Mahtab Safdari's Blog
March 18, 2025
صف
داستان نخست از مجموعهی میز دونفره؛ نیویورک
نوشتهی ایمور تولز
Amor Towles
ترجمهی مهتاب صفدری
Mahtab Safdari
لینک داستان کامل
https://magenta-jaimie-55.tiiny.site
صف
1
در واپسین روزهای عصر آخرین تزار، مردی روستایی به نام پوشکین در روستای کوچکی در صدوشصت کیلومتری مسکو زندگی میکرد. گرچه پوشکین و همسرش، ایرینا، از موهبت فرزند بیبهره بودند، اما در عوض کلبهی دواتاقهی راحتی داشتند و چند هکتار زمین که با شکیبایی و پشتکار در آنها کشاورزی میکردند. ردیف به ردیف خاک را شخم میزدند و آماده میساختند، دانهها را میکاشتند و محصولشان را برداشت میکردند و همچون ماکویی در دستگاه بافندگی در زمینهایشان پس و پیش میرفتند. هنگامیکه کار روزانهشان تمام میشد، به خانه بازمیگشتند، پشت میز چوبی کوچکشان مینشستند، برای شام سوپ کلم میخوردند و سپس تسلیم خوابِ پاکِ روستایی میشدند.
هرچند پوشکینِ کشاورز، مهارت سخنوریِ همنامش را نداشت، اما در درون خویش شاعرگونهای بود و هنگامیکه جوانهزدن درختان توس، توفانهای تابستانی یا رنگهای طلایی پاییز را میدید، در دلش احساس میکرد که زندگی رضایتبخشی دارد. درحقیقت، زندگیشان آنقدر رضایتبخش بود که اگر موقع شخمزدن زمین چراغ برنزی کهنهای مییافت و از درونش غولی کهنسال را بیرون میآورد که میتوانست سه آرزویش را برآورده سازد، پوشکین اصلاً نمیدانست چه آرزویی بکند.
و همگی ما به خوبی میدانیم چنین خوشبختهایی ره به کجا میبرند.
2
همچون بسیاری دیگر از روستاییان روس، پوشکین و همسرش نیز عضو اتحادیه روستاییان بودند که زمینها را اجاره میداد، اندازهی زمینها را مشخص میکرد و هزینهی آسیاب را میان اعضا تقسیم میکرد. گاهی اعضای اتحادیه گرد هم میآمدند تا دربارهی موضوعی مشترک بحث کنند. در یکی از این جلسهها در بهار سال 1916، مردی جوان که در سفری دراز از مسکو به آنجا آمده بود، پشت تریبون رفت تا دربارهی بیعدالتی در کشوری توضیح دهد که ده درصد از مردم صاحب نود درصد از زمینها بودند. با جزئیات فراوان شرح داد که چگونه سرمایهداران چای خود را شیرین میکنند و لانههایشان را با پرِ قو پُر میکنند. در پایان، همه را تشویق کرد تا از این خواب بیدار شوند و در مسیر پیروزیِ ناگزیر پرولتاریای جهانی بر نیروهای سرکوب به او بپیوندند.
پوشکین از سیاست سردرنمیآورد و حتی آدم تحصیلکردهای هم نبود. از این رو، اهمیتِ گفتههای آن مرد مسکویی را درک نمیکرد. اما میهمان با چنان شور و اشتیاقی سخن میگفت و از چنان عبارتهای پیچیدهای بهره میگرفت که پوشکین از تماشای جریان واژگانش لذت میبرد که چون پرچمهای کوچک رنگارنگ در باد تکان میخوردند.
آن شب، پوشکین و همسرش پیاده به خانه بازگشتند و در راه هر دو ساکت بودند. این سکوت از نظر پوشکین بسیار خوشایند بود زیرا در آن ساعت نسیمی ملایم میوزید و جیرجیرکها در میان بوتهها آوازی دستهجمعی سرداده بودند. اما سکوتِ ایرینا همچون سکوتِ تابهای گداخته بود درست پیش از آنکه روغن درونش بریزی. گرچه پوشکین از گوش کردن به حرفهای مرد لذت برده بود، اما خودآگاه ایرینا همچون دندانههای تلهای واژگانش را محصور کرده بودند. به شکلی ناگهانی آنها را به دام انداخته بود و قصد نداشت رهایشان سازد. درحقیقت، حرفهای مرد جوان را آنقدر سفت در چنگال گرفته بود که اگر مرد میخواست آنها را پس بگیرد، مجبور میشد همچون گرگی که در دام گرفتار شده و پای خودش را میجود تا آزاد شود، واژگان خود را بجود تا رهایی یابد.
3
خِرد روستایی بر پایهی یک اصل اساسی بنا شده است: گرچه جنگها میآیند و میروند، زمامداران به قدرت میرسند و سقوط میکنند و جریانهای پرطرفدار، مرسوم میشوند و از رونق میافتند، اما خاک بارور، خاک بارور باقی میماند. به همین سان، پوشکین با درایتی همچون متوشالح شاهد سالها جنگ، سرنگونی حکومت و برخاستن بلشویسم بود. همانگونه که داس و چکش بر فراز سرزمین مادری برافراشته میشد، وی آماده بود تا خیشِ خویش برگیرد و به کار و زندگی ادامه دهد. از اینرو اصلاً آمادگی خبرهای تازهی همسرش را در ماه می سال 1918 نداشت: آنها داشتند به مسکو نقل مکان میکردند.
پوشکین گفت «بریم مسکو؟ ولی آخه برای چی باید بریم مسکو؟»
ایرینا پایش را به زمین کوبید و گفت «برای چی؟ برای چی؟ چون وقتش رسیده!»
