نکو گويد
و بر پيشانی ايوان کاخ فريدون شاه، نبشته بود :
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مکن تکيه بر ملک دنيا و پشت
که بسيار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
اينجا هم بايد عرض كنم به نظر اين كمترينخدايي كه تصوير شد در برآوردن حاجات و دعا ها خدايي ماشيني بود كه مثل يك كامپيوتر عمل مي كند نه خدايي كه مدبرانه عالم را خلق كرده و آنرا اداره مي نمايد بنظر من خيلي زياد تئوريزه شده و خيلي خشك تصوير شده خدايي كه من مي شناسم خدايي است كه به همه خواسته هاي ما جواب مثبت مي دهد اما دليل انجام نشدن بعضي خواسته ها لزوما اشتباه من گرفتار و هيجان زده در دعا نيست
بسياري از موارد بايد همه جوانب سنجيده شود مثلا يكي باران مي خواهد دومي آفتاب خوب كدام اتفاق مي افتد همان كه در كل عالم تدبير شده و بايد اتفاق بيفتد و همه جوانب سنجيده مي شود
اما تكليف دعاي اجابت نشده چيست؟
خوب ما با ديدي مادي هرگز نمي توانيم مسائل متافيزيك رو تعريف كنيم چون قوانينش كافي نيست نياز به قوانين قوي تر و ماوراي اينهاست
اين جور ديدگاهها در روانشناسي هم بحث شده كه در بسيار از موارد نتايج خوبي در پي دارد اما يك اصل كلي و حاكم در چهان نيست
البته بحث در اين باره بسيار زياد است كه ادامه آن شما را خسته خواهد كرد
با تشكر
شهرام
بله شما حرفتون درسته به اين هم اعتقاد دارين كه ذهن انسان قدرتي بي انتها داره كه هنوز خودش موفق به استفاده ي كمي هم از اون نشده؟بحث هاي بي فايده و بي اثر خسته كننده هستند ما ميخوايم شما كمك كنيد تا به اون چه مي خوايم برسيم..ممنون
ما آن چیزی هستیم که میاندیشیم هستی ما با افکارمان بلندی میگیرد
و دنیامان را با اندیشه هامان میسازیم
بودا
هر پرسشی بکنید پاسخی برای آن خواهید یافتهر چه از خود از ذهن خود یا از دنیا بپرسید هر چه پیوسته آن را درخواست کنید به پاسخی خواهید رسید چه درخواست شما درست باشد چه نباشد.
آنتونی رابینز
آنچه از آن ترس داری همان چیزی است که به سوی خود جلب میکنیدر مقابل هر چه مقاومت نشان میدهی اصرار میورزد
به آنچه نگاه میکنی محو میشود
آنچه انتخاب میکنی تجربه میکنی
آنچه به دست می آوری نتیجه افکاری است که داری
دونالد والش
رمز موفقیت سالکان بزرگ پایداری و استواری در عقیده و تزلزل ناپذیری آنها است.در پی و در تلاش این مباش که چه کاری برای تو از همه بهتر است کاری را شروع کن که احساس میکنی نشان دهنده خود واقعی توست.
تجربه قبلی نشانه حقیقت نیست چون حقیقت خالص اینجا و اکنون خلق میشود نه این که تکرار عملی باشد.
گذشته و آینده میتوانند در فکر وجود داشته باشند لحظه فعلی تنها واقعیتی است که وجود دارد. در لحظه بمان.
دونالد والش
بهترین راه حل پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند .
آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».
پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بيرون رفت!
و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!
كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.
وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.
من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:
«چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.
اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
من که هستم...!؟
عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید انسان مجموعه ای ازآنچه داردنیست بلکه مجموعه ایست ازآنچه هنوز ندارد،اما می تواند داشته باشد. ‹‹سارتر››
سرخپوستی به تنهایی مشغول گردش درجنگل بودکه تخم عقابی پیداکرد.او با این تصور که آن تخم به یک مرغ وحشی تعلق دارد آن را در آشیانه یک مرغ وحشی قرار داد.جوجه پس از چندی به دنیا آمد.در حالی که اطرافش تعدادی جوجه مرغ دیده می شد.مرغ هایی که جیک جیک می کردند و عین مرغ دانه و ارزن بر می داشتند.روزی در هنگام بهار پرنده جوان باصحنه بسیارزیبایی روبه رو شد.پرنده ای عظیم در آسمان مشغول پرواز بود ودرارتفاع بسیار بالابازیبایی ووقار و متانتی فوق العاده زیاد پهنه آسمان را به خود اختصاص داده بود .جوجه عقاب که در میان پرنده های وحشی بزرگ می شد پرسید(( این پرنده چه نام دارد!)) به او پاسخ داده شد:(( نام او عقاب است !او زیباترین پرنده از میان پرنده هاست ...!))عقاب کوچک فکر کرد که پرواز با این همه وقار و متانت در پهنه آسمان چه امتیا ز بزرگی محسوب می شود.
