از اونجا که گودریدز دوباره رد داده و آپدیت اضافه نمیکنه نظرم رو و غرغرام رو تو کامنت میگم :)
خب من این کتاب رو همین امروز اتفاقی توی گودریدز دیدم و خلاصهاش به دلم نشست و چون به نظرم اومد حسوحالش واسه الانم خیلی خوبه، یهویی شروعش کردم. البته اگه کتاب اصلاً حسوحالی داشته باشه. 🤦♀️ آخه این چیه خب؟! من واقعاً با کلی شور و شوق رفتم سراغش و میخواستم دوستش داشته باشم! توجه داشته باشین خودمم توقع چندانی نداشتم و آماده بودم حتی یه گیلتیپلژر بخونم ولی واقعاً دیگه... هعی. 😑 فضاپردازی داستان رسماً صفره. خب نویسندهی عزیز، داستان شما نزدیک ۱۵۰۰ سال پیش اتفاق افتاده. منِ خواننده در بهترین حالت فقط یه ذهنیت گنگ از زندگی تو اون دوران دارم. و کرکترهای شما رسماً انگار توی یه فضای خالی سفید دارن زندگی میکنن. آخه کلاه خودت رو بذار قاضی ببین چقدر پتانسیل داره داستانت واسه فضاپردازی خاص و جذاب! ببین چقدر این جهان برای مخاطبت جدیده! تازه است! ببین چقدر قشنگ و پرجزئیات میتونی توصیفش کنی! و هیچکاری نکردی. رسماً هیچکاری نکردی. یعنی شخصیتها میتونن تو کوچهخیابونای شهر کوچیک ما یا تهران یا لندن باشن و عین همین چیزا اتفاق بیفته! خدایا. چرا این کارو میکنین آخه؟ چرا قدر سوژههاتون رو نمیدونین؟ آدم حیفش میآد. شخصیتها رو که دیگه نگم. همینطوری یهویی یه اسمی وسط داستان میآد. بی هیچ توضیحی که این کیه... چی کاره است... با نقش اصلی (راوی) چه نسبتی داره... شکل و ظاهرش چطوریه اصلاً! هیچی. رسماً هیچی. کلاً هیچگونه توصیف و اطلاعاتی از این نویسنده ما دریافت نمیکنیم. *و من که برای حسوحال تاریخی سراغ کتاب اومده بودم...* تفنگ چخوف و این صحبتا که اصلاً پیشکش. الان لازمه یه باغ داشته باشیم و همون لحظه یکی از کرکترا به پشت سرش اشاره میکنه و تادا! باغ ما حاضر است. خب نویسنده جان شخصیت تو که داشت این مسیر رو میپیمود. پنج خط قبلتر اشاره میکردی جلوتر یه باغه. باغم که بههرحال سوزن خیاطی نیست. از دور دیده میشه. اگه زحمت توصیف فضا رو به خودت میدادی این مشکلات پیش نمیومد. اتفاقات هم بیمنطقه آخه. خب چرا پوریا باید اینقدر یهویی و بیدلیل چنین حرفی بزنه؟ و چرا باید دایانا اینقدر براش مهم باشه؟ دخترهی ندیدبدید جوگیر یهو فاز عاشقشدن برداشت. آخه چی گفت مگه؟ بعدم حالا مهم بود... چرا دایانا باید بره بذاره کف دست هرکی که میشناسه؟ واقعاً مسخره است برای من. 😂 کلاً ریاکشنهای شخصیتا رو درک نمیکنم. همهچی انگار خیلی مبالغهآمیز و بیدلیله. هوووف. چرا متنو قبل از انتشار نمیدین چارتا آدم متخصص هم نه، چارتا دوست کتابخونتون بخونن و یه نظری بدن؟ ویراستار ادبی که نداریم ما تو این مملکت. خودتون دلتون بسوزه برای داستان. در کل خیلی خامه. ناپختگی نویسنده واقعاً توی ذوق میزنه. حیف. حیف. من خیلی دلم میخواست دوستش داشته باشم و واسه همین اینقدر حرصم گرفته. 😂 احتمالاً بازم بخونم ببینم چطور میشه.
