مـصـطـفـا مـلـكـيـان discussion
سخنراني
>
تنهايي، سكوت و عشق 3
date
newest »
newest »
اين سه بار آينده هم هميشه و در هر زماني بر دوشمان هست و از اينها قدرت رهايي نداريم درواقع رهايي از گذشته و آينده براي ما وجود ندارد و به اين معنا هركه فريادرسي مي خواهد و آن را نمي يابد. در ميان انسانها فريادرسي براي ما وجود ندارد. به تعبير بسيار عالي و عميق انسان شناسانه بودا، مي گفت اگر همه جا ديگران بتوانند به شما كمك كنند، در اسارتي كه نسبت به گذشته و آينده خود داريد، هيچ كسي نمي تواند به شما كمك كند. هميشه اسير گذشته و آينده خود هستيد. نمي تواند كسي به شما كمك كند. هر دستي دراز مي شود براي اين است كه در «آن» كنوني به شما كمك كند. گذشته ها روي دوش شما همچنان سنگيني مي كنند و بر شما تسلط دارند و آينده هم همچنان بر ذهن و ضمير شما سايه افكنده است. من دراين وضع هم كه باشم احساس تنهايي مي كنم.
اين سه وجه تنهايي معنوي ماست و از اين سه وجه تنهايي هيچ گريزي نداريم. به اين معناست كه تراژدي است، يعني مصيبت آن است و ما اين مصايب اجتناب ناپذير را داريم. اگر كسي گذشته بدي هم داشته باشد، امور زايدي بر اين گذشته بدافزوده خواهد شد كه ما به آنها نمي پردازيم، چون ممكن است عمومي نباشد وما آنچه را نسبت به همه انسانها عموميت دارد، بيان مي كنيم. و گرنه اگر فردي گذشته بدي داشته باشد از ديدگاه خودش (به لحاظ Subjective)، هر وقت به گذشته فكر مي كند، سه حالت بر او عارض مي شود:
.۱ غم ، .۲حسرت، .۳ پيشماني
و هيچكس نمي تواند اين سه را از من بگيرد.
اگر انسان به اين حد تنهاست، هرچقدر هم گردهم بياييم، ازدحام تنهايان داريم، جمع حاصل نيامده است. به تعبيري كه جامعه شناس و روانشناس اجتماعي معروف آمريكايي «تام تيلور» بكار مي برد ما درواقع در ازدحام تنهايان بسر مي بريم. ما وقتي گرد مي آييم، نبايد فكر كنيم كه از تنهايي بيرون آمده ايم، تنهاياني هستيم كه كنار هم نشسته اند. درست مثل اين كه n تا اتم كنار هم قرار بگيرند ولي ميل تركيبي نسبت به هم نداشته باشند و نتوانند باهم يك كل بسازند درب و پنجره هايشان نسبت به هم بسته است. ما انسان هايي هستيم كه درب و پنجره هايمان نسبت به يكديگر به اين سه لحاظ كه گفتيم بسته است.
اگر واقعيت همين باشد كه گفتيم و اين واقعيت اجتناب ناپذير باشد چه بايد كرد؟ سه واكنش نسبت به اين واقعيت مي توان نشان داد.