اما از آنجا که می دانست هرگز نخواهد توانست به یک ((عقاب))مبدل شود،پرنده جوان رویای خود را به دست فراموشی سپرد.او تمام عمر خود را با این فکر که یک مرغ وحشی است سپری کردو سرانجام هم با این فکر از دنیا رفت.
و به راستی که چه تعداد نسل های بیشماری که به این جوجه عقاب شباهت دارند...!آنها دارای قابلیت های خارق العاده ای هستند.از استعدادهای ناشناخته ای در وجودشان بهره مندند و از ذوق و هنرو مهارتهای فراوان برخوردار هستند...!قابلیت هایی که جامعه بشری از آنها می تواند استفاده نماید وبه آنها اجازه دهند که آرزوهای قلبی خود را تحقق بخشند!
متٍاسفانه آنها در ((آشیانه هایی))به دنیا آمده اند که هیچ شخصیت بزرگی در پیش خود نداشته اند تا از آنها تقلید کنند.آنها پیامهایی دریافت کردهاند که عشق ومحبت فطری وجودشان را به عقب رانده است...
عشقی که می توانسته نسبت به خود داشته ونیز اعتماد به نفس و احترامی عمیق برای قابلیت ها وتوانایی های فطری خود
بهترین ها شایسته ی توست هرچه طلب کنی همان را بدست می آوری پس در این باره غفلت نکن بدان چه را می پسندی و چه را نمی پسندی، منتقد کوشش ها و کم کاری های خود باش، آنگونه زی که مجذوبت می کند و بکوش در آن پیروز باشی به روابطی خو کن که ارزشمند باشند؛ که تو هم روحی هم تن با همه صادق باش اگر توانستی به یازی شان شتاب ولی به آنها دل مبند به این بهانه که رندگی ات راحت و شاد شود؛ بکش به آنچه می خواهی، برسی شادی را در لحظه لحظه ی زندگی بیاب با تمام وجود عشق بورز و جام زندگی ات را از پیروزی لبریز کن.
♀☻ஆ(¸.•'´Pal2aSt0o `'•.¸) wrote: "عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید انسان مجموعه ای ازآنچه داردنیست بلکه مجموعه ایست ازآنچه هنوز ندارد،اما می تواند داشته باشد. ‹‹سارتر››
سرخپوستی به تنهایی مشغول گردش درجنگل بودکه تخم عقابی پیدا..."
پرستو جان مرسی خیلی قشنگ بود.
کلام توعصای معجزه گر تو است «هر انسانی با آگاهی کامل به آیین عشق، به این سیاره خاکی پا میگذارد. مشکل شما هر چه باشد، امتحان محبت است. اگر بتوانید از راه محبت در این آزمایش پیروز شوید، مسأله شما حل خواهد شد. اگر نه، آنقدر به درازا خواهد کشید تا از راه محبت، مسأله خود را حل کنید. زیرا مشکل شما مجالی برای تشرف به آیین عشق است.»
فلورانس اسکاولشین
«هیچکس چیزی به آدمی نمیدهد مگر خود او. و هیچکس چیزی از آدمی دریغ نمیدارد مگر خود او. «بازی زندگی» یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید، همه اوضاع و شرایط عوض خواهدشد.»
فلورانس اسکاول شین
عشقی در حد کمال ببخش تا عشقی در حد کمال بستانی .زیرا هر گاه عشقی که از دل تو بر می خیزد عشقی راستین باشد ، عشق راستین به تو باز خواهد گشت .
هرچند کمتر کسی از عشق حقیقی بویی برده است .
انعکاس زندگی پسری و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسربه سنگی
گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی!
صدایی از دور دست آمد آآآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد کی هستی ؟
پاسخ شنید کی هستی ؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو!
