داستان كوتاه discussion

102 views
گفتگو و بحث > بفرمایید داستان

Comments Showing 1-50 of 60 (60 new)    post a comment »
« previous 1

message 1: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments این دفعه نخستی نبود که مجبور به این کار بود.


message 2: by [deleted user] (new)

فکر رسیدن به خانه خالی‌ عذابش میداد


message 3: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments هیچکس، حتی مردی که تمام اثاثیه خانه را به امید بهبودی روانه سودای سمساری ها کرده بود.


message 4: by [deleted user] (last edited Apr 18, 2012 10:06AM) (new)

عرق سردی از میان دو کتفش لغزید.
چهره ی آرام و نگاه بی تفاوت زنش را در جایگاه متهم به یاد آورد. به یاری عصای چوبی بلند شد و با قدم های کوتاه ،خود را به طرف خانه کشید


message 5: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments با خودش گفت اگر قاضی هم این مردک بدقواره و بی شکل را می دید به من حق می داد که به او خیانت کنم


message 6: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments بدون شک هیچ وقت به صورت واضح متوجه نشد کی دیوانه شده است. به مردمک چشمای خودش خیره شد . مطمءن شد که تصویری که به او خیره شده چقدر از او خوشبختر است.


message 7: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments فریاد لوس و بی روح شماره مشترک مورد در شبکه موجود نمی باشد! ‏گوشش را خراشاند


message 8: by mohammad (last edited Apr 23, 2012 02:23AM) (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments گفت:
آقای هوشنگ ریشو خوشحالم که منم که این خبر رو به شما میرسونم شما دیگه جایی توی کانون نویسندگان ندارید. فهمیدی عزیزم اخراج شدی.و خندید خنده ای که مگس های روی پیشخوان آشپزخانه را وادار به پرواز کرد.
**
دوستان خواهش میکنم جملاتی که مینویسید در راستای جملات قبلی باشه . داریم یه داستان مینویسیم ها. توی یه داستان مگه چند تا جمله داریم که بلکل روند رو تغییر میده؟


message 9: by Art Miss (new)

Art Miss (Artmiss) گوشی را روی دستگاه گذاشت۰ باران پشت پنجره نم زده و هوا ابری و تاریک بود۰ دوباره لحاف را روی سرش کشید و چشمانش را بست۰


message 10: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments از خوابیدن هم می ترسید. می ترسید که باز آن مردک بدشکل رویاهایش را بزدد و خودش بنشیند میان خوابش. تحملش در بیداری برایش بس بود. ‏


message 11: by Art Miss (new)

Art Miss (Artmiss) دلش نمی خواست از رختخواب گرم و نرم بیرون آید۰ می خواست همانجا بخوابد و به صدای برخورد دانه های باران روی شیروانی گوش دهد


message 12: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments صدای مداوم برخورد قطره ها بر لبه فلزی پشت پنجره را دوست داشت چون اعصاب شوهرش را خرد می کرد. همین طور هوای بارانی را یا چای سرد یا ... ‏


message 13: by Art Miss (new)

Art Miss (Artmiss) کم کم متقاعد می شد که باید همان ترفند همیشگی را بکار گیرد۰


message 14: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments از جا برخواست . کتاب صد سال تنهایی را از قفسه برداشت و برای هزارمین بار مشغول فصل بیستم کتاب شد.


message 15: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments نشست پشت میز و قلم برداشت و شرح روزهای سرگردانی خود را بر کاغذی نیمه مچاله چنین نوشت:


message 16: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments کسی که دوست داشتنی ترین موجود دنیا را به خزر سپرد.
کسی که انگار چکیده تنهایی صد ساله را در هفته های اخیر تحمل میکند. کسی که فکر میکرد همسرش به او خیانت کرده.


message 17: by Art Miss (last edited Apr 21, 2012 06:41AM) (new)

Art Miss (Artmiss) نه نه نه اینطور پیش نمی رود۰ با خود اندیشید و بعد همه داستان را در ذهنش خط زد۰


message 18: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments چه کار خوبی کرد که خط زد! اصلن بهتر بود خط خطی می کرد این ذهن آشفته را! که خودش هم نمی دانست به کجا می رود. کاش کسی پیدا می شد و می توانست این ذهن آشفته را به سمتی ببرد. ‏


message 19: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments از جای برخواست و لحظه ای تمام شخصیتهای خیالی داخل ذهنش را دور ریخت . و برای رفتن به نماز جمعه وضو گرفت


message 20: by Art Miss (new)

