“انسان زاده شدن تجسّدوظيفه بود:
توان دوستداشتن ودوستداشتهشدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان اندُهگين و شادمانشدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سُويدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شُکوهناک فروتني
توان جليل به دوش بردن بارامانت
و توان غمناک تحمل تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان
انسان
دشواری وظيفه است
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت”
―
توان دوستداشتن ودوستداشتهشدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان اندُهگين و شادمانشدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سُويدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شُکوهناک فروتني
توان جليل به دوش بردن بارامانت
و توان غمناک تحمل تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان
انسان
دشواری وظيفه است
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت”
―
“در تمام ِ شب چراغی نیست.
در تمام ِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندان ِ خوفانگیز ِ شب پیمان ِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزم
در رواق ِ هر شکنجهگاه ِ پنهانيی ِ این فردوس ِ ظلمآئین،
تا نه این شبهای ِ بیپایان ِ جاویدان ِ افسون پایهتان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین،
ظلمتآباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روی ِ من
بازنگشائید!
در تمام ِ شب چراغی نیست
در تمام ِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبان ِ بیستاره قلب ِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانام در دهان بستهست.
راه ِ من پیداست.
پای ِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرود ِ کهنهی ِ فتحی قدیمی را.
با تن ِ بشکستهاش،
تنها
زخم ِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم
اشک، میجوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ درد
خشم ِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شب ِ بیصبح ِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود میزند فریاد
در تمام ِ شب چراغی نیست
در تمام ِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندان ِ ظلمتشاد!
از بهشت ِ گند ِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوس ِ شیطان را برآویزم
در رواق ِ هر شکنجهگاه ِ این فردوس ِ ظلمآئین!
باد تا شبهای ِ افسونمایهتان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین”
―
در تمام ِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندان ِ خوفانگیز ِ شب پیمان ِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوس ِ شیطان را بیاویزم
در رواق ِ هر شکنجهگاه ِ پنهانيی ِ این فردوس ِ ظلمآئین،
تا نه این شبهای ِ بیپایان ِ جاویدان ِ افسون پایهتان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین،
ظلمتآباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روی ِ من
بازنگشائید!
در تمام ِ شب چراغی نیست
در تمام ِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبان ِ بیستاره قلب ِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانام در دهان بستهست.
راه ِ من پیداست.
پای ِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرود ِ کهنهی ِ فتحی قدیمی را.
با تن ِ بشکستهاش،
تنها
زخم ِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم
اشک، میجوشاندش در چشم ِ خونین داستان ِ درد
خشم ِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شب ِ بیصبح ِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی ِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود میزند فریاد
در تمام ِ شب چراغی نیست
در تمام ِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندان ِ ظلمتشاد!
از بهشت ِ گند ِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوس ِ شیطان را برآویزم
در رواق ِ هر شکنجهگاه ِ این فردوس ِ ظلمآئین!
باد تا شبهای ِ افسونمایهتان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاودانیتر کنم نفرین”
―
“آنکه میگوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه میگوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود”
―
خُـنـیـاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه میگوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود”
―
Mohammad’s 2025 Year in Books
Take a look at Mohammad’s Year in Books, including some fun facts about their reading.
Mohammad hasn't connected with his friends on Goodreads, yet.
Polls voted on by Mohammad
Lists liked by Mohammad