باز پاسخ شنید ترسو!
پسرک با تعجب از پدر پرسید په خبر است
پدرد لبخند ی زد و گفت پسرم توجه کن و
بعد با صدای بلند فریاد زد تو یک فهرمان هستی
صدا پاسخ داد تو یک قهرمان هستی
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش تو ضیح داد
مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است هر چیزی
که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد
اگر عشق را بخواخی عشق بیشتر ی در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال
موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد هر چیزی را که بخواهی
زندگی همان را به تو خواهد داد
چهار شمع به آهستگی میسوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش میرسید.شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمیتواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی میمیرم ....... سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد
شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم ......... سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار دادهاند و اهمیت مرا درک نمیکنند، آنها حتی فراموش کردهاند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............. طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: چرا شما خاموش شدهاید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید ......... سپس شروع به گریستن کرد ........... پــــــــس...
شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما میتوانیم بقیه شمعها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.
با چشمانی که از اشک و شوق میدرخشید ..... کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمعها را روشن کرد.
نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود.
داستان زیبایی از پائولوكوئلیویكی بود یكی نبود، مردی بود كه زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او باید به بهشت می رفت
در آن زمان بهشت هنوز به سیستم کنترل كیفیت فرا گیر مجهز نبود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.فرشته ای كه باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد
در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی خواهد هر كس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند، چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت و گفت :ـ این كار شما یک حرکت تروریسمی و از نوع انقلابهای مخملی است!ـ
پطرس كه نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد که به دوزخ فرستاده اید آمده و كار و زندگی ما را به هم ریخته!ـ از وقتی كه رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می كند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می كنند... همه یکدیگر را در آغوش می كشند و می بوسند.دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید...ـ
وقتی راوی قصه اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت:ـ
با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
پائولو كوئلیو
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
آیا سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟
نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟
بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن.
سقفی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟
لحظهای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری
پس خوشبختی بسیار خوشبخت
با5 روش انرژی های منفی را دورکنیم .
1- دوست داشتن، سعی کنید همه را دوست داشته باشید. نفرت داشتن انرژی منفی دارد.
2- بخشش، سعی کنید اشتباهات دیگران را ببخشید. حس انتقام انرژی منفی دارد.
3- همیشه خوبی دیگری را بگویید. بدگویی انرژی منفی دارد.
4- راست بگید یا چیزی نگویید. دروغگویی انرژی منفی دارد.
5- حق دیگران را ضایع نکنید ضایع کردن حق دیگران انرژی منفی دارد.
شما قادرید تنها در 31 روز كاری كنید كه موفقیت مثل موم در دستانتان نرم شود و شما را در بهترین ها بیابند
این سی و یك روز جادویی را امتحان كنید
روز اول
از كارهایی كه ناچاری انجام دهی لذت ببـــر.
نق زدن تنها تو را خسته تر می كند و نمی گذارد كار را درست انجام دهی.
اما اگر با موفقیت مانند یك دوست رفتار كنی.
مثل سگ همه جا به دنبالت خــــــواهد بود.
روز دوم
سعی كن كارهایت را از صمیم قلب انجام دهی.
نه به صرف این كه ناچاری انجام دهی.
باید به كارت ایمان داشته باشی.
یك جریان آب ضعیف ، تنها نیمی از باغچه را آبیاری می كند.
روز سوم
همه چیز را همانطور كه هست بپذیر.
خواستن تنها، چیزی را تغییر نمی دهد.
خواستن، باد را از وزیدن باز نمی دارد و برف را به آب نبات تبدیل نمی كند.
اگر می خواهی چیزها را بهتر از خودشان تبدیل كنی، با آنها همان گونه كه هستند مواجه شو.
روز چهارم
تمرین كن تا از درون شاد باشی.
اجازه نده دیگران برای شاد كردن تو تصمیم بگیرند.
خودت رئیس كارخانة شادی سازی باش.
روز پنجم
ذهنت را همانند ابر سفیدی كه در آسمان است، آزاد كن.
تلاش كن، اما نتایج كار را واگذار تا با هم كار بیایند
برای ابر چه فرقی می كند باد از كدام سو بوزد.