.۱ راه اول:كنشي است كه انسان مدرن غالباً (بصورت يك گرايش غالب) نسبت به اين واقعيت نشان مي دهد و آن اين است كه به گفته پاسكال انسان با گرم كردن سر خود، مي خواهد اين احساس تنهايي را از خودش زائل كند. كاري باخود بكند كه اين احساس را يك لحظه يا دولحظه فراموش كند. يك بخش مهم از انديشه هاي پاسكال، به اين مطلب پرداخته است كه ما آدميان وقتي احساس مي كنيم كه واقعاً تنهائيم، واقعيتي را در خود مي بينيم كه تلخ است و بايد بتوانيم با اين واقعيت تلخ به يك صورتي گلاويز و دست به گريبان شويم. بالاخره بايد كاري كنيم. وقتي خود تنهايي علاج ناپذير است بايد كاري كنم كه اين تنهايي گاهي يادم برود. مثل وقتي كه من مبتلا به بيماري صعب العلاجي باشم و نمي توانم آن را از بين ببرم ولي ممكن است با ديدن يك فيلم سينمايي، گوش دادن موسيقي، ساعتي آن را فراموش كنم. در اين تعبير تنهايي در واقع يك بيماري لاعلاج است، اين واكنش يعني سر خود را گرم كردن، يعني عطف توجه كردن به بيرون براي اينكه تنهايي احساس شده در درون موقتاً فراموش شود. اين كاري است كه بيشتر انسانها انجام مي دهند. اگر دقت كرده باشيد البته بسته به ميزان عمق عاطفي كه داشته باشيم، متفاوت است ولي كمابيش همه اينطور هستيم. اگر شما يك روز در خانه خودتنها باشيد، حتماً يا راديو روشن مي كنيد و يا تلويزيون را روشن مي كنيد، روزنامه مي خوانيد يا كتاب مي خوانيد و يا... همه اينها يعني من مي خواهم از خودم بيرون بيايم. همه اينها نوعي خود را از ياد خود بردن است، البته موقتي است و چون موقتي است هيچ وقت چاره ساز نهايي نيست. ولي به هر حال اين كار را مي كند. لذا مي گويند چون تنها بودم راديو روشن كردم. اين معنايش اين است كه نمي توانستم با خودم خلوت كنم. وقتي با خودم خلوت مي كنم، چيزهايي از خودم رومي آيد و يكي از اين چيزها كه تاب تحمل آن را ندارم، همين احساس تنهايي است.
راه دوم: اين راه دوم در طول تاريخ در تمام فرهنگهاي ديني و مذهبي وحتي در بسياري از سنتهاي عرفاني اين راه را طي كرده اند. كساني گفته اند كه حالا كه ما به لحاظ معنوي و عرفاني و باطني تنهائيم، تنهايي فيزيكي را هم پيشه كنيم. حالاكه هيچ كس مرا به خاطر خودم دوست ندارد و هيچ كس نمي تواند به من كمكي بكند وحالا كه من به لحاظ روحي و معنوي و عرفاني تنها هستم، از لحاظ فيزيكي هم تنها باشم و لذا رو مي كردند به يك سلسله زندگيهايي كه از آنها تعبير مي كنيم به زندگيهاي خلوت جويانه، زندگيهاي انحصاري، گوشه نشينانه، معتكفانه و...
در واقع مي گفتند هر كس بايد در انديشه خودش باشد، همه در انديشه خود هستند ومن هم بايد در انديشه خودم باشم و لذا به لحاظ فيزيكي هم تنها باشم. اين به لحاظ فيزيكي تنها نشستن البته سودهاي بسيار عمده اي دارد، اما بي زيان هم نيست. البته نمي خواهم ارزش داوري كنم. فقط مي خواهم بگويم اين هم يك راه حل است كه كساني طي كرده اند. معتكفان، زاهدان، گوشه نشينان و... اينها مي گفتند تنهايي فيزيكي بسيار متناسب تر است با تنهايي اجتناب ناپذير معنوي. حالا كه نمي توانيم تنهايي معنوي را از ميان ببريم چرا در ميان ديگران زندگي كنيم. درميان ديگران زندگي كردن لااقل دوآفت عمده براي ما دارد و اين دوآفت را مزيد بر علت نكنيم.
آفت اول: وقتي با ديگران زندگي مي كنم كم يا بيش از خودشناسي خودم غافل مي مانم. بايد تنها باشيم تا بيشتر به خودشناسي بپردازيم.
آفت دوم: وقتي با ديگران زندگي مي كنم ممكن است ضررهايي از ديگران متوجه من بشود ولي وقتي تنها باشم ديگر ضرري از ديگران متوجه من نمي شود.
در واقع پشتوانه اين تلقي كمابيش يك روانشناسي است. در اين صورتي كه شما نمي توانيد به من نفعي برسانيد، لااقل ضرر هم نرسانيد. اين يك نوع كين خواهي و انتقام جويي است ولو به ظاهر بسيار انساني است. البته شك ندارم اين نوع گوشه نشينيها رسوبهاي فراواني هم دارند.
ادامه دارد
http://www.iran-newspaper.com/1380/80...