Art Miss (Artmiss) اما وقتی به اتاق برگشت تا لباسهایش را بپوشد متوجه شد که ساعت یک صبح روز شنبه است۰ این بود که تصمیم گرفت صبح زود با دکترش که از بهترین روان شناسان بیمارستان چهرازی بود تماس بگیرد۰
نه نه نه اینطور پیش نمی رود۰
با خود اندیشید۰


message 21: by [deleted user] (new)

فکر کرد که او یک نفر نیست.او هفت نفر است.هفت نفر آدم گنده که همه شان در یک مغز کوچک یک و نیم کیلویی جمع شده اند و مدام حرف می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند.


message 22: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments بعد باز با صدای بلند به این فکر خود خندید
خنده ای که لرزه بر تار عنکبوت های کنج دیوار انداخت.


message 23: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments البته اشکان حقش بود چون تا همین حالا هم فکر می کرد اون یک زن است! ‏


message 24: by [deleted user] (new)

اونم زن بیچارهی که می‌خواستند اعدامش کنند


message 25: by mohammad (last edited Apr 24, 2012 09:46AM) (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments مدت ها بود دچار توهم غریبی شده بود .
احساس میکرد مدتهاست توسط افراد نامحسوسی تحت نظر است .
برای اثاث خانه اش نام بر گزیده بود. لوستر وسط هال را محسن مینامید.
تابلوی مینیاتور که در آن میشد کلبه ای را دید که از دودکشش زنی به بیرون پرواز میکرد را اشکان نامیده بود . وقتی انعکاس چهره خود را در شیشه تابلو میدید احساس میکرد که زن شده .
قطره های باران را که بر پنجره میخوردند را آرت میس مینامید.
و در خفایای ذهنش مریم نامی همچون روح سرگردان در خانه اش او را تحت نظر داشت. خودکار سبزی که بعضا بر روی کاغد میجنباند را ونوس مینامی. و عنکبوتها و مگسهای و مورچهای خانه اش را نماینده محمد میدانست.
گذشته اش را رویا نامیده بود. شخصیتهای خیالی روایتش میکردند.
گاهی گریه اش میگرفت وقتی میفهمید که واقعا این موجودات وجود ندارند و چیزی که واقعیت دارد تنها اوست و زنی که سالها پیش در برابر چشمانش در خزر غرق شده. زنی که زیبا ترین موجود دنیا بود.


message 26: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments حتی لوستر هم دیگر دلش به حال او نمی سوخت
به هر طرف نگاه میکرد ، حس سنگین نگاه راوی ها را بر خود حس میکرد . فریاد زد : دست از سرم بردارید
بذارید توی این زندگی باتلاقی خودم ، غرق بشم
می خوام یکی مثل خانم هاویشام باشم
از نور گریزان و از مردم گریزانتر


message 27: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments نگاهی به اطرافش انداخت
باز هم صداها دست بردار نبودند
به هر طرف نگاه میکرد
نجوایی می شنید


message 28: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments با نگاهی خیره به او
به سمتش رفت
دختر همچنان به او زل زده بود
چیزی در نگاه دختر او را جذب کرد
گفت : چرا به من زل زدی
گفت : من به شما زل زدم ؟ چطور؟


message 29: by mohammad (last edited Apr 26, 2012 11:37PM) (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments پی جامه راه راه به پا داشت و موهایش ژولیده و در هم بود. سرش را پایین انداخته بود و دمپایی هایش را روی زمین میکشید.
ساعت بانک مرکز شهر دو بامداد را نواخت


message 30: by mohammad (last edited Apr 27, 2012 04:15AM) (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments بدون اینکه جوابی به او بدهد نگاهش را از صورت دختر برداشت
در حالی که سرش را میخاراند و از او دور میشد زیر لب ترانه ای را زمزمه کرد:
وقتی در زندون بازه هرکی در بره خیلی خره


message 31: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments دختر بدون توجّه به مهیار، سیگاری را از کیف اش در آورد تا روشن کند. همان طور که مهیار دور می شد داد زد:‏