چرا وقتت را برای چیزی كه در كنترل تو نیست، تلف می كنی؟
روز ششم
وقتی تصمیم به انجام كاری می گیری،
از خود نپرس : من چه می خواهم ؟
بلكه بپرس : چه كاری به نفع همه است ؟
اگر به فكر منافع دیگران باشی، دیگران در كنارت كار خواهند كرد و كمكت خواهند كرد تا موفق شوی.
روز هفتم
هنگام تصمیم گیری ابتدا نباید بپرسی، از این كار چه نفعی عایدم خواهد شد؟
پرسش درست این است كه : چه كاری به نفع همه است؟
خانه زمانی مستحكم خواهد شد كه همة دیوارهایش استوار باشند.
روز هشتم
وقتی كار به مشكل می خورد، نه دیگران را سرزنش كن و نه خود را،
انسان وقتی شنا یاد می گیرد كه از فرو رفتن در آب نترسد.
روز نهم
برای موفقیت در هر كار،
باید ابتدا تصویر واضحی از نقشة كار داشته باشی.
آن گاه، همان طور كه در باد شدید، نخ بادبادك را محكم نگه می داری،
باید هدفت را هم به همان محكمی نگه داری.
روز دهم
اگر طرحی در عمل مشكل تر از آن شد كه فكر می كردی،
دلسرد نشو.همه چیز این دنیا همین طور است،
خصوصاً اگر ارزشمند باشد.
لاجرم خود حبابی بیش نبود، زیبا اما توخالی.
روز یازدهم
مشكلات ما را قوی و به سمت
پیروزی های بزرگ تر هدایت می كنند.
كوهنوردی آسان نیست، اما منظره ای هم كه
از قله كوه دیده می شود، بسیار زیباست.
روز دوازدهم
اراده ات را قوی كن.
خود را وارد به انجام كارهایی كن كه برایت مشكل اند.
سپس آنها را با جدیت انجام بده.
بعد از مدتی خواهی دید كه اراده ات همانند
گرزی فولادی سخت و درخشان شده است.
روز سیزدهم
با انرژی كامل روی كارهایت تمركز كن.
شیشه های رنگی كلیسا، هنگام عبور نور از آنها
بسیار زیبا و درخشان می شوند.
كارهایت را هم اگر با انرژی انجام دهی،
شفاف و زیبا خواهند شد..
روز چهاردهم
هنگامی كه قصد انجام كاری را داری، از خود نپرس :
دیگران آن را چگونه و با چه روشی انجام داده اند ؟
بلكه بپرس : چگونه می توانم آن را درست و به بهتـــــــــرین وجه ممكن انجام دهم.
این را بدان كه همواره حقیقتی تازه در انتظار كشف شدن است.
بدون احساس وجود این حقایق، كریستف كلمب
هرگز به آمریكا نمی رسید و گراهام بل تلفن را اختراع نمی كرد.
روز پانزدهم
هر كاری را با جان و دل انجام بده.
اگر شعاع انرژی ات را مانند ذره بینی كه نور خورشید را متمركز می كند،
روی موانع تمركز دهی،
هر مانعی كه سر راهت باشد خواهد سوخت.
روز شانزدهم
امروز را آغازی تازه بدان.
چرا به چیزی كه دیروز اتفاق افتاده، یا انجام شده فكر می كنی؟
زندگی رودخانه ای است كه مدام به سمت آینده در جریان است.
هیچ قطره ای از آن دوبار از زیر یك پل رد نمی شود.
كار را با روشی تازه انجام بده، بهتر از همیشه.
روز هفدهم
افكار و رویاهایت را بسط بده.
هنگامی كه در بیرون چمنزاری پهناور است
كه از هر سو تا افق امتداد دارد.
چرا خود را در آغل حبس كنی.
روز هجدهم
نگذار افكار و ذهنیاتت به صورت عادت درآیند.
سعی كن هرگز در جا نزنی..هر روز از زاویه ای تازه به كارها نگاه كن.
زندگی یك صحنة پر از ماجراست.
به اطرافت نگاه كن: نشانه های زیبایی وجود دارند كه به كشفیات تازه اشاره می كنند.
روز نوزدهم
مهم ترین چیز احساسی است كه نسبت به كارت داری.
وجود رنگ های تیره در یك تابلوی نقاشی.
نشانة افسردگی نقاش آن تابلوست.
رنگ های روشن، حاكی از وجود روشنایی و انرژی در زندگی نقاش آن تابلوست.
هر كاری را با شادی انجام بده، تادیگران را هم شاد كنی.
