امیر اور
Born
in Tel Aviv, Israel
July 01, 1956
Website
Genre
|
زبان منشوریست
by
—
published
2020
|
|
|
شن و زمان
by |
|
* Note: these are all the books on Goodreads for this author. To add more, click here.
“خالی
شعری از امیر اور
ترجمه ی رُزا جمالی
در انتها خالی ست
پَر وُ بالی باقی نمانده از آن
بال های جهان”
― زبان منشوریست
شعری از امیر اور
ترجمه ی رُزا جمالی
در انتها خالی ست
پَر وُ بالی باقی نمانده از آن
بال های جهان”
― زبان منشوریست
“بشنو
مرا بشنو که بر تو می خوانم در نیمه راه این شب
چرا که روح ام سست شده است
مگر آن که روح ام را به آن اندازه که باید دست آموز کنی
تمنایی در قلبِ من، بیهیچ ترسی، بگذار اینجا راه بروم، نیمه شب است
در سایهای میانِ دو کوه قدم میزنم
شبیه کودکی که مفاهیم را به یاد میآورد به خاطر میآورم گرچه آن را فراموش کردهام
شبی بیچهره پر و بال میدهد به خاطرهی آنکه دیگری را ندارد.
و آرزویی بیتسلا که خیز انداخته با این سکوت بر تمامِ مردمی که من شدهام حالا
در عشقی از هم گسیخته که دیگر به دست نخواهد آمد هرگز
که رستگاریِ هرکسی با فرزندِ خویش تنها بیشتر ازیک نسل فاصله دارد
از سمتِ تاریکِ مردمکهام نگاه میکند و میبیند آنچه را که در من میبیند
شغالها که پیش از دریدنِ شکارشان برگشتهاند
و جغدها که تکهگوشت خامشان را بلعیدهاند
شهرهای این مردمان تغییر شکل یافته به چراغهاشان
و سایهسارِ کوهها سراشیبیاش را گستردهاست
ازدحام گرفته از موجوداتِ شب
درایستگاهها؛ بالای آن عرشه
آن کشتی که در مه و غبارست
از سوارکردن سیاحانِ رویا دست شسته.
ناپدید می شود و چهره اش را از دست میدهد،
و قطره قطره میچکد بر پهنه اش و آنجا که قرار گرفته است
و آرمیدنیست بسیار در شب، که به سرآغازِخود برمیگردد
همانندِ ماریست که تازه بلعیدنِ دماش را به پایان رسانده
تاریکی عمق میگیرد و رویایی درآن نیست.
به آشیانه اش برمیگردد، رعشه گرفته است بین هستی و عدم، به سمتِ درون و به سمتِ بیرون
کمتر از پهنای این وسعت، در زیرِ چشمهامان با پلکهایی فروبسته
زمانی که جانِ ما به آرامی جهانی را در خود روشنایی داده
شبنمی که درحرارت خورشید به آسانی خشک میشود
اما این جانِ آدمی ست که به آسانی از بین می رود
با شب که به کشتزارها برگشته است
و این عصبهای محتضر که تازه اتصال خود را ازپر کنندهی ولتاژهای بالا از دست دادهاند
قلبی که شفاف میشود
شبیه بوتیماریست که به دنیا نمیآید
و پاها سست میشوند از هر حرکتی،
تمام رویاست که قطره قطره میچکد به گوارشی آرام
چنان که رمهای بزکوهی ست که از چرا برمیگردد
که دوباره به سایه ها بدل شود
پس من بیآنکه دانسته باشم میدانم که
چون نطفهای از زهدان بیرون کشیده شدم
برچشمانِ آن آرامشِ بزرگ
بر دهانِ گردابی که به دورِ خود میچرخد.
از آنجا چه باز میشود: راههایی بیشمار برای خویش
و "هست"، "بود"، "خواهد بود" برغربالِ راههایی پیچ درپیچ
مویرگی از خون که در بدن منتشر میشود.