در رمانهای قرن نوزدهمی، نامعمول نبود زنان جوانی که در مناطق روستایی پرورش یافته بودند در آروزی زندگی در پایتخت باشند. هر چه باشد، آخرین مُدها و مدلهای رقص و موسیقیهای رمانتیک در آنجا یافت میشد. به همین ترتیب ایرینا نیز در آروزی زندگی کردن در مسکو بود زیرا در آنجا کارگران کارخانهها همگی یکپارچه چکشهایشان را تاب میدادند و نغمههای پرولتاریایی از گوشهی هر آشپزخانهای شنیده میشد.
ایرینا گفت «هیچکس پادشاه رو از بالای صخره نمیندازه پایین که دوباره بچسبه به همون شیوهی سابق زندگی. یکبار برای همیشه، وقتشه که روسها شالودهی آینده رو بنا کنن، شونه به شونهی هم، سنگ به سنگ!»
زمانیکه ایرینا با این واژگان و واژگان بسیار دیگر، موضع خود را برای شوهرش مشخص ساخت، پوشکین با وی مخالفت کرد؟ نخستین تردیدهایی را که به ذهنش رسید با صدای بلند بیان کرد؟ نه. در عوض، اندیشمندانه و با دقت شروع کرد به تنظیم کردن دفاعیهی خود.
جالب اینجاست همانطور که افکار پوشکین داشت سرو شکل میگرفت، او هم درست به همان کلمههایی رسید که ایرینا رسیده بود: وقتش رسیده است. زیرا او با این عبارت بیگانه نبود. درحقیقت، نزدیکترین خویشاوند آن بود. از زمان کودکی پوشکین، همین عبارت بود که صبحها او را از خواب بیدار میکرد و شبها به بستر میفرستاد. در فصل بهار در گوشش زمزمه میکرد «وقت شخمزدن شده» و پردهها را باز میکرد تا آفتاب به درون اتاق بتابد. در فصل پاییز میگفت «وقت درو شده» و آتش اجاق را روشن میکرد. وقتِ دوشیدن گاوها رسیده، وقتش شده کاهها را در گونی بریزی، یا شمعها را خاموش کنی. بدین سان- نه یکبار برای همیشه، بلکه یکبار دیگر- وقتش رسیده بود تا همان کاری را انجام دهد که همواره در آفتاب و مهتاب و نور ستارگان انجام میداد.
شب نخستی که پوشکین به تختخواب رفت چنین اندیشههایی را دنبال میکرد. صبح روز بعد هنگامیکه با همسرش داشت از چمنزارهای پوشیده از شبنم میگذشت تا به مزرعه برسد، هنوز داشت دفاعیهاش را آماده میکرد. حتی پاییز آن سال، وقتی تمام وسایلشان را بار ارابه کردند تا رهسپار مسکو شوند هنوز داشت به بیانیهاش میاندیشید.
4
روز هشتم ماه اکتبر، پس از پنج روز سفر در جاده، آن زوج به پایتخت رسیدند. نیازی نیست به خودمان زحمت بدهیم و بگوییم که در هنگام عبور از شاهراهها شهر چه تأثیری بر آنها گذاشت: نخستین بار که تراموا و چراغهای برق و ساختمانی شصتوشش طبقه را دیدند، وقتی از میان انبوه جمعیت و از برابر فروشگاههای بزرگ گذشتند، یا موقعی که چشمشان به ساختمانهای معروف همچون تئاتر بولشوی و کرملین افتاد. لازم به گفتن هیچیک از اینها نیست. همین بس که بگوییم تأثیر دیدن اینها بر آن دو بسیار متفاوت بود. زیرا این چیزها عزم و ضرورت و هیجان در ایرینا پدید آورند اما پوشکین را تنها مضطرب و هراسان ساختند.
هنگامیکه به مرکز شهر رسیدند، پس از آن سفر دراز ایرینا حتی یک دقیقه هم به خودش استراحت نداد. به پوشکین گفت همانجا بماند، به سرعت خودش را جمعوجور کرد و در میان جمعیت ناپدید شد. روز نخست، آپارتمانی یکخوابه در آربات برای خودشان یافت، و در آن به جای پرترهی تزار، عکسی از ولادیمیر ایلیچ لنین با قابی نو آویزان کرد. روز دوم، وسایلشان را باز کرد و اسب و ارابه را فروخت. و روز سوم، برای هر دویشان در کارخانه بیسکویتسازی ستاره سرخ شغلی پیدا کرد.
کارخانه که پیشتر متعلق به کمپانی کرافورد از ادینبرو بود (نانوایانی که از سال 1813 در خدمت ملکه بودند)، در زمینی به مساحت چهارهزاروششصد مترمربع قرار داشت و پانصد کارگر در آنجا مشغول به کار بودند. در پسِ دروازههای آن، دو سیلوی گندم و آسیابی قرار داشت. اتاقهایی با مخلوطکنهای عظیم، اتاقهایی با فِرهای بسیار بزرگ و اتاقهای بستهبندی با نوارهای نقالهای که جعبههای بیسکویت از آنجا مستقیم راهی کامیونهای خالی میشدند، دیگر بخشهای کارخانه را شامل میشد.
ایرینا در ابتدا دستیار یکی از نانواها شد. اما زمانیکه درِ یکی از فرها از جادرآمد، ایرینا توانست زبردستی خودش را ثابت کند و به سرعت با آچار فرانسهای بزرگ در را درست کرد، پس از آن بیدرنگ او را به بخش مهندسان منتقل کردند. ظرفِ چند روز، این حرف بر سر زبانها افتاد که ایرینا میتواند پیچ نوارهای نقاله را همانطور که درحال حرکت هستند، سفت کند.