روز بیستم
زندگی مثل یك تاب است كه هم می تــــــــــواند سرگرم كننده باشد و هم حال به هم زن.
اگر هر بار كه تاب می خوری احساس شگفتی كنی،
لذت تاب خوردن را احساس خواهی كرد.
در زندگی هم هر بار كه كاری را انجام می دهی،
از انجام آن شگفتی احساس كن.
روز بیست و یكم
حرف حق را بپذیر و كاری به گویندة آن نداشته باش.
مثلاً اگر بوی دود را احساس می كنی و طوطی ات فریاد بزند كه :
خانه آتش گرفت!
آیا به مهمانهایت خواهی گفت :
این طوطی نمی فهمد چه می گوید؟
روز بیست و دوم
عقاید را با حقایق اشتباه نكن.
حقیقت مانند دانة بادام است،
و عقاید پوستة آن دانة بادام هستند.
اگر به دنبال حقیقت هر چیز هستی،
باید پوسته را بكنی، تا خود دانه را ببینی.
روز بیست و سوم
قبل از انجام هر كار مهمی، اول ببین
چه احساسی نسبت به انجام آن داری.
آیا آن كار را مهم می دانی؟ آیا واقعی به نظرت می رسد؟
آیا به دیگران كمك می كند؟
روز بیست و چهارم
هنگام غلیان احساسات، هیچ تصمیم مهمی نگیر.
در این صورت اشتباه خواهی كرد.
اول درونت را آرام كن.
ذهن مانند یك دریاچه است.
هنگام غلیان احساس، دریاچه مواج است.
دریاچه هنگامی نور ماه را منعكس می كند كه آرام باشد.
روز بیست و پنجم
هنگام مواجه شدن با مشكلی یادت باشد كه حتماً راه حلی وجود دارد.
زیرا هر چیز با جفتش به وجود می آید.
بعد از هر سقوطی ، صعودی و بعد از هر شبی، روزی وجود دارد.
ذهنت را روی راه حل ها متمركز كن.
برای بیرون آمدن از یك اتاق باید در را پیدا كنی،
نه این كه به دیوارها فكر كنی.
روز بیست و ششم
همواره از نعمتهایی كه زندگی به تو بخشیده است،
شاد باش و به خاطر آنچه كه نداری گله مند نباش.
ساختمان با سنگ هایی ساخته می شود كه در دسترس اند،
نه با سنگ های حیاط خانة دیگران.
روز بیست و هفتم
سعی كن مثل ماشین خرابی كه خاموش نمی شود،
دائماً در حال عذرخواهی نباشی.
با این كار توجه دیگران را به اشتباهاتت جلب خواهی كرد.
تلاش كن كه بهترین را انجام دهی.
آن گاه لبخند بزن و حركت كن.
تنها خداوند كامل است.
روز بیست و هشتم
هر كار خیری كه در این دنیا انجام دهی،
بیش از هر كس به خودت كمك خواهد كرد،
به تو قدرت و انرژی و درك بیشتر خواهد بخشید.
اگر خودت نقاشی كنی،
دیگران از تماشای آن لذت خواهند برد.
ضمن آنكه در حین كار
تجربه ات هم در نقاشی بیشتر شده است.
روز بیست و نهم
برای عمل كردن از درونت فرمان بگیر.
برای تفكر از درونت راهنمایی بجو.
زیرا درك و آگاهی را باید دریافت كنی
و نمی توانی خودت خلق كنی.
زمین هنگامی گرم می شود كه
به سمت خورسید متمایل باشد.
روز سی ام
هر چیز كه راست و درست باشد،
به نفع تو و دیگران خواهد بود.
خداوند بهتر از هر كس می داند كه
چه چیز به تو شادی واقعی می بخشد.
آیا یك گیاه می فهمد كه باد، آن را تقویت می كند
یا باران ملال آور باعث
رشد گل های زیبا می شود.
روز سی و یكم
هرگز مغرور نشو،
زیرا غرور میكروبی كشنده است.
غرور به تدریج عقل را زایل می كند
و باعث می شود هیچ كاری را بدرستی انجام ندهی
جیمز آلن : (آدمی با اندیشه هایش کلید اوضاع و شرایط را می چرخاند و همه ی عوامل تحول وتجدید حیات برای آنچه اراده میکند از خویشتن بسازد پیشاپیش درون خود اوست )
ثروت سلامت و سعادت بدرون خود انسان قرار داردو منتظر است که به فعل در آید و به صورت اندیشه ها واحساسها و خواسته ها و فرمانهایی سالم و غنی و شاد عیان و بیان شود.
