تخت ناخوشایند/ گی دوماپاسان
تخت ناخوشایند
گی دو ماپاسان
برگردان: زهرا نیچین
یک بار در پاییز به کاخ ییلاقی پیکاردی رفتم تا فصل شکار رو با دوستام بگذرونم.
این دوستای من مثل همهی دوستام به شوخیهای عملی علاقهمند بودند. اهمیتی نمیدم که آدم های دیگه چه جورین.
وقتی رسیدم مثل یه شاهزاده ازم پذیرایی کردند، و همین باعث شد که احساس بدگمانی به یکباره از سینهام برآید. چند تیراندازی عالی داشتیم. اونا بغلم کردن و چاپلوسیمو کردن، انگار که قرار بود به قیمت من سرگرمی بزرگی داشته باشند.
به خودم گفتم:
"ببین راسوی پیر! برات یه چیزایی ترتیب دادن."
درطول شام زیاد از حد شاد بودند، درواقع خیلی زیادی. فکر کردم "اینجا یه کسایی میخوان بیشتر از سهم خودشون سرگرم بشن و ظاهرن دلیلی ندارن. باید تو دورنمای ذهنشون دنبال یه تفریح خوب باشن. مطمئنن من قربانی شوخی اونا هستم. توجه."
کل سرشب همه به شکل مبالغه آمیزی میخندیدند. من بوی شوخی عملی رو توی هوا حس میکردم، مثل سگی که بوی بازی رو توی هوا حس کند. ولی شوخیشون چی بود؟ من با بیقراری مراقب بودم. نمیگذاشتم هیچ کلمه یا مفهوم یا حرکت دست و صورتی از دستم در بره. همه در نظرم عامل شک بودند و من حتا به چهرهی پیشخدمتها هم با شک نگاه میکردم.
ساعت خواب شد و همهی اهل خانه من را تا اتاقم همراهی کردند. آخه چرا؟ بهم گفتند "شب بخیر". به اتاق وارد شدم، در را بستم و همانجا ایستادم، بی آنکه قدمی بردارم و شمع مومی را در دستم نگه داشته بودم.
صدای خنده و پچپچ را از راهرو شنیدم. بدون شک داشتند پشت سر من حرف میزدند. به دیوارها، اشیای اتاق، سقف، چوبلباسی و کف زمین نگاهی انداختم. چیزی برای شک وجود نداشت. شنیدم یه کسایی پشت در اتاقم حرکت میکنند. شک نداشتم که دارند از سوراخ کلید به داخل نگاه میکنند.
ایدهای به ذهنم رسید: "شمع من ممکن بود به زودی تمام بشه و من رو تو تاریکی رها کنه."
بعد رفتم سمت تاقچهی بالای بخاری و همهی شمعهای مومی که اونجا بودند رو روشن کردم. بعدش یه نگاه دیگه به اطرافم انداختم بدون اینکه چیزی کشف کنم. با قدمهای کوتاه پیش میرفتم و اتاق رو بادقت امتحان میکردم. چیزی نبود. همهچی رو بازرسی میکردم. باز هم چیزی نبود. رفتم سمت پنجره، کرکرههای چوبی بزرگ باز بودند. با دقت زیادی بستمشون، بعد پردهها رو کشیدم، پردههای بزرگ مخملین، و یه صندلی گذاشتم جلوشون تا چیزی نباشه که ازش بترسم.
بعد محتاطانه نشستم، صندلی راحتی سفت بود. جرات نداشتم به تخت برم. هرچند که زمان داشت مثل برق میگذشت. به این نتیجه رسیم که خیلی مسخرهام. اگر همونطور که فکر میکردم داشتند دزدکی دیدم میزدند و منتظر شوخیای بودند که برام ترتیب داده بودند پس خیلی به وحشت من خندیده بودند. پس تصمیم گرفتم برم بخوابم. ولی تخت خواب خیلی مشکوک به نظر میرسید. روتختی رو کشیدم، به نظر میاومد امن باشه. اونجا هم مثل همهجا خطرناک بود. شاید قرار بود یه حمام آب سرد از بالا روم بریزه یا شاید وقتی داشتم خودمو کش و قوس میدادم یهو میدیدم غرق در تشکم کف زمین افتادم. تو ذهنم داشتم دنبال شوخیهای عملی میگشتم که تا حالا تجربه کرده بودم و نمیخواستم گیر بیافتم. اه! معلومه که نه! معلومه که نه! ناگهان چیزی به ذهنم اومد که به نظرم تاثیر بینهایتی داشت: یه گوشهی تشک رو محکم و با احتیاط نگه داشتم و اونو به سمت خودم کشیدم. تشک ول شد و بعد ملافه و لحاف و پتو افتادند. همهی این چیزا رو کشیدم وسط اتاق روبهروی در ورودی. از این فاصله می دیدم که در چارچوب مشکوک تخت و گوشهای که من رو پر از اضطراب کرده بود به بهترین نحو باز تختم رو مرتب کردم. بعد همهی شمعها رو خاموش کردم و کورمالکورمال جلو رفتم و زیر پتو سر خوردم.
حداقل تا یک ساعت بیدار موندم و با کوچکترین صدایی از جا میپریدم. همهچیز در قصر به نظر آرام میاومد. خوابم گرفت.
باید مدت زیادی خواب بوده باشم، اما ناگهان با حرکتی از خواب پریدم که ناشی از افتادن یک هیبت سنگین بود که دقیقن داشت روی من جست و خیز میکرد و همون موقع روی صورتم، روی گردنم و روی قفسهی سینهام مایع داغی حس کردم که باعث شد فریادی از درد بکشم. یه صدای وحشتناک به گوشم رخنه کرد، انگار که میز کنار دیوار مملو از ظرف و ظروف افتاده بود.
احساس کردم به خاطر وزنی که داشت من رو له میکرد و نمیگذاشت حرکت کنم دارم خفه میشم. دستم رو کش آوردم تا ببینم ماهیت این هیبت چی بود. یک صورت حس کردم، یک بینی و موهای اطْراف گونه و چانه. بعد با تمام توانم توی این صورت فوت کردم. اما ناگهان زیر رگبار ضربه قرار گرفتم و این باعث شد توی ملافهی خیس شده راست بشم و به سمت لباسخوابم توی راهرو بدوم که دیدم درش بازه.
ای خرفت! روز روشن بود. صدا باعث شد دوستام به سرعت بیان به اتاق و دیدیم پیشخدمت وحشتزده کنار تخت بیخاصیتم پهن زمین نشسته. اون وقتی داشته فنجان چای صبحانهی منو میآورده، پاش پشت چیزای وسط اتاق گیر کرده و روی شکم من افتاده و به جز خودش صبحانه رو روی صورتم ریخته. هشداری که موقع بستن کرکره درمورد وسط اتاق خوابیدن به ذهنم اومده بود باعث اتفاقی شده بود که بود که ازش خودداری میکردم.
اه! چهقدر همه اون روز خندیدند!
Zahra Neychin's Blog
- Zahra Neychin's profile
- 20 followers