اين سه وجه تنهايي معنوي ماست و از اين سه وجه تنهايي هيچ گريزي نداريم. به اين معناست كه تراژدي است، يعني مصيبت آن است و ما اين مصايب اجتناب ناپذير را داريم. اگر كسي گذشته بدي هم داشته باشد، امور زايدي بر اين گذشته بدافزوده خواهد شد كه ما به آنها نمي پردازيم، چون ممكن است عمومي نباشد وما آنچه را نسبت به همه انسانها عموميت دارد، بيان مي كنيم. و گرنه اگر فردي گذشته بدي داشته باشد از ديدگاه خودش (به لحاظ Subjective)، هر وقت به گذشته فكر مي كند، سه حالت بر او عارض مي شود:
.۱ غم ، .۲حسرت، .۳ پيشماني
و هيچكس نمي تواند اين سه را از من بگيرد.
اگر انسان به اين حد تنهاست، هرچقدر هم گردهم بياييم، ازدحام تنهايان داريم، جمع حاصل نيامده است. به تعبيري كه جامعه شناس و روانشناس اجتماعي معروف آمريكايي «تام تيلور» بكار مي برد ما درواقع در ازدحام تنهايان بسر مي بريم. ما وقتي گرد مي آييم، نبايد فكر كنيم كه از تنهايي بيرون آمده ايم، تنهاياني هستيم كه كنار هم نشسته اند. درست مثل اين كه n تا اتم كنار هم قرار بگيرند ولي ميل تركيبي نسبت به هم نداشته باشند و نتوانند باهم يك كل بسازند درب و پنجره هايشان نسبت به هم بسته است. ما انسان هايي هستيم كه درب و پنجره هايمان نسبت به يكديگر به اين سه لحاظ كه گفتيم بسته است.
اگر واقعيت همين باشد كه گفتيم و اين واقعيت اجتناب ناپذير باشد چه بايد كرد؟ سه واكنش نسبت به اين واقعيت مي توان نشان داد.
.۱ راه اول:كنشي است كه انسان مدرن غالباً (بصورت يك گرايش غالب) نسبت به اين واقعيت نشان مي دهد و آن اين است كه به گفته پاسكال انسان با گرم كردن سر خود، مي خواهد اين احساس تنهايي را از خودش زائل كند. كاري باخود بكند كه اين احساس را يك لحظه يا دولحظه فراموش كند. يك بخش مهم از انديشه هاي پاسكال، به اين مطلب پرداخته است كه ما آدميان وقتي احساس مي كنيم كه واقعاً تنهائيم، واقعيتي را در خود مي بينيم كه تلخ است و بايد بتوانيم با اين واقعيت تلخ به يك صورتي گلاويز و دست به گريبان شويم. بالاخره بايد كاري كنيم. وقتي خود تنهايي علاج ناپذير است بايد كاري كنم كه اين تنهايي گاهي يادم برود. مثل وقتي كه من مبتلا به بيماري صعب العلاجي باشم و نمي توانم آن را از بين ببرم ولي ممكن است با ديدن يك فيلم سينمايي، گوش دادن موسيقي، ساعتي آن را فراموش كنم. در اين تعبير تنهايي در واقع يك بيماري لاعلاج است، اين واكنش يعني سر خود را گرم كردن، يعني عطف توجه كردن به بيرون براي اينكه تنهايي احساس شده در درون موقتاً فراموش شود. اين كاري است كه بيشتر انسانها انجام مي دهند. اگر دقت كرده باشيد البته بسته به ميزان عمق عاطفي كه داشته باشيم، متفاوت است ولي كمابيش همه اينطور هستيم. اگر شما يك روز در خانه خودتنها باشيد، حتماً يا راديو روشن مي كنيد و يا تلويزيون را روشن مي كنيد، روزنامه مي خوانيد يا كتاب مي خوانيد و يا... همه اينها يعني من مي خواهم از خودم بيرون بيايم. همه اينها نوعي خود را از ياد خود بردن است، البته موقتي است و چون موقتي است هيچ وقت چاره ساز نهايي نيست. ولي به هر حال اين كار را مي كند. لذا مي گويند چون تنها بودم راديو روشن كردم. اين معنايش اين است كه نمي توانستم با خودم خلوت كنم. وقتي با خودم خلوت مي كنم، چيزهايي از خودم رومي آيد و يكي از اين چيزها كه تاب تحمل آن را ندارم، همين احساس تنهايي است.