به ضربآهنگِ خداوند ضرب میگیرم
به سمتِ او میرُویَم و منتشر میشوم
در ازدحامی از کلِ هجومِ بودن
ضربانی بود که تنها عروج مییافت
شبیهِ رمزی گشوده
ذهنم بسط مییابد که درون را لمسکند
لمس کند تمامِ مردمام را
این جهان است و تمامیتِ موجودات و این تنِ من است
یاختههای بیشمارِ چه کسیست که میزبانِ بهشتِ درون است؟
صورت و برج فلکی، ستارگانِ درون با تمامِ ساکنانِ آنها
و زندگیها که سوسو میزند در دوردست
و حیات که از شگفتی نیرو میگیرد در مسافتی دور
در آهنگی مرکب که ضرباتش گسترش مییابد
و خود را جمع میکند دوباره در بازدمِ زندگی
که خودش را خالی کند
که تنها امکانی از وجود باشد
تنها جرقه ای از جهانی که در درون تورم یافته
و مانند ذرهای تک بر انتهای اسیدِ آمینه
و یا شبیه بلوری شفاف که بی آگاهی از پیدایش وجودش شکل میگیرد،
شبیه جاندارانی بر روحم که از چشمها مخفیاند
چنان که نشانهای کوچک و نوشتاری بی هیچ طولی و یا بُعدی
و در جهانی دیگر بیرون از فهمِ من
جایی که در تصورِ من نمیگنجد
و آنجا شکلی ست که از آن هستی بی بُعد بر آمده است
من تنها نعمتی هستم که از درون خودم و ماوراء میگذرم
و این جهانیست به جهانی دیگر، از امکانی به رهایی
و از وجود داشتن به عطشِ بودن
اما زمان دراینجا نیست.
دستی که بر دهانِ توست تا که روبنده را از چهرهی ما برگیرند
که نقابی را ازپسِ نقابی دیگر برداریم ، تا حاشیههای نیستی
طوماری، ارغوانی، بی ضخامت
از دیوارههای پستِ گنبدِ تاریکی
و بی هیچ اشارهای پیشاپیش، جهان از تکههای نور متولد میشود
چشمی پدیدار میشود
نیمه باز
در پسِ گنبدِ زمین
که ببینی که آنجا چیست که باید ببینی
فارسیِ رُزا جمالی”
―
مرا بشنو که بر تو می خوانم در نیمه راه این شب
چرا که روح ام سست شده است
مگر آن که روح ام را به آن اندازه که باید دست آموز کنی
تمنایی در قلبِ من، بیهیچ ترسی، بگذار اینجا راه بروم، نیمه شب است
در سایهای میانِ دو کوه قدم میزنم
شبیه کودکی که مفاهیم را به یاد میآورد به خاطر میآورم گرچه آن را فراموش کردهام
شبی بیچهره پر و بال میدهد به خاطرهی آنکه دیگری را ندارد.
و آرزویی بیتسلا که خیز انداخته با این سکوت بر تمامِ مردمی که من شدهام حالا
در عشقی از هم گسیخته که دیگر به دست نخواهد آمد هرگز
که رستگاریِ هرکسی با فرزندِ خویش تنها بیشتر ازیک نسل فاصله دارد
از سمتِ تاریکِ مردمکهام نگاه میکند و میبیند آنچه را که در من میبیند
شغالها که پیش از دریدنِ شکارشان برگشتهاند
و جغدها که تکهگوشت خامشان را بلعیدهاند
شهرهای این مردمان تغییر شکل یافته به چراغهاشان
و سایهسارِ کوهها سراشیبیاش را گستردهاست
ازدحام گرفته از موجوداتِ شب
درایستگاهها؛ بالای آن عرشه
آن کشتی که در مه و غبارست
از سوارکردن سیاحانِ رویا دست شسته.
ناپدید می شود و چهره اش را از دست میدهد،
و قطره قطره میچکد بر پهنه اش و آنجا که قرار گرفته است
و آرمیدنیست بسیار در شب، که به سرآغازِخود برمیگردد
همانندِ ماریست که تازه بلعیدنِ دماش را به پایان رسانده
تاریکی عمق میگیرد و رویایی درآن نیست.
به آشیانه اش برمیگردد، رعشه گرفته است بین هستی و عدم، به سمتِ درون و به سمتِ بیرون
کمتر از پهنای این وسعت، در زیرِ چشمهامان با پلکهایی فروبسته
زمانی که جانِ ما به آرامی جهانی را در خود روشنایی داده
شبنمی که درحرارت خورشید به آسانی خشک میشود
اما این جانِ آدمی ست که به آسانی از بین می رود
با شب که به کشتزارها برگشته است
و این عصبهای محتضر که تازه اتصال خود را ازپر کنندهی ولتاژهای بالا از دست دادهاند
قلبی که شفاف میشود
شبیه بوتیماریست که به دنیا نمیآید
و پاها سست میشوند از هر حرکتی،
تمام رویاست که قطره قطره میچکد به گوارشی آرام
چنان که رمهای بزکوهی ست که از چرا برمیگردد
که دوباره به سایه ها بدل شود
پس من بیآنکه دانسته باشم میدانم که
چون نطفهای از زهدان بیرون کشیده شدم
برچشمانِ آن آرامشِ بزرگ
بر دهانِ گردابی که به دورِ خود میچرخد.
