Zoya Pirzad > Quotes > Quote > Fatima liked it
“داشتم فکر می کردم برای سفر به تهران چه لباس هایی بردارم سوغاتی چی بخرم که پروانه ای از جلو صورتم گذشت .سفید بود با خال های قهوه ای . تا فکر کنم :" چه پروانه قشنگی" یکی دیگر دیدم و بعد یکی دیگرو ... هر هفت هشت تا رفتند نشستند روی بوته گل سرخ.
گفته بود :"پروانه ها هم مهاجرت می کنند ." به اسمان نگاه کردم . آبی بود . بی حتی یک تکه ابر”
― چراغها را من خاموش میکنم
گفته بود :"پروانه ها هم مهاجرت می کنند ." به اسمان نگاه کردم . آبی بود . بی حتی یک تکه ابر”
― چراغها را من خاموش میکنم
No comments have been added yet.