راه دوم: اين راه دوم در طول تاريخ در تمام فرهنگهاي ديني و مذهبي وحتي در بسياري از سنتهاي عرفاني اين راه را طي كرده اند. كساني گفته اند كه حالا كه ما به لحاظ معنوي و عرفاني و باطني تنهائيم، تنهايي فيزيكي را هم پيشه كنيم. حالاكه هيچ كس مرا به خاطر خودم دوست ندارد و هيچ كس نمي تواند به من كمكي بكند وحالا كه من به لحاظ روحي و معنوي و عرفاني تنها هستم، از لحاظ فيزيكي هم تنها باشم و لذا رو مي كردند به يك سلسله زندگيهايي كه از آنها تعبير مي كنيم به زندگيهاي خلوت جويانه، زندگيهاي انحصاري، گوشه نشينانه، معتكفانه و...
در واقع مي گفتند هر كس بايد در انديشه خودش باشد، همه در انديشه خود هستند ومن هم بايد در انديشه خودم باشم و لذا به لحاظ فيزيكي هم تنها باشم. اين به لحاظ فيزيكي تنها نشستن البته سودهاي بسيار عمده اي دارد، اما بي زيان هم نيست. البته نمي خواهم ارزش داوري كنم. فقط مي خواهم بگويم اين هم يك راه حل است كه كساني طي كرده اند. معتكفان، زاهدان، گوشه نشينان و... اينها مي گفتند تنهايي فيزيكي بسيار متناسب تر است با تنهايي اجتناب ناپذير معنوي. حالا كه نمي توانيم تنهايي معنوي را از ميان ببريم چرا در ميان ديگران زندگي كنيم. درميان ديگران زندگي كردن لااقل دوآفت عمده براي ما دارد و اين دوآفت را مزيد بر علت نكنيم.
آفت اول: وقتي با ديگران زندگي مي كنم كم يا بيش از خودشناسي خودم غافل مي مانم. بايد تنها باشيم تا بيشتر به خودشناسي بپردازيم.
آفت دوم: وقتي با ديگران زندگي مي كنم ممكن است ضررهايي از ديگران متوجه من بشود ولي وقتي تنها باشم ديگر ضرري از ديگران متوجه من نمي شود.
در واقع پشتوانه اين تلقي كمابيش يك روانشناسي است. در اين صورتي كه شما نمي توانيد به من نفعي برسانيد، لااقل ضرر هم نرسانيد. اين يك نوع كين خواهي و انتقام جويي است ولو به ظاهر بسيار انساني است. البته شك ندارم اين نوع گوشه نشينيها رسوبهاي فراواني هم دارند.
ادامه دارد
http://www.iran-newspaper.com/1380/80...



ما آدميان وقتي گردهم مي آييم، يا در اجتماع زندگي مي كنيم، گمان نكنيم كه تنها نيستيم. ما تنهاياني هستيم كه كنار هم نشسته ايم. هيچكس نمي تواند «بار گذشته» مرا از دوش من بر دارد. همچنين ، هيچكس نمي تواند مرا از بار دغدغه آينده ام رهايي بخشد. آدميان همين كه تنهايي را احساس كنند، واكنشهايي براي گريز و رهايي و يا تحمل آن نشان مي دهند. بخش سوم ازگفتار استاد مصطفي ملكيان به اين مباحث اختصاص دارد.
گروه ا نديشه
قسم سوم احساس تنهايي: اين قسم هم ظاهراً علاج ناپذير است و لذا جزء وجوه تراژيك زندگي انساني است كه هيچكسي اگر هم بخواهد به من كمك بكند، نمي تواند به من كمك كند. كمك به من مهم است و نه نفعي كه در اثر كار شما عايد من مي شود.