دلیل آنکه هنوز در این عالم فراوانی فقر است برای این است که عده ای از مردم این حقیقت را در نمی یابند که برای قدرت جذب نخست باید بدهند و ببخشند و بدانند هر چه از آنها بیرون می تراود همان را به سوی خود جذب می کنند .بیشتر مردم باید بدانند که در ازای هیچ نمیبوانند چیزی بستانند. پیش از گرفتن باید بدهندو به عبارت دیگر پیش از درو کردن باید بکارید.آنها که نمی بخشند در زمین توانگری تخم نمی پاشند. از این رو نمی توانند با برکت بیکران خدا تماس حاصل کنند. در نتیجه برای سرازیر شدن نعمتها وبرکتهای غنی و جوهر کائنات راه نمی گشایند.
آنچه که به راستی در وجود خویش به آن می اندیشیم ناخودآگاه به سوی خود جذب می کنیم .
آگاهی از اینکه می توان همه چیز را نخست در ذهن به انجام رساند و پی بردن به اینکه ذهنتان قدرت الهی شماست که میتوانید در جهت خیر آن را به کار ببرید شگفت انگیز است زیرا که ذهن حلقه ی اتصال میان عالم محسوس و عالم نا محسوس است.
همه ی ما همچون مغناطیس هستیم! و در مغناتیس لازم نیست کامیابی و توانگری را به زور به سوی خود بکشیم . می توانیم به جای پرسه زدن در فشار افسردگی اضطراب عدم بخشایش و حس تملک که همه گونه بدبختی و مشکل و شکست را به سوی خود جذب میکند آن جایگاه ذهنی وجد آمیز و امید و انتظار توانگرانه را در خود بیافرینیم که همه ی موهبتهای نیکوی عالم را شتابان به سوی ما می کشاند.
از آنجا که می توانید صاحب معادلهای محسوس و نا محسوس همه ی چیزهایی باشید که جسورانه بر می گزینید یا ذهنا به تشعشع آن میپردازید . پس هر چیز را جدا یا بیرون از خود نپندارید .از این اندیشه دست بکشید که مردم و اوضاع و شرایط قادرند شما را بیازارند یا آسیب برسانند این دریافت را آغاز کنید که:
هیچ چیز منفی نمی تواند میان شما و موهبتی که جسورانه در ذهن خود بر می گزینید و از طریق اندیشه ها و احساسها و کلام وانتظارهایتان باز می تابانید بایستد.
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
« من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچهها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:
ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینهاش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاریاش تحسین میکند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینهاش بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم. مدیر جوان یکى از روبانهاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها میخواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم میگذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ سالهاش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به خاطر نبوغ کاریام، روبانى آبى به من داد.
میتوانى تصور کنی؟
او فکر میکند که من یک نابغه هستم!
او سپس آن روبان آبى را به سینهام چسباند که روى آن نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من میخواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شبها به خانه میآیم توجه زیادى به تو نمیکنم. من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم.
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بودهاى.
تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمیتوانست جلوى گریهاش را بگیرد. تمام بدنش میلرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامهام بالا در اتاقم است.. پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمیزد و طورى رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بودهاند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامهریزى شغلى کمک کرد... یکى از آنها پسر رییسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در زندگى او تاثیرگذار بودهاند.
و به علاوه، بچههاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
« انسان در هر شرایط و وضعیتى میتواند تاثیرگذار باشد. »
همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید.
من این روبان آبی را همراه با این روایتبه همه کسانی که رویزندگیم تاثیر گذاشتند و بامهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.
پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو بکنید
نگاهی به درخت ســـیب بیندازید. شایدپانـــصد ســـیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چنددرخت دیگر اضافه شود؟»اینجا طبیعت به ماچیزی یاد می دهد. به ما می گوید:
«اکثردانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً میخواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش ازیکبار تلاش کنید.»
از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.
- باید باچهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.
- باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده اترا بفروشی.
- باید با صد نفر آشنا شوی تایک رفیق شفیق پیدا کنی.
وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.
قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.
در یک کلام:
افرادموفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند.