در این مدت، پوشکین را به اتاق مخلوطکنها فرستاند، در آنجا خمیر بیسکویت با همزنهای بزرگی در کاسههای فلزی عظیم مخلوط میشد. وظیفهی پوشکین آن بود که هر وقت چراغ سبز روشن شد، مقداری وانیل به خمیر بیسکویت اضافه کند. گرچه وانیل را به دقت اندازهگیری کرده بود و در پیمانه مناسب ریخته بود، اما سروصدای دستگاهها چنان کَرکننده بود و حرکت پاروهای همزن آنقدر خوابآور بود که پوشکین فراموش کرد وانیل را در خمیر بریزد.
ساعت چهار، هنگامیکه کارشناس سنجشِ مزه آمد، حتی نیازی نبود که از بیسکویتها بچشد تا دریابد چیزی کم دارند. از بوی آنها متوجه شده بود. از پوشکین پرسید «بیسکویت وانیلی که مزه وانیل نده، به چه درد میخوره؟» هرچند انتظار پاسخی نداشت و تمام بیسکویتهای تولیدهشدهی آن روز را جلوی سگها ریخت. به این ترتیب پوشکین را به دستهی جاروکشها منتقل کردند.
روز نخست، پوشکین را با جارویش به انباری غارمانند فرستادند که در آن گونیهای آرد در ردیفهایی بلند انبار شده بود. پوشکین هرگز در عمرش آن همه آرد ندیده بود. روشن است که هر کشاورزی از خدا میخواهد محصول فراوانی نصیبش شود که تا آخر زمستان کفاف بدهد و حتی کمی هم بیشتر، تا اگر خشکسالی شد چیزی برای خوردن داشته باشد. اما گونیهای درون انبار آنقدر بزرگ بودند و تا چنان ارتفاعی بالا رفته بودند که پوشکین احساس کرد شخصیتی در افسانهای محلی است که ناگهان از آشپزخانهی غولی سردرآورده که در آنجا آدمهای فانی را در دیگِ غذا میاندازند.
گرچه فضا هراسآور بود اما وظیفهاش بسیار ساده بود. هر وقت آرد را به اتاق مخلوطکنها میبردند، باید زمین را جارو میکشید تا آردهای ریختهشده را تمیز کند.
شاید به خاطر آشفتگی بود که از زمان رسیدنش به این شهر دچارش شده بود، شاید هم به سبب استفادهی مدام از داسِ دستهبلند بود، کاری که پوشکین از دوران جوانی با خوشحالی آن را انجام داده بود، یا به خاطر اختلال عضلانی مادرزادی ناشناختهای بود، کسی چه میداند، اما به هر روی هر بار پوشکین تلاش میکرد تا آردها را از روی زمین جارو کند به جای آنکه ذرات سفید را در خاکانداز بریزد، حرکتش سبب میشد که همهی آردها به هوا بلند شوند. ذرات آرد به شکل موج سفید عظیمی بالا میرفتند و همچون دانههای برف بر سر و روی خودش میریختند.
سرکارگر هر بار میگفت «نه، نه!» و سپس جارو را از دست پوشکین میگرفت و میگفت «اینجوری!» و با چند حرکت سریع چند متر از زمین را تمیز میکرد بیآنکه حتی ذرهای آرد به هوا بلند شود.
پوشکین که دلش میخواست سرکارگر را خشنود سازد، با دقتی همچون کارآموز جراحی، به تکنیک سرکارگر نگاه میکرد. اما به محض آنکه سرکارگر میچرخید و پوشکین جارویش را به حرکت درمیآورد، ذرات آرد بود که به هوا برمیخاست. به این ترتیب پس از سه روز جاروکشی، پوشکین را از کارخانه بیسکویتسازی ستاره سرخ اخراج کردند.
آن شب ایرینا در آپارتمان کوچکشان فریاد زد «اخراج شدی! چطور ممکنه آدم از جاروکشی اخراج بشه؟»
در روزهای بعد، شاید ایرینا میخواست پاسخ این سؤال را بیابد، اما سرش با چرخدندههایی که باید تنظیم میشدند و پیچهایی که باید سفت میشدند، گرم بود. در ضمن عضو کمیته کارگران کارخانه هم شده بود و همه اعتقاد داشتند که با حرفهای پرآب و تابش روحیه رفیقان دیگر را بالا میبرد. به عبارت دیگر، او بلشویکی تمام عیار شده بود.
اما پوشکین چه؟ او همچون تیلهای بر صفحهی شطرنجِ شهر میغلتید.
5
با تصویب قانون اساسی جدید در سال 1918، عصر پرولتاریا آغاز شد. دورهی دستگیری دشمنان بود و تولید زورکی محصولات کشاورزی، ممنوعیت تجارت خصوصی و جیرهبندی نیازهای اساسی. خوب، چه انتظاری داشتید؟
میان شیفتهای دوازده ساعته در کارخانه و انجام وظایفش در کمیته کارگران، ایرینا حتی یک دقیقه هم وقت برای تلفکردن نداشت. از اینرو، یک روز صبح که داشت راهی میشد، کارتهای جیره نان، شیر و شکر را به دست همسرِ بیکارش داد و با تأکید به او گفت پیش از آنکه ساعت ده شب بازگردد، کابینتهای آشپزخانه را از نو پُر کند. سپس چنان در را محکم به هم کوبید که ولادیمیر ایلیچ لنین روی قلابش چرخید.
همانگونه که صدای کفشهای ایرینا روی پلهها به گوش میرسید، قهرمان ما ایستاد و با چشمانی گشاد به در خیره شد. بیآنکه حرکتی کند، به صدای خارج شدن همسرش از ساختمان و رفتنش به سوی تراموا گوش کرد. سپس صدای تلقتلق تراموا را شنید که در شهر پیش میرفت و بعد هم صدای سوت کارخانه را شنید که ایرینا از دروازههایش گذشت. تنها زمانی که صدای حرکت نوارهای نقاله به گوشش رسید، به فکر افتاد که بگوید «باشه عزیزم.» بعد، کارتهای جیره را محکم در دست گرفت، کلاهش را بر سر گذاشت و قدم به خیابان گذاشت.
