Goodreads helps you follow your favorite authors. Be the first to learn about new releases!
Start by following احمدرضا احمدی.

احمدرضا احمدی احمدرضا احمدی > Quotes

 

 (?)
Quotes are added by the Goodreads community and are not verified by Goodreads. (Learn more)
Showing 1-23 of 23
“حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم ”
Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی
“با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
کسی دیگر از او
خبر نداد
به خانه ی تو
نزدیک می شوم
تو را صدا می کنم
در خانه را می زنم
باران می بارد
هنوز
باران می بارد”
Ahmadreza Ahmadi
“شتاب مکن
که ابر بر خانه‌ات ببارد
و عشق
در تکه‌ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می‌کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می‌کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می‌شکند و می‌میرد ”
Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی
“آن كس مي‌تواند از عشق سخن بگويد
كه قوس و قزح را
يك‌بار هم شده
معني كرده باشد
اكنون كسي را
در روشنايي پس از باران
از دار فرود مي‌آرند

هزار پله به دريا مانده‌ست
كه من از عمر خود چنين مي‌گويم
فقط مي‌خواستيم ميان گندم‌زارها بدويم
حرف بزنيم و عاشق باشيم
اما گم‌شدن دل‌هامان را حدس زدند و اكنون
در انتهاي كوچه‌ي انبوه از لاله عباسي
كسي را از دار فرود مي‌آرند


نه باغی معلق، نه بویی از پونه، و نه نقشی بر گلیم
شهر در مذهب خود فرومیرود
و ستون مساجد
در گرد و خاک و مه صبحگاهی میلرزد
او خفته است و در ستون فقراتش
خط سرخی به سوی افق سر باز میکند

گل لاله سرد میشود و یخ میزند
دخیل ها فرومیریزند
و لاله ی خسته
عبور سیاره ها را در ریشه های خود تکرار میکند”
احمدرضا احمدی
“کبریت زدم
تو
برای این روشنایی محدود
گریستی”
احمدرضا احمدی
“چرا مرا
با ظرف‌هاي شكسته مقايسه مي‌كني
من كه هنوز مي‌توانم تو را صدا كنم
من كه هنوز برگ زرد را نشانه‌ي پاييز مي‌دانم
تنها گاهي از نااميدي
با افسوس آهي مي‌كشم
سپس پنجره را در سرما مي‌بندم
هنوز تفاوت ميوه‌هاي تابستاني و زمستاني را
مي‌دانم
همان‌طور كه ميان اتاق ايستاده بودم
سال تحويل شد
دو سه پرنده به سرعت پر زدند
سپس در افق گم شدند
سپس پيري من و تو آغاز شد
ماهيان قرمز سفره‌ي هفت سين
با دهان باز
با تعجب ابدي ما را نگاه مي‌كردند
بر جامه‌هاي نو روح افسرده‌ي ما
دوخته شده بود
تو را سه بار خواندم
نمي‌شنيدي
پنجره را گشودي
گفتم: هياهو نيست، شهر خلوت است
ما تنها در اين شهر هستيم
تا غروب فردا فقط يكديگر را
نگاه كرديم و گريستيم
گفته بودي: شايد معجزه‌اي رخ دهد
تا ما اين خانه را ترك گوييم”
احمدرضا احمدی
“بهار پیاده شد
و
من و پاییز تنها ماندیم”
احمدرضا احمدی
“من
انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما
این بعدازظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعدازظهرهای جمعه باز میگشتند”
Ahmadreza Ahmadi
“از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییری که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه ی در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفید
اما
لبان تو هنوز جوان بود”
احمد رضا احمدی / Ahmad Reza Ahmadi
“کبریت زدم
تو برای این روشنایی محدود گریستی
سراپا در باد ایستادم
من فقط یک نفرم
اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما می برند
از مهتاب که به خانه باز گردم
آهن ها زنگ خورده اند
شاعران نشانه ی باد را گم کرده اند
زنبوران عسل را فراموش کرده اند
افق بی روشنایی، در دستان تو نازنین
جان می بازد
من گل سرخ بودم
که سراسر مهتاب را شکستم
راه برای شاعران سالخورده هموار بود
من شاعر جوان
مردمکان چشمانم را رها می کردم
که شهر را از دور ببینم
دیده بودم
تصویری از عشق ندارم
شب به خیر”
احمد رضا احمدی Ahmad Reza Ahmadi
“از هر ليواني كه آب نوشيدم
طعم لبان تـو و پاييـزي
كه تـو در آن به جا ماندي به يادم بود
فراموشي پس از فراموشي
امّـا
چرا طعم لبان تـو و پاييـزي كه تـو در آن
گـم شدي در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستيم
پاييــز را از تقويم جدا كنيم
امّـا
طعم لبان تـو بر همه‌ي ليوان‌ها و بشقاب‌ها
حك شده بود
ليوان‌ها و بشقاب‌ها را از خانه بيرون بردم
كنار گندم‌ها دفن كردم
تـو در آستانه‌ي در ايستاده بودي
تـو در محاصره‌ي ليوان‌ها و بشقاب‌ها مانده بودي
گيسوان تـو سفيد
امّـا
لبان تـو هنوز جوان بود”
احمدرضا احمدی
“من خوب می دانم
چگونه باید
به یک تنگ بلور
به یک شاخه ی نسترن
نزدیک شد
سکوت کرد.
در یک آینه، نه
در یک صبح تو به من
یا با من حرف خواهی زد.”
احمدرضا احمدی
“قلب تو هوا را گرم كرد
در هواي گرم
عشق ما تعارف پنير بود و
قناعت به نگاه در چاه آب

