پیمان عَلُو’s Reviews > آدمها و خرچنگها > Status Update

پیمان عَلُو
پیمان عَلُو is on page 49 of 165
یک چنین ظلم بزرگی را نمی‌بینی،اما تا یک گناه کوچک از ما سر می‌زند،از آن بالا چهار چشمی ما را می‌پایی!


#کامنت_حاوی_صحنه_های_دلخراش
Jul 07, 2023 09:47PM
آدمها و خرچنگها

11 likes ·  flag

پیمان عَلُو’s Previous Updates

پیمان عَلُو
پیمان عَلُو is on page 34 of 165
انحصار جانوری است بی امان تر از خشکسالی.خشکسالی می‌آید و پس از چندی می‌رود و مردمی که بر اثر آن از زمین‌های خود رانده شده‌اند باز می‌توانند به آنجا برگردند،اما انحصار چنین نیست:وقتی می‌آید و در جایی لنگر می‌اندازد دیگر هیچ وقت نمی‌رود.
Jul 06, 2023 10:49PM
آدمها و خرچنگها


پیمان عَلُو
پیمان عَلُو is on page 23 of 165
در این سرزمین‌های فلك‌زده، عُمر چندان مهم نیست.تنها مردگان‌اند که دیگر از گرسنگی نمی‌میرند.


#خدا_مرا_از_بابت_دیر_خواندن_این_اثر_ببخشد...
Jul 06, 2023 12:48AM
آدمها و خرچنگها


Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)

dateUp arrow    newest »

پیمان عَلُو احساس کردم که دل در سینه‌ام سنگینی می‌کند.گویی دلم نیز می‌رفت که تبدیل به سنگ شود.هوس کردم تن خستۀ خود را دراز به دراز روی این زمین بی حاصل بی‌اندازم و چنان به خواب بروم که دیگر هیچ‌گاه برنخیزم.اما فکر ماریا را کردم که چشم به راه من است که چیزی برای خوردن با خودم ببرم و به یاد پسرم خواکیم افتادم که در بستری از شاخ و برگ بیمار افتاده بود.چند شاخه از بوتۀ شیک‌شیک بریدم و به طرف خانه به راه افتادم تا شاید بتوانم یک بار دیگر گرسنگی خانواده‌ام را بفریبم.
به خانه رسیدم احوال جویای پسرم شدم ماریا با قیافه‌ای اندوهبار گفت:«بچه بی‌نوا از تب دارد می‌سوزد و از تشنگی دارد می‌میرد.
دائم آب می‌خواهد،اما من دیگر یک قطره آب هم پیدا نمی‌کنم که به او بدهم.هرچه آب ذخیره داشتیم تمام شده.»
زه لویس کلاه و شاخه‌ها را گذاشت و ظرفی برداشت و به طرف خانه دوستش در یک فرسخی به راه افتاد.
فقط به قصد پیدا کردن یک لیوان آب.
وارد خانه دوستش شد هیچکس در خانه نبود همه رفته بودند.
تصمیم گرفت همه چیز را جمع کند و او نیز از این سرزمین برود.
در راه خانه مدام می‌گفت:«ای کاش هم اکنون بارانی از آن باران های سیل آسا ببارد.
در راه دوسه بار آن قدر عرق بر رخسارش جاری شد چنان به تصور باران منقلب گردید که دست دراز کرد تا ببیند آیا واقعا باران می‌بارد یا نه.
مثل دیوانه ها به خانه بازگشت و به ماریا گفت:«زن،اسباب‌ها را جمع کن.باید از این سرزمین لعنتی رفت.باید رفت به طرف مرداب ‌ها.آنجا همیشه آب هست.
زن که در اتاق نهار خوری نشسته بود،چشمانش را به شاخه‌های شیک‌شیک خیره کرده و چانۀ لاغرش را در دست پر چین و چروکش فرو برده بود با صدایی آرام.گفت:«دیگر احتیاجی به آب نیست.خواکیم مُرده است.»
همه رؤیاهای زه‌لویس در زیر این ضربۀ شدید زایل شد و دیگر بجز یک کینۀ وحشتناک که سرتاپای او را فراگرفته بود چیزی حس نکرد.به درون اتاق رفت و بچۀ مُرده خود را دید:
مشتی استخوان بود که به لحافی پیچیده شده بود،با چشمانی بسیار روشن.نظری به آسمان انداخت و رو به خدا کرد و گفت:«یک چنین ظلم بزرگی را نمی‌بینی،اما تا یک گناه کوچک از ما سر می‌زند،از آن بالا چهار چشمی ما را می‌پایی!»
این اولین بار بود که بدون صلیب کشیدن با خدا حرف می‌زد...


back to top