موقع راهرفتن پوشکین به این میاندیشید که وظیفهاش با هراس قابل توجهی همراه است. در ذهنش، فروشگاهی شلوغ را تصور کرد که در آن مردم مسکو فریاد میکشیدند و همدیگر را هل میدادند. قفسههایی را میدید پر از جعبههایی با رنگهای شاد و مردی که از پشت دخل میپرسید چه میخواهی و بعد هم میگفت زودباش، سپس کالای اشتباهی را روی پیشخوان میکوبید و فریاد میزد: نفر بعد!
تصور کنید پوشکین چقدر غافلگیر شد وقتی به نانوایی خیابان پوتمکین، نخستین ایستگاهش، رسید و دید آنجا همچون شیرخوارگاهی ساکت است. به جای آنکه مردم فریاد بزنند و همدیگر را هل بدهند، مرتب و منظم در صفی ایستاده بودند. بیشترشان زنهایی بین سی تا هشتاد سال بودند، صف با ظرافتی خاص از درِ فروشگاه شروع شده بود و با نزاکت در پیچ خیابان پیچیده بود.
از پیرزنی پرسید «اینجا صف نونواییه؟»
پیش از آنکه زن پاسخش را بدهد، فرد دیگری با تحکم با شست دستش اشاره کرد «آخرِ صف، آخر صفه، رفیق. اون عقب.»
پوشکین تشکر کرد و از پیچ خیابان پیچید و تا سه بلوک بعد صف را دنبال کرد تا به انتهایش رسید و با وظیفهشناسی در جای خود ایستاد و از حرفهای دو زن جلوییاش متوجه شد که در نانوایی به هر مشتری تنها یک چیز میدهند: یک قرص نان سیاه. گرچه زنها با آزردگی این خبر را به هم میدادند، اما پوشکین خوشحال شد. اگر هر مشتری قرار بود فقط یک قرص نان سیاه بگیرد، پس دیگر خبری از اشتباه در انتخاب اجناس، اشاره کردن به قفسهها یا کوبیدن کالاها روی پیشخوان نبود. پوشکین در صف میایستاد، نانش رامیگرفت و به خانه میرفت، همانطور که همسرش از او خواسته بود.
همچنانکه پوشکین در این فکرها بود، زنی جوان کنارش ایستاد.
پرسید «اینجا آخر صفه؟»
پوشکین بالبخند گفت «بله!» خوشحال بود که فرصتی برای خدمت کردن به دیگران نصیبش شده است.
***
در مدت دو ساعت بعد، پوشکین توانست همان سه بلوک را در صف پیش برود.
برای برخی از ما، شاید بیشتر ما، گذر آن دقیقهها همچون چکهکردن شیر آب در میانهی شب به نظر میرسد. اما نه برای پوشکین. انتظار در صف اضطرابآورتر از انتظار برای جوانهزدن دانهها یا تغییررنگ کاهها نبود. درضمن، همچنانکه در صف منتظر بود میتوانست با زنان پیرامونش دربارهی یکی از موضوعهای مورد علاقهاش گفتوگو کند.
به چهار نفر از آنها گفت «روز قشنگی نیست؟ آفتاب دیگه از این درخشانتر و آسمون از این آبیتر نمیشه. البته گمون کنم بعدازظهر یه کم بارون بیاد.»
آب و هوا! متوجه حیرتتان هستم و میبینم که لبولوچهتان آویزان شده. آبوهوا موضوع موردعلاقهاش برای گفتوگو بود؟
بله، بله، میفهمم. هنگامیکه پروردگار به ملتی لبخند میزند، میانگین درآمد افزایش مییابد، غذا فراوان میشود، سربازان وقتشان را با ورقبازی در سربازخانهها میگذرانند و هیچچیز تحقیرآمیزتر از بحث دربارهی آبوهوا نیست. در مهمانیهای شام و دورهمیهای دوستانه، کسانی که مدام سراغ این موضوع میروند آدمهایی ملالآور و حتی غیرقابلتحمل به نظر میرسند. بحث دربارهی نزولات آسمانی فقط به درد کسانی میخورد که تخیلی قوی ندارند یا آنقدر روشنفکر نیستند که بتوانند دربارهی آخرین آثار ادبی، سینمایی و وضعیت دنیا صحبت کنند. اما زمانی که جامعه آشفته است، بحث دربارهی آبوهوا چندان هم ناخوشایند نیست.
یکی از زنان با لبخند با وی موافقت کرد «آره، واقعاً روز قشنگیه.»
دیگری گفت «ولی از ابرهای پشتِ کلیسا پیداست که احتمالاً حدستون دربارهی بارون درسته.»
و بدین سان، به نظر میرسید که زمان اندکی سریعتر میگذرد.
***
ساعت یک بعدازظهر (با قرص نانی زیر بغلش)، پوشکین راهی خیابان ماکسیم گورکی شد، در آنجا قرار بود شکر بگیرد. دیگربار وقتی داشت به فروشگاه نزدیک میشد، اضطرابی او را دربرگرفت، اما اینبار اندکی امیدواری نیز دربرابر اضطرابش وجود داشت. و هنگامیکه به مقصد رسید چه دید؟ به لطف و مرحمت خدا، صفی دیگر!
با توجه به زمان روز، طبیعی بود که صف مقابلِ خواربار فروشی درازتر از صفِ نانوایی باشد. اما بارانی که از ساعت 12:15 تا 12:45 به راستی بر مسکو باریده بود، خیابانها را خنک و هوا را تازه کرده بود. و هنگامیکه پوشکین به صف نزدیک شد، دو زنی که پیشتر آنها را در صفِ نان دیده بود، برایش دست تکان دادند. از اینرو، با شادمانی در انتهای صف ایستاد.