از آنجا چه باز میشود: راههایی بیشمار برای خویش
و "هست"، "بود"، "خواهد بود" برغربالِ راههایی پیچ درپیچ
مویرگی از خون که در بدن منتشر میشود.
به ضربآهنگِ خداوند ضرب میگیرم
به سمتِ او میرُویَم و منتشر میشوم
در ازدحامی از کلِ هجومِ بودن
ضربانی بود که تنها عروج مییافت
شبیهِ رمزی گشوده
ذهنم بسط مییابد که درون را لمسکند
لمس کند تمامِ مردمام را
این جهان است و تمامیتِ موجودات و این تنِ من است
یاختههای بیشمارِ چه کسیست که میزبانِ بهشتِ درون است؟
صورت و برج فلکی، ستارگانِ درون با تمامِ ساکنانِ آنها
و زندگیها که سوسو میزند در دوردست
و حیات که از شگفتی نیرو میگیرد در مسافتی دور
در آهنگی مرکب که ضرباتش گسترش مییابد
و خود را جمع میکند دوباره در بازدمِ زندگی
که خودش را خالی کند
که تنها امکانی از وجود باشد
تنها جرقه ای از جهانی که در درون تورم یافته
و مانند ذرهای تک بر انتهای اسیدِ آمینه
و یا شبیه بلوری شفاف که بی آگاهی از پیدایش وجودش شکل میگیرد،
شبیه جاندارانی بر روحم که از چشمها مخفیاند
چنان که نشانهای کوچک و نوشتاری بی هیچ طولی و یا بُعدی
و در جهانی دیگر بیرون از فهمِ من
جایی که در تصورِ من نمیگنجد
و آنجا شکلی ست که از آن هستی بی بُعد بر آمده است
من تنها نعمتی هستم که از درون خودم و ماوراء میگذرم
و این جهانیست به جهانی دیگر، از امکانی به رهایی
و از وجود داشتن به عطشِ بودن
اما زمان دراینجا نیست.
دستی که بر دهانِ توست تا که روبنده را از چهرهی ما برگیرند
که نقابی را ازپسِ نقابی دیگر برداریم ، تا حاشیههای نیستی
طوماری، ارغوانی، بی ضخامت
از دیوارههای پستِ گنبدِ تاریکی
و بی هیچ اشارهای پیشاپیش، جهان از تکههای نور متولد میشود
چشمی پدیدار میشود
نیمه باز
در پسِ گنبدِ زمین
که ببینی که آنجا چیست که باید ببینی
فارسیِ رُزا جمالی”
―
“غروبِ آفتاب
در این نورِ آسیب پذیر که سایه میگسترد
چشم از سایهاش گشاد شده، از این نبودن ژرفنا گرفته
چیزها در فضا آویزان میشوند، به زمین درآمده با این دیده شدن
به وضوح
و آن حالتی که در آن حضور دارند حالا
در حالی که محو میشوند.
و کم سو شده این چشمی که خلق میکند
و جهانی که جریان پیدا کرده انگار که قبل ازین دریا بوده
هر کسی که در جلوی من است، پشت من است و در کنارم
که من است و اینجا نیست
چه دیر شده است و روز به پایان رسیده
و ما اینجا تنها باقی مانده ایم.
در ساحلِ جهان
آنجا نشستیم
به استغاثهی ارواح
آنجا میگرییم، بیچشم
وقتی که نگاه خیرهی ما
قطره قطره به آن دریای بزرگ میریزد
و ناگهان به خاطر میآوریم
که بوده ایم
ما
فارسیِ رُزا جمالی”
―
در این نورِ آسیب پذیر که سایه میگسترد
چشم از سایهاش گشاد شده، از این نبودن ژرفنا گرفته
چیزها در فضا آویزان میشوند، به زمین درآمده با این دیده شدن
به وضوح
و آن حالتی که در آن حضور دارند حالا
در حالی که محو میشوند.
و کم سو شده این چشمی که خلق میکند
و جهانی که جریان پیدا کرده انگار که قبل ازین دریا بوده
هر کسی که در جلوی من است، پشت من است و در کنارم
که من است و اینجا نیست
چه دیر شده است و روز به پایان رسیده
و ما اینجا تنها باقی مانده ایم.
در ساحلِ جهان
آنجا نشستیم
به استغاثهی ارواح
آنجا میگرییم، بیچشم
وقتی که نگاه خیرهی ما
قطره قطره به آن دریای بزرگ میریزد
و ناگهان به خاطر میآوریم
که بوده ایم
ما
فارسیِ رُزا جمالی”
―
Is this you? Let us know. If not, help out and invite امیر to Goodreads.


