داستان كوتاه discussion
گفتگو و بحث
>
بفرمایید داستان
message 1:
by
mohammad
(new)
Apr 18, 2012 06:08AM

reply
|
flag
فکر رسیدن به خانه خالی عذابش میداد
عرق سردی از میان دو کتفش لغزید.
چهره ی آرام و نگاه بی تفاوت زنش را در جایگاه متهم به یاد آورد. به یاری عصای چوبی بلند شد و با قدم های کوتاه ،خود را به طرف خانه کشید
چهره ی آرام و نگاه بی تفاوت زنش را در جایگاه متهم به یاد آورد. به یاری عصای چوبی بلند شد و با قدم های کوتاه ،خود را به طرف خانه کشید


آقای هوشنگ ریشو خوشحالم که منم که این خبر رو به شما میرسونم شما دیگه جایی توی کانون نویسندگان ندارید. فهمیدی عزیزم اخراج شدی.و خندید خنده ای که مگس های روی پیشخوان آشپزخانه را وادار به پرواز کرد.
**
دوستان خواهش میکنم جملاتی که مینویسید در راستای جملات قبلی باشه . داریم یه داستان مینویسیم ها. توی یه داستان مگه چند تا جمله داریم که بلکل روند رو تغییر میده؟





کسی که انگار چکیده تنهایی صد ساله را در هفته های اخیر تحمل میکند. کسی که فکر میکرد همسرش به او خیانت کرده.



نه نه نه اینطور پیش نمی رود۰
با خود اندیشید۰
فکر کرد که او یک نفر نیست.او هفت نفر است.هفت نفر آدم گنده که همه شان در یک مغز کوچک یک و نیم کیلویی جمع شده اند و مدام حرف می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند.
اونم زن بیچارهی که میخواستند اعدامش کنند

احساس میکرد مدتهاست توسط افراد نامحسوسی تحت نظر است .
برای اثاث خانه اش نام بر گزیده بود. لوستر وسط هال را محسن مینامید.
تابلوی مینیاتور که در آن میشد کلبه ای را دید که از دودکشش زنی به بیرون پرواز میکرد را اشکان نامیده بود . وقتی انعکاس چهره خود را در شیشه تابلو میدید احساس میکرد که زن شده .
قطره های باران را که بر پنجره میخوردند را آرت میس مینامید.
و در خفایای ذهنش مریم نامی همچون روح سرگردان در خانه اش او را تحت نظر داشت. خودکار سبزی که بعضا بر روی کاغد میجنباند را ونوس مینامی. و عنکبوتها و مگسهای و مورچهای خانه اش را نماینده محمد میدانست.
گذشته اش را رویا نامیده بود. شخصیتهای خیالی روایتش میکردند.
گاهی گریه اش میگرفت وقتی میفهمید که واقعا این موجودات وجود ندارند و چیزی که واقعیت دارد تنها اوست و زنی که سالها پیش در برابر چشمانش در خزر غرق شده. زنی که زیبا ترین موجود دنیا بود.

به هر طرف نگاه میکرد ، حس سنگین نگاه راوی ها را بر خود حس میکرد . فریاد زد : دست از سرم بردارید
بذارید توی این زندگی باتلاقی خودم ، غرق بشم
می خوام یکی مثل خانم هاویشام باشم
از نور گریزان و از مردم گریزانتر

به سمتش رفت
دختر همچنان به او زل زده بود
چیزی در نگاه دختر او را جذب کرد
گفت : چرا به من زل زدی
گفت : من به شما زل زدم ؟ چطور؟

ساعت بانک مرکز شهر دو بامداد را نواخت

در حالی که سرش را میخاراند و از او دور میشد زیر لب ترانه ای را زمزمه کرد:
وقتی در زندون بازه هرکی در بره خیلی خره

سیگار می خواین آقا؟

وقتی در زندون بازه هرکی در بره خیلی خره



چرا ابن دختر داره بهش علاقه نشون میده
باز هم صداها میگفتند
بهش اعتماد نکن، ممکنه خفتت بکنن
بعدشم جسدت رو یک جایی بندازن دور
یک کم مکث کرد
بعد گفت : هر چه بادا باد

دختر بار دیگر اسم دره را گفت
صداها باز هم می گفتند
طرف سر کارت گذاشته تا خفت نشدی
پیاده شو
گوشش بدهکار نبود
دختر آیینه ی کوچکی را از جیب کیف دستی اش بیرون آوردو جلوی موهایش را مرتب کرد.آیینه را به بینی اش نزدیک کرد و جوش کوچکی را که کنار بینی در آمده بود بین دو ناخن
فشار داد:
اسم جاییه که وقتی یه نفر ،یه نفر دیگه رو می کشه می برنش اونجا
سرش را از روی آیینه کوچک بلند کرد و نگاهش را به مهیار دوخت:
نترس،بهت بد نمی گذره.
و لبخند زد
مهیار فکر کرد که این لبخند را قبلا یک جایی دیده است.
فشار داد:
اسم جاییه که وقتی یه نفر ،یه نفر دیگه رو می کشه می برنش اونجا
سرش را از روی آیینه کوچک بلند کرد و نگاهش را به مهیار دوخت:
نترس،بهت بد نمی گذره.
و لبخند زد
مهیار فکر کرد که این لبخند را قبلا یک جایی دیده است.