سیگار می خواین آقا؟


message 32: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments در طولِ راه، بی توجّه به این که ممکن است درِ زندان باز نباشد راه افتاد. حتّی کلید هم برای باز کردن باید زبانه ها را بپیماید. در فکرِ او بود که پشتِ در انتظار اش را می کشید. از سرِ نو شروع به خواندنِ آوازِ قدیمی کرد:‏

وقتی در زندون بازه هرکی در بره خیلی خره


message 33: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments در این فکر بود که این دختر باین وضع این وقت شب در این خیابان خلوت دنبال چیست. با خودش تکرار میکرد مه یار . یار ماه؟ در حالی که به معنی پرکاربرد ترین واژه زندگی اش فکر میکرد پیچیدن صدای خودرویی در سکوت خیابان توجه او را به پشت سرش جلب کرد. به سمت صدا برگشت و دید تاکسی زرد رنگی در فاصله یک کیلومتری با چراغهای خامووش به سرعت به سمتش میآید.


message 34: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments با آن که هنوز خیلی مانده بود تا تاکسی به او برسد، هراسی عجیب او را در بر گرفت و به سرعت برای پیدا کردنِ جای امنی چشم ها را در حدقه چرخاند. تاکسی همان طور به سرعت اش می افزود و عنقریب می رسید. باید کاری می کرد.‏


message 35: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments با تاکسی بره زندان ؟ چرا ؟
چرا ابن دختر داره بهش علاقه نشون میده
باز هم صداها میگفتند
بهش اعتماد نکن، ممکنه خفتت بکنن
بعدشم جسدت رو یک جایی بندازن دور
یک کم مکث کرد
بعد گفت : هر چه بادا باد


message 36: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments گفت : دره ی چی چی ؟
دختر بار دیگر اسم دره را گفت
صداها باز هم می گفتند
طرف سر کارت گذاشته تا خفت نشدی
پیاده شو
گوشش بدهکار نبود


message 37: by [deleted user] (new)

دختر آیینه ی کوچکی را از جیب کیف دستی اش بیرون آوردو جلوی موهایش را مرتب کرد.آیینه را به بینی اش نزدیک کرد و جوش کوچکی را که کنار بینی در آمده بود بین دو ناخن
فشار داد:
اسم جاییه که وقتی یه نفر ،یه نفر دیگه رو می کشه می برنش اونجا
سرش را از روی آیینه کوچک بلند کرد و نگاهش را به مهیار دوخت:
نترس،بهت بد نمی گذره.
و لبخند زد

مهیار فکر کرد که این لبخند را قبلا یک جایی دیده است.


message 38: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments مهیار گفت: «امّا من که کسی رو نکشتم!»‏
مو شرابی در حالی که همان لبخند را به لب داشت گفت: «مطمئن ای؟»‏‏

بلافاصله لرزه بر اندامِ مهیار افتاد! در حالی که از ترس عرق کرده بود پرسید: «‏‏تو که کسی رو نکشتی، نه؟»‏‏

مو شرابی پاکتِ سیگار را از کیف اش در آورد و به مهیار گفت: «سیگار می کشی؟»‏‏


message 39: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments دست اش به سمتِ پاکتِ سیگار رفت.‏‏


message 40: by mohammad (last edited Apr 28, 2012 08:13AM) (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments سیگاری را بیرون کشید و موشرابی برایش فندک زد . پکی به سیگار زد . دود، بغض گلویش را در بر گرفت.
تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد و عدد 79 رو چراغ قرمز داخل اشک چشمانش شنا میکرد و موج میزد.


message 41: by [deleted user] (new)

دختر خنده ی بلندی سر داد.شیشه را کمی پایین کشید و خاکستر سیگارش را بیرون ریخت.
مهیار به سرخی سیگار خیره شد:زنم دوست نداشت، منم هیچوقت یاد نگرفتم.
نگاهش را به طرف دختر که بی خیال دود سیگار را از بینی اش بیرون می داد، برگرداند:اگه بوش می خورد به دماغش سردرد می گرفت، ولی اونروز که رفتم خونه، بوی سیگار می یومد.کلی ته سیگار افتاده بود تو دسشویی .دقت می کردی می دیدی رو خیلیاش جای روژ مونده.