نوشتهی ایمور تولز
Amor Towles
ترجمهی مهتاب صفدری
Mahtab Safdari
لینک داستان کامل
https://magenta-jaimie-55.tiiny.site
صف
1
در واپسین روزهای عصر آخرین تزار، مردی روستایی به نام پوشکین در روستای کوچکی در صدوشصت کیلومتری مسکو زندگی میکرد. گرچه پوشکین و همسرش، ایرینا، از موهبت فرزند بیبهره بودند، اما در عوض کلبهی دواتاقهی راحتی داشتند و چند هکتار زمین که با شکیبایی و پشتکار در آنها کشاورزی میکردند. ردیف به ردیف خاک را شخم میزدند و آماده میساختند، دانهها را میکاشتند و محصولشان را برداشت میکردند و همچون ماکویی در دستگاه بافندگی در زمینهایشان پس و پیش میرفتند. هنگامیکه کار روزانهشان تمام میشد، به خانه بازمیگشتند، پشت میز چوبی کوچکشان مینشستند، برای شام سوپ کلم میخوردند و سپس تسلیم خوابِ پاکِ روستایی میشدند.
هرچند پوشکینِ کشاورز، مهارت سخنوریِ همنامش را نداشت، اما در درون خویش شاعرگونهای بود و هنگامیکه جوانهزدن درختان توس، توفانهای تابستانی یا رنگهای طلایی پاییز را میدید، در دلش احساس میکرد که زندگی رضایتبخشی دارد. درحقیقت، زندگیشان آنقدر رضایتبخش بود که اگر موقع شخمزدن زمین چراغ برنزی کهنهای مییافت و از درونش غولی کهنسال را بیرون میآورد که میتوانست سه آرزویش را برآورده سازد، پوشکین اصلاً نمیدانست چه آرزویی بکند.
و همگی ما به خوبی میدانیم چنین خوشبختهایی ره به کجا میبرند.
2
همچون بسیاری دیگر از روستاییان روس، پوشکین و همسرش نیز عضو اتحادیه روستاییان بودند که زمینها را اجاره میداد، اندازهی زمینها را مشخص میکرد و هزینهی آسیاب را میان اعضا تقسیم میکرد. گاهی اعضای اتحادیه گرد هم میآمدند تا دربارهی موضوعی مشترک بحث کنند. در یکی از این جلسهها در بهار سال 1916، مردی جوان که در سفری دراز از مسکو به آنجا آمده بود، پشت تریبون رفت تا دربارهی بیعدالتی در کشوری توضیح دهد که ده درصد از مردم صاحب نود درصد از زمینها بودند. با جزئیات فراوان شرح داد که چگونه سرمایهداران چای خود را شیرین میکنند و لانههایشان را با پرِ قو پُر میکنند. در پایان، همه را تشویق کرد تا از این خواب بیدار شوند و در مسیر پیروزیِ ناگزیر پرولتاریای جهانی بر نیروهای سرکوب به او بپیوندند.
پوشکین از سیاست سردرنمیآورد و حتی آدم تحصیلکردهای هم نبود. از این رو، اهمیتِ گفتههای آن مرد مسکویی را درک نمیکرد. اما میهمان با چنان شور و اشتیاقی سخن میگفت و از چنان عبارتهای پیچیدهای بهره میگرفت که پوشکین از تماشای جریان واژگانش لذت میبرد که چون پرچمهای کوچک رنگارنگ در باد تکان میخوردند.
آن شب، پوشکین و همسرش پیاده به خانه بازگشتند و در راه هر دو ساکت بودند. این سکوت از نظر پوشکین بسیار خوشایند بود زیرا در آن ساعت نسیمی ملایم میوزید و جیرجیرکها در میان بوتهها آوازی دستهجمعی سرداده بودند. اما سکوتِ ایرینا همچون سکوتِ تابهای گداخته بود درست پیش از آنکه روغن درونش بریزی. گرچه پوشکین از گوش کردن به حرفهای مرد لذت برده بود، اما خودآگاه ایرینا همچون دندانههای تلهای واژگانش را محصور کرده بودند. به شکلی ناگهانی آنها را به دام انداخته بود و قصد نداشت رهایشان سازد. درحقیقت، حرفهای مرد جوان را آنقدر سفت در چنگال گرفته بود که اگر مرد میخواست آنها را پس بگیرد، مجبور میشد همچون گرگی که در دام گرفتار شده و پای خودش را میجود تا آزاد شود، واژگان خود را بجود تا رهایی یابد.
3
خِرد روستایی بر پایهی یک اصل اساسی بنا شده است: گرچه جنگها میآیند و میروند، زمامداران به قدرت میرسند و سقوط میکنند و جریانهای پرطرفدار، مرسوم میشوند و از رونق میافتند، اما خاک بارور، خاک بارور باقی میماند. به همین سان، پوشکین با درایتی همچون متوشالح شاهد سالها جنگ، سرنگونی حکومت و برخاستن بلشویسم بود. همانگونه که داس و چکش بر فراز سرزمین مادری برافراشته میشد، وی آماده بود تا خیشِ خویش برگیرد و به کار و زندگی ادامه دهد. از اینرو اصلاً آمادگی خبرهای تازهی همسرش را در ماه می سال 1918 نداشت: آنها داشتند به مسکو نقل مکان میکردند.
پوشکین گفت «بریم مسکو؟ ولی آخه برای چی باید بریم مسکو؟»
ایرینا پایش را به زمین کوبید و گفت «برای چی؟ برای چی؟ چون وقتش رسیده!»
