احمد شاملو > Quotes > Quote > Chiman liked it
“معشوق در ذره ذرهي جان توست
که باور داشته اي،
و رستاخيز
در چشم انداز هميشه ي تو
به کار است.
در زيج جست و جو
ايستاده ي ابدي باش
تا سفر بي انجام ستاره گان بر تو گذر کند،
که زمين
از اين گونه حقارت بار نمي ماند
اگر آدمي
به هنگام
ديده ي حيرت مي گشود.
*
زيستن
و ولايت والاي انسان بر خاک را
نماز بردن،
زيستن
و معجزه کردن
ورنه
ميلاد تو جز خاطره ي دردي بي هوده چيست
هم از آن دست که مرگ ات،
هم از آن دست که عبور قطار عقيم استران تو
از فاصله ي کويري ي ميلاد و مرگ ات؟
معجزه کن معجزه کن
که معجزه
تنها
دست کار توست
اگر دادگر باشي،
که در اين گستره
گرگان اند
مشتاق بر دريدن بي دادگرانه ي آن
که دريدن نمي تواند.
و دادگري
معجزه ي تنهائي است.
و کاش در اين جهان
مردگان را
روزي ويژه بود،
تا چون از برابر اين همه اجساد گذر مي کنيم
تنها دست مالي برابر بيني نگيريم:
اين پر آزار
گند جهان نيست
تعفن بي داد است.
و حضور گران بهاي ما
هر يک
چهره در چهره ي جهان
(اين آينه ئي که از بود خود آگاه نيست
مگر آن دم که در او در نگرند)
تو
يا من،
آدمي ئي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست کار عظيم نگاه خويش
تا جهان
از اين دست
بي رنگ و غم انگيز نماند.
يکي
از دريچه ي ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن:
آه، اگر اميد مي داشتي
آن خشک سار
کنون اين گونه
از باغ و بهار
بي برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغي مي خواند.
نه
نوميد مردم را
معادي مقدر نيست.
چاووشي ي اميدانگيز توست
بي گمان
که اين قافله را به وطن مي رساند”
―
که باور داشته اي،
و رستاخيز
در چشم انداز هميشه ي تو
به کار است.
در زيج جست و جو
ايستاده ي ابدي باش
تا سفر بي انجام ستاره گان بر تو گذر کند،
که زمين
از اين گونه حقارت بار نمي ماند
اگر آدمي
به هنگام
ديده ي حيرت مي گشود.
*
زيستن
و ولايت والاي انسان بر خاک را
نماز بردن،
زيستن
و معجزه کردن
ورنه
ميلاد تو جز خاطره ي دردي بي هوده چيست
هم از آن دست که مرگ ات،
هم از آن دست که عبور قطار عقيم استران تو
از فاصله ي کويري ي ميلاد و مرگ ات؟
معجزه کن معجزه کن
که معجزه
تنها
دست کار توست
اگر دادگر باشي،
که در اين گستره
گرگان اند
مشتاق بر دريدن بي دادگرانه ي آن
که دريدن نمي تواند.
و دادگري
معجزه ي تنهائي است.
و کاش در اين جهان
مردگان را
روزي ويژه بود،
تا چون از برابر اين همه اجساد گذر مي کنيم
تنها دست مالي برابر بيني نگيريم:
اين پر آزار
گند جهان نيست
تعفن بي داد است.
و حضور گران بهاي ما
هر يک
چهره در چهره ي جهان
(اين آينه ئي که از بود خود آگاه نيست
مگر آن دم که در او در نگرند)
تو
يا من،
آدمي ئي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست کار عظيم نگاه خويش
تا جهان
از اين دست
بي رنگ و غم انگيز نماند.
يکي
از دريچه ي ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن:
آه، اگر اميد مي داشتي
آن خشک سار
کنون اين گونه
از باغ و بهار
بي برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغي مي خواند.
نه
نوميد مردم را
معادي مقدر نيست.
چاووشي ي اميدانگيز توست
بي گمان
که اين قافله را به وطن مي رساند”
―
No comments have been added yet.