كمك به من چيست؟ درست است كه ما انسان ها در هر لحظه اي در «آن» زندگي مي كنيم. زندگي گذشته براي من گذشته است و آينده هم براي من نيامده است. آينده نيامده معدوم است و گذشته ي درگذشته هم معدوم است و بنابر اين هركدام از ما درواقع در يك «آن» زندگي مي كنيم. قبل و بعد اين «آن» معدوم است. علي ابن ابيطالب نيز مي فرمايند: «مافات مضي، وما سيأتيك فأين، قم فاغتنم الفرصة بين العدمين» آن چه گذشت، گذشته است و آنچه كه خواهد آمد كه هنوز نيامده است، بنابراين برخيز و فرصت ميان دو عدم را غنيمت بشمار. فرصت ميان دو عدم، عدم رفته و عدم نيامده.
اما نكته ديگر اين كه، در عين حال كه ما در «آن» زندگي مي كنيم، از گذشته هيچ رهايي نداريم و از آينده هم رهايي نداريم. به اين معنا كه هيچ وقتي نيست كه من در يك «آن» بتوانم بار آنچه درگذشته كرده ام، از دوش خودم فرو بيفكنم. در يك لحظه از زندگي براي شما امكان ندارد كه بتوانيد بگوييد مجموعه و برآيند جبري يا فيزيكي (حاصل جمع مثبت و منفي و كسر و انكار شده اش) را از دوش خود فروافكنيد و خود را از آن برهانيد. زندگي گذشته شما در ساحت عقيده واحساسات و عواطف و نيازها و خواسته هاي شما سايه گستر است و بر ساحات تصميم ها اعمالي كه در اين آن هم انجام مي دهيد، كاملاً سايه گستر است. درواقع من در اين آن نه مي توانم عقيده اي داشته باشم، غيرمتأثر از گذشته ام و نه مي توانم احساسات و عواطفي داشته باشم غيرمتأثر از گذشته ام و نه مي توانم نيازها وخواسته هايي غيرمتأثر از گذشته ام و نه مي توانم اعمال و تصميمات غيرمتأثر از گذشته داشته باشم. در هر چهار ساحت وجودي خودم، كاملاً زير بار گذشته خودم بسر مي برم. اين گذشته، اگر گذشته مطلوب باشد، بوده است و گذشته اگر هم نامطلوب باشد بازهم گذشته است. اعمالي كه درگذشته كرده ام، خوب يا بد، درست يانادرست، هرچه كه باشد تأثير برآيند آن راكاملاً در هر چهار ساحت وجودي خودم مي بينم. كسي نمي تواند بار گذشته را از دوش من بردارد. من حتي يك لحظه نمي توانم بدون بارگذشته زندگي كنم. به اين معنا هيچكسي به من نمي تواند كمك كند. اما در باب آينده هم همين بحث است.
درست است كه من در زمان حال زندگي مي كنم، اما هيچ وقت نمي توانم از سه چيز نسبت به آينده خودم فارغ شوم.
۱ـ هرچقدر هم تلاش كنم، بازهم يك پيش بيني هايي راجع به آينده ام به ذهنم خطور مي كند. شما نمي توانيد يك لحظه چنان زندگي كنيد، كه در آن لحظه در باب آينده خودتان هيچ پيش بيني نداشته باشيد. درست است كه پيش بيني هاي شما احتمالي است و امكان تحقق بعضي از آنها كمتر از امكان تحقق پيش بيني هاي ديگر است و درست است كه معلوم نيست، بعضي از پيش بيني هاي شما محقق شود، اما بالاخره شما هيچگاه نمي توانيد در باب آينده كه از ثانيه آينده شروع مي شود تا تمام عمر، از پيش بيني رها شويد.
۲ـ لذا نمي توانيد از برنامه ريزي و تدبير هم رها شويد. اين تدابير و برنامه ريزيها ممكن است اندك مايه يا پرمايه باشند، ضعيف يا قوي باشند ولي با اين همه نمي توان از برنامه ريزي خالي بود.
۳ـ به همين دليل نمي توان از ترس نسبت به آينده خالي ماند. چون هميشه وقتي انسان برنامه ريزي مي كند، اين امكان هست كه نتواند برنامه ريزي خود را محقق كند، بنابر اين يك عواملي را براي برنامه ريزي خود فراهم مي بيند و لذا مي ترسد.
ادامه در پست بعدی