در رمانهای قرن نوزدهمی، نامعمول نبود زنان جوانی که در مناطق روستایی پرورش یافته بودند در آروزی زندگی در پایتخت باشند. هر چه باشد، آخرین مُدها و مدلهای رقص و موسیقیهای رمانتیک در آنجا یافت میشد. به همین ترتیب ایرینا نیز در آروزی زندگی کردن در مسکو بود زیرا در آنجا کارگران کارخانهها همگی یکپارچه چکشهایشان را تاب میدادند و نغمههای پرولتاریایی از گوشهی هر آشپزخانهای شنیده میشد.
ایرینا گفت «هیچکس پادشاه رو از بالای صخره نمیندازه پایین که دوباره بچسبه به همون شیوهی سابق زندگی. یکبار برای همیشه، وقتشه که روسها شالودهی آینده رو بنا کنن، شونه به شونهی هم، سنگ به سنگ!»
زمانیکه ایرینا با این واژگان و واژگان بسیار دیگر، موضع خود را برای شوهرش مشخص ساخت، پوشکین با وی مخالفت کرد؟ نخستین تردیدهایی را که به ذهنش رسید با صدای بلند بیان کرد؟ نه. در عوض، اندیشمندانه و با دقت شروع کرد به تنظیم کردن دفاعیهی خود.
جالب اینجاست همانطور که افکار پوشکین داشت سرو شکل میگرفت، او هم درست به همان کلمههایی رسید که ایرینا رسیده بود: وقتش رسیده است. زیرا او با این عبارت بیگانه نبود. درحقیقت، نزدیکترین خویشاوند آن بود. از زمان کودکی پوشکین، همین عبارت بود که صبحها او را از خواب بیدار میکرد و شبها به بستر میفرستاد. در فصل بهار در گوشش زمزمه میکرد «وقت شخمزدن شده» و پردهها را باز میکرد تا آفتاب به درون اتاق بتابد. در فصل پاییز میگفت «وقت درو شده» و آتش اجاق را روشن میکرد. وقتِ دوشیدن گاوها رسیده، وقتش شده کاهها را در گونی بریزی، یا شمعها را خاموش کنی. بدین سان- نه یکبار برای همیشه، بلکه یکبار دیگر- وقتش رسیده بود تا همان کاری را انجام دهد که همواره در آفتاب و مهتاب و نور ستارگان انجام میداد.
شب نخستی که پوشکین به تختخواب رفت چنین اندیشههایی را دنبال میکرد. صبح روز بعد هنگامیکه با همسرش داشت از چمنزارهای پوشیده از شبنم میگذشت تا به مزرعه برسد، هنوز داشت دفاعیهاش را آماده میکرد. حتی پاییز آن سال، وقتی تمام وسایلشان را بار ارابه کردند تا رهسپار مسکو شوند هنوز داشت به بیانیهاش میاندیشید.
4
روز هشتم ماه اکتبر، پس از پنج روز سفر در جاده، آن زوج به پایتخت رسیدند. نیازی نیست به خودمان زحمت بدهیم و بگوییم که در هنگام عبور از شاهراهها شهر چه تأثیری بر آنها گذاشت: نخستین بار که تراموا و چراغهای برق و ساختمانی شصتوشش طبقه را دیدند، وقتی از میان انبوه جمعیت و از برابر فروشگاههای بزرگ گذشتند، یا موقعی که چشمشان به ساختمانهای معروف همچون تئاتر بولشوی و کرملین افتاد. لازم به گفتن هیچیک از اینها نیست. همین بس که بگوییم تأثیر دیدن اینها بر آن دو بسیار متفاوت بود. زیرا این چیزها عزم و ضرورت و هیجان در ایرینا پدید آورند اما پوشکین را تنها مضطرب و هراسان ساختند.
هنگامیکه به مرکز شهر رسیدند، پس از آن سفر دراز ایرینا حتی یک دقیقه هم به خودش استراحت نداد. به پوشکین گفت همانجا بماند، به سرعت خودش را جمعوجور کرد و در میان جمعیت ناپدید شد. روز نخست، آپارتمانی یکخوابه در آربات برای خودشان یافت، و در آن به جای پرترهی تزار، عکسی از ولادیمیر ایلیچ لنین با قابی نو آویزان کرد. روز دوم، وسایلشان را باز کرد و اسب و ارابه را فروخت. و روز سوم، برای هر دویشان در کارخانه بیسکویتسازی ستاره سرخ شغلی پیدا کرد.
کارخانه که پیشتر متعلق به کمپانی کرافورد از ادینبرو بود (نانوایانی که از سال 1813 در خدمت ملکه بودند)، در زمینی به مساحت چهارهزاروششصد مترمربع قرار داشت و پانصد کارگر در آنجا مشغول به کار بودند. در پسِ دروازههای آن، دو سیلوی گندم و آسیابی قرار داشت. اتاقهایی با مخلوطکنهای عظیم، اتاقهایی با فِرهای بسیار بزرگ و اتاقهای بستهبندی با نوارهای نقالهای که جعبههای بیسکویت از آنجا مستقیم راهی کامیونهای خالی میشدند، دیگر بخشهای کارخانه را شامل میشد.
ایرینا در ابتدا دستیار یکی از نانواها شد. اما زمانیکه درِ یکی از فرها از جادرآمد، ایرینا توانست زبردستی خودش را ثابت کند و به سرعت با آچار فرانسهای بزرگ در را درست کرد، پس از آن بیدرنگ او را به بخش مهندسان منتقل کردند. ظرفِ چند روز، این حرف بر سر زبانها افتاد که ایرینا میتواند پیچ نوارهای نقاله را همانطور که درحال حرکت هستند، سفت کند.
در این مدت، پوشکین را به اتاق مخلوطکنها فرستاند، در آنجا خمیر بیسکویت با همزنهای بزرگی در کاسههای فلزی عظیم مخلوط میشد. وظیفهی پوشکین آن بود که هر وقت چراغ سبز روشن شد، مقداری وانیل به خمیر بیسکویت اضافه کند. گرچه وانیل را به دقت اندازهگیری کرده بود و در پیمانه مناسب ریخته بود، اما سروصدای دستگاهها چنان کَرکننده بود و حرکت پاروهای همزن آنقدر خوابآور بود که پوشکین فراموش کرد وانیل را در خمیر بریزد.