-زنت چه شکلی بود؟ دوسش داشتی؟
-خیلی خوشکل...موهاش عینهو آتیش، همیشه سرخ بود.


message 42: by Mahyar (last edited Apr 30, 2012 12:54AM) (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments - «آتیش؟»
- «آره آتیش. من دوست اش داشتم، ولی اون روز تو خونه....‏»

و مهیار شروع به گریه کرد.‏


message 43: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments انگار مو شرابی دیگر علاقه ای نداشت حرف های مهیار را بشنود. انگار او همه چیز را می دانست. این بود که وقتی مهیار به گریه افتاد، بدون این که به او توجّه کند با راننده تاکسی شروع به صحبت کرد.‏


message 44: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments وقتی مهیار چشمانش را از اشک پاک کرد دید
وسط کوچه زانو زده و آفتاب نیمروز تابستانی پشت گردنش را در بر گرفته. ساختمان سه طبقه ای که آفتاب از شیشه هایش داخل چشمش منعکس میشد سمت راستش بود و از پنجره ای نیمه باز دختری موشرابی را که مشغول آرایش خودش بود ، دید.


message 45: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments با کمک عصایش بلند شد و راه خانه را پیش گرفت .


message 46: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments * ببخشید ولی فکر کنم تا همینجا یکی از دوستان بیاید و نوشته ها را دبیری کند یک چیز منسجم از تویش دربیاورد و ادامه دهیم. محسن؟ عزیزم؟ دبیری کن لطفا! ‏


message 47: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments یعنی اینکه این جمله ها رو سرهم کن ببینیم چی از توش درومده


message 48: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments براستی که او مهیار تنها ترین موجود عالم بود که اینچنین تنها رها شده بود ، سالها


message 49: by [deleted user] (new)

زندگی مهیار بدون صداها پوچ و بی معنی بود.در این چندسال هرکاری که قبلا از مادر و مادربزرگش یاد گرفته بود انجام داد.نماز خواند،دعا به خودش بست،نذر و نیاز کرد،حتی سر چندتا حیوان زبان بسته را هم به باد داد.اما انگار آن بالایی ها به قول ننه بزرگ -مادر ِ مادر بزرگش_قهرشان گرفته بود.
زندگی اش بدون مرگ گذشت و هیچوقت تمام نشد.چون،بدون صداها،برای مهیار نه زمانی وجود داشت و نه آغاز و پایانی
و نه حتی مکانی

هیچکس خبری از او ندارد.حتی نمی شود گفت که در یک خلا ء معلق به سر می برد
اولا چون مکانی ندارد و خلاء یک نوع مکان است.ثانیا به سر می بردی هم وجود ندارد،چون بی زمانی،تداوم ندارد
تنها چیزی که می شود گفت.نقطه است.دربردارنده ی همه ی رازها
و چون اینجا نمی توانیم از خودِ . استفاده کنیم-به این دلیل که سایت گودریدز برای فارسی زبانان و امثالهم طراحی نشده است- پس از شکل نوشتاری ِ . استفاده می کنیم و می نویسیم

نقطه


message 50: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments مهیار سرش را از روی کاغذ برداشت و فهمید که نمی شود که صد تا نویسنده ی توی مغزش را هماهنگ کند.
به این نتیجه رسید که شاید بهتر است از این صد تا فقط سه تا جمله به جمله بنویسند و بقیه ی نویسنده ها فقط بخوانندش و لذت ببرند.

مهیار دلش می خواست این شکل روانپریش و غمگین را داستانش پیدا نمی کرد.

مهیار دوست داشت شروع کننده ی داستان پیام خصوصی به اشکان می زد و هشدار می داد که او جنسیت را اشتباه متوجه شده

سه تا نویسنده ی توی کله اش باید با خودشان یواشکی یک طرحی می ریختند و مطابق طرح هرکس داستان را کامل می کرد

این یک اثر هنری بی نظم در عین حال منسجم می شد.

کات


« previous 1
back to top