مو شرابی در حالی که همان لبخند را به لب داشت گفت: «مطمئن ای؟»
بلافاصله لرزه بر اندامِ مهیار افتاد! در حالی که از ترس عرق کرده بود پرسید: «تو که کسی رو نکشتی، نه؟»
مو شرابی پاکتِ سیگار را از کیف اش در آورد و به مهیار گفت: «سیگار می کشی؟»

تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد و عدد 79 رو چراغ قرمز داخل اشک چشمانش شنا میکرد و موج میزد.
دختر خنده ی بلندی سر داد.شیشه را کمی پایین کشید و خاکستر سیگارش را بیرون ریخت.
مهیار به سرخی سیگار خیره شد:زنم دوست نداشت، منم هیچوقت یاد نگرفتم.
نگاهش را به طرف دختر که بی خیال دود سیگار را از بینی اش بیرون می داد، برگرداند:اگه بوش می خورد به دماغش سردرد می گرفت، ولی اونروز که رفتم خونه، بوی سیگار می یومد.کلی ته سیگار افتاده بود تو دسشویی .دقت می کردی می دیدی رو خیلیاش جای روژ مونده.
-زنت چه شکلی بود؟ دوسش داشتی؟
-خیلی خوشکل...موهاش عینهو آتیش، همیشه سرخ بود.
مهیار به سرخی سیگار خیره شد:زنم دوست نداشت، منم هیچوقت یاد نگرفتم.
نگاهش را به طرف دختر که بی خیال دود سیگار را از بینی اش بیرون می داد، برگرداند:اگه بوش می خورد به دماغش سردرد می گرفت، ولی اونروز که رفتم خونه، بوی سیگار می یومد.کلی ته سیگار افتاده بود تو دسشویی .دقت می کردی می دیدی رو خیلیاش جای روژ مونده.
-زنت چه شکلی بود؟ دوسش داشتی؟
-خیلی خوشکل...موهاش عینهو آتیش، همیشه سرخ بود.


وسط کوچه زانو زده و آفتاب نیمروز تابستانی پشت گردنش را در بر گرفته. ساختمان سه طبقه ای که آفتاب از شیشه هایش داخل چشمش منعکس میشد سمت راستش بود و از پنجره ای نیمه باز دختری موشرابی را که مشغول آرایش خودش بود ، دید.

زندگی مهیار بدون صداها پوچ و بی معنی بود.در این چندسال هرکاری که قبلا از مادر و مادربزرگش یاد گرفته بود انجام داد.نماز خواند،دعا به خودش بست،نذر و نیاز کرد،حتی سر چندتا حیوان زبان بسته را هم به باد داد.اما انگار آن بالایی ها به قول ننه بزرگ -مادر ِ مادر بزرگش_قهرشان گرفته بود.
زندگی اش بدون مرگ گذشت و هیچوقت تمام نشد.چون،بدون صداها،برای مهیار نه زمانی وجود داشت و نه آغاز و پایانی
و نه حتی مکانی
هیچکس خبری از او ندارد.حتی نمی شود گفت که در یک خلا ء معلق به سر می برد
اولا چون مکانی ندارد و خلاء یک نوع مکان است.ثانیا به سر می بردی هم وجود ندارد،چون بی زمانی،تداوم ندارد
تنها چیزی که می شود گفت.نقطه است.دربردارنده ی همه ی رازها
و چون اینجا نمی توانیم از خودِ . استفاده کنیم-به این دلیل که سایت گودریدز برای فارسی زبانان و امثالهم طراحی نشده است- پس از شکل نوشتاری ِ . استفاده می کنیم و می نویسیم
نقطه
زندگی اش بدون مرگ گذشت و هیچوقت تمام نشد.چون،بدون صداها،برای مهیار نه زمانی وجود داشت و نه آغاز و پایانی
و نه حتی مکانی
هیچکس خبری از او ندارد.حتی نمی شود گفت که در یک خلا ء معلق به سر می برد
اولا چون مکانی ندارد و خلاء یک نوع مکان است.ثانیا به سر می بردی هم وجود ندارد،چون بی زمانی،تداوم ندارد
تنها چیزی که می شود گفت.نقطه است.دربردارنده ی همه ی رازها
و چون اینجا نمی توانیم از خودِ . استفاده کنیم-به این دلیل که سایت گودریدز برای فارسی زبانان و امثالهم طراحی نشده است- پس از شکل نوشتاری ِ . استفاده می کنیم و می نویسیم
نقطه

به این نتیجه رسید که شاید بهتر است از این صد تا فقط سه تا جمله به جمله بنویسند و بقیه ی نویسنده ها فقط بخوانندش و لذت ببرند.
مهیار دلش می خواست این شکل روانپریش و غمگین را داستانش پیدا نمی کرد.
مهیار دوست داشت شروع کننده ی داستان پیام خصوصی به اشکان می زد و هشدار می داد که او جنسیت را اشتباه متوجه شده
سه تا نویسنده ی توی کله اش باید با خودشان یواشکی یک طرحی می ریختند و مطابق طرح هرکس داستان را کامل می کرد
این یک اثر هنری بی نظم در عین حال منسجم می شد.
کات