حیرت مضاعفم از اینه که دوستان نظرای مثبتی هم دربارهاش نوشته بودن 🥲 اگه کسی کتاب رو خونده لطفاً بیاد صحبت کنیم. الان به شدت نیاز دارم با یکی حرف بزنم. 🥲😂 آیا بهتر میشه در ادامه؟ آیا من باید آرزوی رمان عاشقانهی ایرانی قشنگ رو به گور ببرم؟
خب من این کتاب رو همین امروز اتفاقی توی گودریدز دیدم و خلاصهاش به دلم نشست و چون به نظرم اومد حسوحالش واسه الانم خیلی خوبه، یهویی شروعش کردم. البته اگه کتاب اصلاً حسوحالی داشته باشه. 🤦♀️
آخه این چیه خب؟! من واقعاً با کلی شور و شوق رفتم سراغش و میخواستم دوستش داشته باشم! توجه داشته باشین خودمم توقع چندانی نداشتم و آماده بودم حتی یه گیلتیپلژر بخونم ولی واقعاً دیگه... هعی. 😑
فضاپردازی داستان رسماً صفره. خب نویسندهی عزیز، داستان شما نزدیک ۱۵۰۰ سال پیش اتفاق افتاده. منِ خواننده در بهترین حالت فقط یه ذهنیت گنگ از زندگی تو اون دوران دارم. و کرکترهای شما رسماً انگار توی یه فضای خالی سفید دارن زندگی میکنن. آخه کلاه خودت رو بذار قاضی ببین چقدر پتانسیل داره داستانت واسه فضاپردازی خاص و جذاب! ببین چقدر این جهان برای مخاطبت جدیده! تازه است! ببین چقدر قشنگ و پرجزئیات میتونی توصیفش کنی! و هیچکاری نکردی. رسماً هیچکاری نکردی. یعنی شخصیتها میتونن تو کوچهخیابونای شهر کوچیک ما یا تهران یا لندن باشن و عین همین چیزا اتفاق بیفته! خدایا. چرا این کارو میکنین آخه؟ چرا قدر سوژههاتون رو نمیدونین؟ آدم حیفش میآد.
شخصیتها رو که دیگه نگم. همینطوری یهویی یه اسمی وسط داستان میآد. بی هیچ توضیحی که این کیه... چی کاره است... با نقش اصلی (راوی) چه نسبتی داره... شکل و ظاهرش چطوریه اصلاً! هیچی. رسماً هیچی. کلاً هیچگونه توصیف و اطلاعاتی از این نویسنده ما دریافت نمیکنیم. *و من که برای حسوحال تاریخی سراغ کتاب اومده بودم...*
تفنگ چخوف و این صحبتا که اصلاً پیشکش. الان لازمه یه باغ داشته باشیم و همون لحظه یکی از کرکترا به پشت سرش اشاره میکنه و تادا! باغ ما حاضر است. خب نویسنده جان شخصیت تو که داشت این مسیر رو میپیمود. پنج خط قبلتر اشاره میکردی جلوتر یه باغه. باغم که بههرحال سوزن خیاطی نیست. از دور دیده میشه. اگه زحمت توصیف فضا رو به خودت میدادی این مشکلات پیش نمیومد.
اتفاقات هم بیمنطقه آخه. خب چرا پوریا باید اینقدر یهویی و بیدلیل چنین حرفی بزنه؟ و چرا باید دایانا اینقدر براش مهم باشه؟ دخترهی ندیدبدید جوگیر یهو فاز عاشقشدن برداشت. آخه چی گفت مگه؟ بعدم حالا مهم بود... چرا دایانا باید بره بذاره کف دست هرکی که میشناسه؟ واقعاً مسخره است برای من. 😂
کلاً ریاکشنهای شخصیتا رو درک نمیکنم. همهچی انگار خیلی مبالغهآمیز و بیدلیله. هوووف.
چرا متنو قبل از انتشار نمیدین چارتا آدم متخصص هم نه، چارتا دوست کتابخونتون بخونن و یه نظری بدن؟ ویراستار ادبی که نداریم ما تو این مملکت. خودتون دلتون بسوزه برای داستان.
در کل خیلی خامه. ناپختگی نویسنده واقعاً توی ذوق میزنه. حیف. حیف.
من خیلی دلم میخواست دوستش داشته باشم و واسه همین اینقدر حرصم گرفته. 😂
احتمالاً بازم بخونم ببینم چطور میشه.