من این درد رو حس کردم. با مریضایی که حس میکردم لمس پوستشون میسوزونتم چون انگار قطعهای از تو درونشونه. با یادآوری ناگهانی اینکه من در جهانی زندگی میکنم که تو دیگه توش نیستی؛ و عذاب فراموشی. حالا هم صفحههای کتاب صبح زود جمعه همراه دریای طوفانی منرو میسوزونن و با لمسم آتیش میگیرن. کلمههارو میخونم و به غم فکر میکنم و به تاوان دوست داشتن. به همهی از دست دادنها. و به ترس. ترسی بزرگتر از خودم.
— Dec 10, 2023 01:34AM
Add a comment