ساعت چهار، هنگامیکه کارشناس سنجشِ مزه آمد، حتی نیازی نبود که از بیسکویتها بچشد تا دریابد چیزی کم دارند. از بوی آنها متوجه شده بود. از پوشکین پرسید «بیسکویت وانیلی که مزه وانیل نده، به چه درد میخوره؟» هرچند انتظار پاسخی نداشت و تمام بیسکویتهای تولیدهشدهی آن روز را جلوی سگها ریخت. به این ترتیب پوشکین را به دستهی جاروکشها منتقل کردند.
روز نخست، پوشکین را با جارویش به انباری غارمانند فرستادند که در آن گونیهای آرد در ردیفهایی بلند انبار شده بود. پوشکین هرگز در عمرش آن همه آرد ندیده بود. روشن است که هر کشاورزی از خدا میخواهد محصول فراوانی نصیبش شود که تا آخر زمستان کفاف بدهد و حتی کمی هم بیشتر، تا اگر خشکسالی شد چیزی برای خوردن داشته باشد. اما گونیهای درون انبار آنقدر بزرگ بودند و تا چنان ارتفاعی بالا رفته بودند که پوشکین احساس کرد شخصیتی در افسانهای محلی است که ناگهان از آشپزخانهی غولی سردرآورده که در آنجا آدمهای فانی را در دیگِ غذا میاندازند.
گرچه فضا هراسآور بود اما وظیفهاش بسیار ساده بود. هر وقت آرد را به اتاق مخلوطکنها میبردند، باید زمین را جارو میکشید تا آردهای ریختهشده را تمیز کند.
شاید به خاطر آشفتگی بود که از زمان رسیدنش به این شهر دچارش شده بود، شاید هم به سبب استفادهی مدام از داسِ دستهبلند بود، کاری که پوشکین از دوران جوانی با خوشحالی آن را انجام داده بود، یا به خاطر اختلال عضلانی مادرزادی ناشناختهای بود، کسی چه میداند، اما به هر روی هر بار پوشکین تلاش میکرد تا آردها را از روی زمین جارو کند به جای آنکه ذرات سفید را در خاکانداز بریزد، حرکتش سبب میشد که همهی آردها به هوا بلند شوند. ذرات آرد به شکل موج سفید عظیمی بالا میرفتند و همچون دانههای برف بر سر و روی خودش میریختند.
سرکارگر هر بار میگفت «نه، نه!» و سپس جارو را از دست پوشکین میگرفت و میگفت «اینجوری!» و با چند حرکت سریع چند متر از زمین را تمیز میکرد بیآنکه حتی ذرهای آرد به هوا بلند شود.
پوشکین که دلش میخواست سرکارگر را خشنود سازد، با دقتی همچون کارآموز جراحی، به تکنیک سرکارگر نگاه میکرد. اما به محض آنکه سرکارگر میچرخید و پوشکین جارویش را به حرکت درمیآورد، ذرات آرد بود که به هوا برمیخاست. به این ترتیب پس از سه روز جاروکشی، پوشکین را از کارخانه بیسکویتسازی ستاره سرخ اخراج کردند.
آن شب ایرینا در آپارتمان کوچکشان فریاد زد «اخراج شدی! چطور ممکنه آدم از جاروکشی اخراج بشه؟»
در روزهای بعد، شاید ایرینا میخواست پاسخ این سؤال را بیابد، اما سرش با چرخدندههایی که باید تنظیم میشدند و پیچهایی که باید سفت میشدند، گرم بود. در ضمن عضو کمیته کارگران کارخانه هم شده بود و همه اعتقاد داشتند که با حرفهای پرآب و تابش روحیه رفیقان دیگر را بالا میبرد. به عبارت دیگر، او بلشویکی تمام عیار شده بود.
اما پوشکین چه؟ او همچون تیلهای بر صفحهی شطرنجِ شهر میغلتید.
5
با تصویب قانون اساسی جدید در سال 1918، عصر پرولتاریا آغاز شد. دورهی دستگیری دشمنان بود و تولید زورکی محصولات کشاورزی، ممنوعیت تجارت خصوصی و جیرهبندی نیازهای اساسی. خوب، چه انتظاری داشتید؟
میان شیفتهای دوازده ساعته در کارخانه و انجام وظایفش در کمیته کارگران، ایرینا حتی یک دقیقه هم وقت برای تلفکردن نداشت. از اینرو، یک روز صبح که داشت راهی میشد، کارتهای جیره نان، شیر و شکر را به دست همسرِ بیکارش داد و با تأکید به او گفت پیش از آنکه ساعت ده شب بازگردد، کابینتهای آشپزخانه را از نو پُر کند. سپس چنان در را محکم به هم کوبید که ولادیمیر ایلیچ لنین روی قلابش چرخید.
همانگونه که صدای کفشهای ایرینا روی پلهها به گوش میرسید، قهرمان ما ایستاد و با چشمانی گشاد به در خیره شد. بیآنکه حرکتی کند، به صدای خارج شدن همسرش از ساختمان و رفتنش به سوی تراموا گوش کرد. سپس صدای تلقتلق تراموا را شنید که در شهر پیش میرفت و بعد هم صدای سوت کارخانه را شنید که ایرینا از دروازههایش گذشت. تنها زمانی که صدای حرکت نوارهای نقاله به گوشش رسید، به فکر افتاد که بگوید «باشه عزیزم.» بعد، کارتهای جیره را محکم در دست گرفت، کلاهش را بر سر گذاشت و قدم به خیابان گذاشت.