مردم كه در گرما
از باران آمدند
گفتي از اتاق بروند
چراغ بگذارند
من تو را دوست دارم

اي تو
اي تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرف‌هاي شكسته
تنها نمي‌گذاري
در اطراف انفجار
يك شاخه‌ي له شده‌ي انگور است
قضاوت فقط از توست

شاخه‌ي ابريشم را از چهره‌ات بر مي‌دارم
گفتم از توست
گفتي: نه، باد آورده است

هنگام كه در طنز خاكستري زمستان
زمين را تازيانه مي‌زدي
خون شقايق از پوستم بر زمين ريخت”
Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی, همه‌ی آن سال‌ها
“خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتند
بر طناب رخت ما همیشه البسه‌ی سفید
آویخته بود
اما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانه‌ی ما آمدی پذیرفتند
مادرم حتی به تو گیلاس‌های سرخ تعارف کرد

گفته بودی: بگذار کبوتران بخرامند
گیلاس‌های سرخ پیر شوند
اسبان سیاه در آفتاب پاییزی
سفید شوند
که خاندان من تو را بپذیرند

کبوتران سفید به خانه‌ی ما آمدند
گیلاس‌های سفید، پیر شدند
سفید شدند
اسبان سیاه سفید شدند
خاندان من یکی پس از دیگری مردند

در آستانه‌ی در
چمدان‌های فرسوده را که انبوه از
لباس‌های سیاه بود
به من سپردی و
گفتی: من مسافرم”
احمدرضا احمدی, ساعت ۱۰ صبح بود
“قلب تو هوا را گرم کرد
در هوای گرم
عشق ما تعارف پنیر بود و
قناعت به نگاه در چاه آب.

مردم که در گرما
از باران آمدند
گفتی از اتاق بروند
چراغ بگذارند.
من تو را دوست دارم”
احمد رضا احمدی / Ahmad Reza Ahmadi
“همه‌ی ما چتر را
در باران دیده بودیم
اما چه کسی به ما چتر را
تعارف کرده بود - باشد
روزی برای تـــو خواهم گفت”
Ahmadreza Ahmadi, روزی برای تو خواهم گفت
“راستی ما چرا باران را فراموش کرده بودیم
و پالتوی بارانی را در صندوق قدیمی مخفی کرده بودیم
میخواستیم خورشید را با تکه نانی معاوضه کنیم
کسی خریدار نبود”
Ahmadreza Ahmadi, ساعت ۱۰ صبح بود
“کاش
خداحافظي نمي‌کردي و مي‌رفتي...”
احمدرضا احمدی
“برف نمی بارید
ما داشتیم کم کم رنگ سفید را فراموش می کردیم
رفتم
در آشپزخانه برای خودم یک چای ریختم”
Ahmadreza Ahmadi, چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود
“در حـال تـرک خانه بودیم
که آوارها
آوارهـای اندوه
بر سـرمان ریخـت
چـتر را گشـودیم
چـتر پناه نبود
آوارها
آوارهای اندوه
بر سـرمان ریخـت
اگر تکـرار می کنم
نام آوارهای، آوار
آن است
که چـتر در زیر سنگـینی اندوه ها
شـکسـت

در کنارمان درختی روئـید
که گاهی تسـلی بود
در وحشـت واضـطراب
در سایه ی درخت خـفتیم
هنگام که بیدار شدیم
هـزار درخت نشـانی خـانه بود
نه از چـتر
نه از اندوهـی که می شـناختیم
.نشـانی

هـمه ی روز سـعی بود
که اندوه را دوباره به خـانه آوریم
ما بی اندوه می مُـردیم

.مُــردیم”
Ahmadreza Ahmadi
“نمی‌دانم سرطان دارم یا ندارم. دنبال جواب آزمایش هم نرفتم. چه تفاوتی دارد که سرطان داشته‌باشم یا نداشته‌باشم، من که هزینه‌ی بیمارستان و شیمی‌درمانی را ندارم و از قیافه‌ی بعد از شیمی‌درمانی در آینه هم وحشت دارم”
Ahmadreza Ahmadi, آپارتمان، دریا
“در همان زیر زمین نمور که زندگی می‌کردم به تو گفتم: دست‌هایت را برای من بگذار و برو من می‌توانم بدونِ تو با سایه‌‌های دست‌های تو روی دیوار زندگی کنم؛”
احمدرضا احمدی
“از یک بوسه زاده شدن
پونه ها را در چشم آوردن
درهایی که در باد می شکستند
میوه ها که در غم ما دو پاره می شدند
دو پیاله بود و اندوهی که نامش
تو بود
روی پلک های ما
اسبان در سودای سفیدی می مردند
اما رنگشان سیاه
ما برای چه کسی گریه می کردیم
بخشش ما به جهان و خانه
فقط اندوه بود و سبدی از که از سیب خالی بود
پیشانی ما امین و آرام
در سپیده می شکست
رویا بر کف خیابان
از پیشانی ما ازدحام می آورد
هرگز
ما با خویش مهربان نبودیم
تا آن هنگام
تا آن روز
که از پیشانی بر کف خیابان
رویا ریخت .”
احمدرضا احمدی

All Quotes | Add A Quote