بار دیگر شهری که دوست میداشتم Quotes
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
by
نادر ابراهیمی6,359 ratings, 3.68 average rating, 533 reviews
بار دیگر شهری که دوست میداشتم Quotes
Showing 1-26 of 26
“هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظیست.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا برمی انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست. آنها میخواهند ما را در قالب های فلزی خود جای دهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام, مفهوم یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد؟”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“هلیا! اگر دیوار نباشد ؛ پیچک به کجا خواهد پیچید!؟”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است، آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“هلیا! احساس رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آنکه دو انگشت بر او باشد، انگشت بر میدارم. بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“هلیا! گریز اصل زندگیست.
گریز از هر آنجه که اجبار را توجیه میکند.
...”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
گریز از هر آنجه که اجبار را توجیه میکند.
...”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است.
کنار پل ، مردی آواز می خواند
و یک مرد ، برای گریستن به خانه می رود.
زمین ، عابران پایان شب را می مکد.
گل ها کفش ها را سنگین می کند.
مادر چرا امسال بهارنارنج نخریده ایم ؟ یکی نیست که به من جواب بدهد ؟ ببین مادر هلیا چکار کرده بوی بهار نارنج توی حیاط پیچیده.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
کنار پل ، مردی آواز می خواند
و یک مرد ، برای گریستن به خانه می رود.
زمین ، عابران پایان شب را می مکد.
گل ها کفش ها را سنگین می کند.
مادر چرا امسال بهارنارنج نخریده ایم ؟ یکی نیست که به من جواب بدهد ؟ ببین مادر هلیا چکار کرده بوی بهار نارنج توی حیاط پیچیده.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“مگر من به آنها نگفتم که بازگشت،مَحَبّت را خراب نمیکند؟”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.
به همه سوی خود بنگر و بازمی گویم که مگذار زمان پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده یی که هزار راه را می توانی دید.. و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماق شان بپایی..
در آن لحظه ای که تو یک «آری» را با تمام زندگی عوض می کنی،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،
در آن لحظه یی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچ گاه بازنمی گردند..”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.
به همه سوی خود بنگر و بازمی گویم که مگذار زمان پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده یی که هزار راه را می توانی دید.. و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماق شان بپایی..
در آن لحظه ای که تو یک «آری» را با تمام زندگی عوض می کنی،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،
در آن لحظه یی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچ گاه بازنمی گردند..”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“من دوست دارم که تو در خواب هم با من باشی و ما از مجرمین روزگارمان نیستیم. ما را به قصاص ِ گناهی که نکرده ییم نمی سوزند.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“باز میگردم. همیشه باز میگردم. مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم. مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم. باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک, چیزی به جای نمیگذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن, ضربه ی یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد. عشق جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت, بارهاآن ها را زیر هم نوشت و باز آن ها را جمع کرد.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“تو هیچ وقت چیزی نخواهی شد، آن چه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد، چیزی شدن از دیدگاه آنهاست، آن ها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای دهند، آن ها با اعداد کوچک به ما حمله می کنند، آن ها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاهای دنیا می آیند و ما خرد کنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“می توان به سوی رهایی گریخت اما بازگشت به سوی اسارت نابخشودنی ست.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست. ذلت، رایگانترین هدیه هر پناهی ست که می توان جست.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“به من بازگرد هلیای من.ء
مگذار که خالی روزها و سنگینی شبها در اعماق من جایی از یاد نرفتنی باز کند.ء
ما برای فرو ریختن آنچه کهنه است آفریده شده ایم.ء
در ما دمیدند که طغیانگر و شورش آفرین باشیم.ء
و بیاد بیاور آنچا را که من دراین راه از دست داده ام.ء
...
به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامی ذرات زندگی ست.ء
هلیا به من بازگرد.ء”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
مگذار که خالی روزها و سنگینی شبها در اعماق من جایی از یاد نرفتنی باز کند.ء
ما برای فرو ریختن آنچه کهنه است آفریده شده ایم.ء
در ما دمیدند که طغیانگر و شورش آفرین باشیم.ء
و بیاد بیاور آنچا را که من دراین راه از دست داده ام.ء
...
به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامی ذرات زندگی ست.ء
هلیا به من بازگرد.ء”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“من آن امکان را دوست دارم که با التماس نیالوده باشد”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“درد تن درد روح را سبک تر می کند”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“من، ایمان دارم که عشق، تنها تعلق است.عشق وابستگی ست.انحلال کامل فردیت است در جمع”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“لبخند، دریچه ایست به سوی فضای نیلی و زنده دوست داشتن.”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“- «خسته شدهاید آقا!»
- «من؟ آه... بله... شاید...»
- «با من یک استکان مشروب میخورید؟»
- «متشکرم... نمیدانم... بله.»
- «باز هم حرف میزنید آقا؟»
- «من؟ من حرف میزنم؟ اشتباه نمیکنید؟»”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
- «من؟ آه... بله... شاید...»
- «با من یک استکان مشروب میخورید؟»
- «متشکرم... نمیدانم... بله.»
- «باز هم حرف میزنید آقا؟»
- «من؟ من حرف میزنم؟ اشتباه نمیکنید؟»”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“در پایدارترین شادی ها غمی نهفته است و در پاک ترین اعمال قطره ای از ناپاکی”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
“زمان جاودان بودن همه چیز را نفی می کند، پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده است دست می یابد و افسوس به جا می ماند”
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
― بار دیگر شهری که دوست میداشتم