موقع راهرفتن پوشکین به این میاندیشید که وظیفهاش با هراس قابل توجهی همراه است. در ذهنش، فروشگاهی شلوغ را تصور کرد که در آن مردم مسکو فریاد میکشیدند و همدیگر را هل میدادند. قفسههایی را میدید پر از جعبههایی با رنگهای شاد و مردی که از پشت دخل میپرسید چه میخواهی و بعد هم میگفت زودباش، سپس کالای اشتباهی را روی پیشخوان میکوبید و فریاد میزد: نفر بعد!
تصور کنید پوشکین چقدر غافلگیر شد وقتی به نانوایی خیابان پوتمکین، نخستین ایستگاهش، رسید و دید آنجا همچون شیرخوارگاهی ساکت است. به جای آنکه مردم فریاد بزنند و همدیگر را هل بدهند، مرتب و منظم در صفی ایستاده بودند. بیشترشان زنهایی بین سی تا هشتاد سال بودند، صف با ظرافتی خاص از درِ فروشگاه شروع شده بود و با نزاکت در پیچ خیابان پیچیده بود.
از پیرزنی پرسید «اینجا صف نونواییه؟»
پیش از آنکه زن پاسخش را بدهد، فرد دیگری با تحکم با شست دستش اشاره کرد «آخرِ صف، آخر صفه، رفیق. اون عقب.»
پوشکین تشکر کرد و از پیچ خیابان پیچید و تا سه بلوک بعد صف را دنبال کرد تا به انتهایش رسید و با وظیفهشناسی در جای خود ایستاد و از حرفهای دو زن جلوییاش متوجه شد که در نانوایی به هر مشتری تنها یک چیز میدهند: یک قرص نان سیاه. گرچه زنها با آزردگی این خبر را به هم میدادند، اما پوشکین خوشحال شد. اگر هر مشتری قرار بود فقط یک قرص نان سیاه بگیرد، پس دیگر خبری از اشتباه در انتخاب اجناس، اشاره کردن به قفسهها یا کوبیدن کالاها روی پیشخوان نبود. پوشکین در صف میایستاد، نانش رامیگرفت و به خانه میرفت، همانطور که همسرش از او خواسته بود.
همچنانکه پوشکین در این فکرها بود، زنی جوان کنارش ایستاد.
پرسید «اینجا آخر صفه؟»
پوشکین بالبخند گفت «بله!» خوشحال بود که فرصتی برای خدمت کردن به دیگران نصیبش شده است.
***
در مدت دو ساعت بعد، پوشکین توانست همان سه بلوک را در صف پیش برود.
برای برخی از ما، شاید بیشتر ما، گذر آن دقیقهها همچون چکهکردن شیر آب در میانهی شب به نظر میرسد. اما نه برای پوشکین. انتظار در صف اضطرابآورتر از انتظار برای جوانهزدن دانهها یا تغییررنگ کاهها نبود. درضمن، همچنانکه در صف منتظر بود میتوانست با زنان پیرامونش دربارهی یکی از موضوعهای مورد علاقهاش گفتوگو کند.
به چهار نفر از آنها گفت «روز قشنگی نیست؟ آفتاب دیگه از این درخشانتر و آسمون از این آبیتر نمیشه. البته گمون کنم بعدازظهر یه کم بارون بیاد.»
آب و هوا! متوجه حیرتتان هستم و میبینم که لبولوچهتان آویزان شده. آبوهوا موضوع موردعلاقهاش برای گفتوگو بود؟
بله، بله، میفهمم. هنگامیکه پروردگار به ملتی لبخند میزند، میانگین درآمد افزایش مییابد، غذا فراوان میشود، سربازان وقتشان را با ورقبازی در سربازخانهها میگذرانند و هیچچیز تحقیرآمیزتر از بحث دربارهی آبوهوا نیست. در مهمانیهای شام و دورهمیهای دوستانه، کسانی که مدام سراغ این موضوع میروند آدمهایی ملالآور و حتی غیرقابلتحمل به نظر میرسند. بحث دربارهی نزولات آسمانی فقط به درد کسانی میخورد که تخیلی قوی ندارند یا آنقدر روشنفکر نیستند که بتوانند دربارهی آخرین آثار ادبی، سینمایی و وضعیت دنیا صحبت کنند. اما زمانی که جامعه آشفته است، بحث دربارهی آبوهوا چندان هم ناخوشایند نیست.
یکی از زنان با لبخند با وی موافقت کرد «آره، واقعاً روز قشنگیه.»
دیگری گفت «ولی از ابرهای پشتِ کلیسا پیداست که احتمالاً حدستون دربارهی بارون درسته.»
و بدین سان، به نظر میرسید که زمان اندکی سریعتر میگذرد.
***
ساعت یک بعدازظهر (با قرص نانی زیر بغلش)، پوشکین راهی خیابان ماکسیم گورکی شد، در آنجا قرار بود شکر بگیرد. دیگربار وقتی داشت به فروشگاه نزدیک میشد، اضطرابی او را دربرگرفت، اما اینبار اندکی امیدواری نیز دربرابر اضطرابش وجود داشت. و هنگامیکه به مقصد رسید چه دید؟ به لطف و مرحمت خدا، صفی دیگر!
با توجه به زمان روز، طبیعی بود که صف مقابلِ خواربار فروشی درازتر از صفِ نانوایی باشد. اما بارانی که از ساعت 12:15 تا 12:45 به راستی بر مسکو باریده بود، خیابانها را خنک و هوا را تازه کرده بود. و هنگامیکه پوشکین به صف نزدیک شد، دو زنی که پیشتر آنها را در صفِ نان دیده بود، برایش دست تکان دادند. از اینرو، با شادمانی در انتهای صف ایستاد.
Published on March 18, 2025 01:06


