Zahra Neychin's Blog
October 30, 2012
تخت ناخوشایند/ گی دوماپاسان
تخت ناخوشایند
گی دو ماپاسان
برگردان: زهرا نیچین
یک بار در پاییز به کاخ ییلاقی پیکاردی رفتم تا فصل شکار رو با دوستام بگذرونم.
این دوستای من مثل همهی دوستام به شوخیهای عملی علاقهمند بودند. اهمیتی نمیدم که آدم های دیگه چه جورین.
وقتی رسیدم مثل یه شاهزاده ازم پذیرایی کردند، و همین باعث شد که احساس بدگمانی به یکباره از سینهام برآید. چند تیراندازی عالی داشتیم. اونا بغلم کردن و چاپلوسیمو کردن، انگار که قرار بود به قیمت من سرگرمی بزرگی داشته باشند.
به خودم گفتم:
"ببین راسوی پیر! برات یه چیزایی ترتیب دادن."
درطول شام زیاد از حد شاد بودند، درواقع خیلی زیادی. فکر کردم "اینجا یه کسایی میخوان بیشتر از سهم خودشون سرگرم بشن و ظاهرن دلیلی ندارن. باید تو دورنمای ذهنشون دنبال یه تفریح خوب باشن. مطمئنن من قربانی شوخی اونا هستم. توجه."
کل سرشب همه به شکل مبالغه آمیزی میخندیدند. من بوی شوخی عملی رو توی هوا حس میکردم، مثل سگی که بوی بازی رو توی هوا حس کند. ولی شوخیشون چی بود؟ من با بیقراری مراقب بودم. نمیگذاشتم هیچ کلمه یا مفهوم یا حرکت دست و صورتی از دستم در بره. همه در نظرم عامل شک بودند و من حتا به چهرهی پیشخدمتها هم با شک نگاه میکردم.
ساعت خواب شد و همهی اهل خانه من را تا اتاقم همراهی کردند. آخه چرا؟ بهم گفتند "شب بخیر". به اتاق وارد شدم، در را بستم و همانجا ایستادم، بی آنکه قدمی بردارم و شمع مومی را در دستم نگه داشته بودم.
صدای خنده و پچپچ را از راهرو شنیدم. بدون شک داشتند پشت سر من حرف میزدند. به دیوارها، اشیای اتاق، سقف، چوبلباسی و کف زمین نگاهی انداختم. چیزی برای شک وجود نداشت. شنیدم یه کسایی پشت در اتاقم حرکت میکنند. شک نداشتم که دارند از سوراخ کلید به داخل نگاه میکنند.
ایدهای به ذهنم رسید: "شمع من ممکن بود به زودی تمام بشه و من رو تو تاریکی رها کنه."
بعد رفتم سمت تاقچهی بالای بخاری و همهی شمعهای مومی که اونجا بودند رو روشن کردم. بعدش یه نگاه دیگه به اطرافم انداختم بدون اینکه چیزی کشف کنم. با قدمهای کوتاه پیش میرفتم و اتاق رو بادقت امتحان میکردم. چیزی نبود. همهچی رو بازرسی میکردم. باز هم چیزی نبود. رفتم سمت پنجره، کرکرههای چوبی بزرگ باز بودند. با دقت زیادی بستمشون، بعد پردهها رو کشیدم، پردههای بزرگ مخملین، و یه صندلی گذاشتم جلوشون تا چیزی نباشه که ازش بترسم.
بعد محتاطانه نشستم، صندلی راحتی سفت بود. جرات نداشتم به تخت برم. هرچند که زمان داشت مثل برق میگذشت. به این نتیجه رسیم که خیلی مسخرهام. اگر همونطور که فکر میکردم داشتند دزدکی دیدم میزدند و منتظر شوخیای بودند که برام ترتیب داده بودند پس خیلی به وحشت من خندیده بودند. پس تصمیم گرفتم برم بخوابم. ولی تخت خواب خیلی مشکوک به نظر میرسید. روتختی رو کشیدم، به نظر میاومد امن باشه. اونجا هم مثل همهجا خطرناک بود. شاید قرار بود یه حمام آب سرد از بالا روم بریزه یا شاید وقتی داشتم خودمو کش و قوس میدادم یهو میدیدم غرق در تشکم کف زمین افتادم. تو ذهنم داشتم دنبال شوخیهای عملی میگشتم که تا حالا تجربه کرده بودم و نمیخواستم گیر بیافتم. اه! معلومه که نه! معلومه که نه! ناگهان چیزی به ذهنم اومد که به نظرم تاثیر بینهایتی داشت: یه گوشهی تشک رو محکم و با احتیاط نگه داشتم و اونو به سمت خودم کشیدم. تشک ول شد و بعد ملافه و لحاف و پتو افتادند. همهی این چیزا رو کشیدم وسط اتاق روبهروی در ورودی. از این فاصله می دیدم که در چارچوب مشکوک تخت و گوشهای که من رو پر از اضطراب کرده بود به بهترین نحو باز تختم رو مرتب کردم. بعد همهی شمعها رو خاموش کردم و کورمالکورمال جلو رفتم و زیر پتو سر خوردم.
حداقل تا یک ساعت بیدار موندم و با کوچکترین صدایی از جا میپریدم. همهچیز در قصر به نظر آرام میاومد. خوابم گرفت.
باید مدت زیادی خواب بوده باشم، اما ناگهان با حرکتی از خواب پریدم که ناشی از افتادن یک هیبت سنگین بود که دقیقن داشت روی من جست و خیز میکرد و همون موقع روی صورتم، روی گردنم و روی قفسهی سینهام مایع داغی حس کردم که باعث شد فریادی از درد بکشم. یه صدای وحشتناک به گوشم رخنه کرد، انگار که میز کنار دیوار مملو از ظرف و ظروف افتاده بود.
احساس کردم به خاطر وزنی که داشت من رو له میکرد و نمیگذاشت حرکت کنم دارم خفه میشم. دستم رو کش آوردم تا ببینم ماهیت این هیبت چی بود. یک صورت حس کردم، یک بینی و موهای اطْراف گونه و چانه. بعد با تمام توانم توی این صورت فوت کردم. اما ناگهان زیر رگبار ضربه قرار گرفتم و این باعث شد توی ملافهی خیس شده راست بشم و به سمت لباسخوابم توی راهرو بدوم که دیدم درش بازه.
ای خرفت! روز روشن بود. صدا باعث شد دوستام به سرعت بیان به اتاق و دیدیم پیشخدمت وحشتزده کنار تخت بیخاصیتم پهن زمین نشسته. اون وقتی داشته فنجان چای صبحانهی منو میآورده، پاش پشت چیزای وسط اتاق گیر کرده و روی شکم من افتاده و به جز خودش صبحانه رو روی صورتم ریخته. هشداری که موقع بستن کرکره درمورد وسط اتاق خوابیدن به ذهنم اومده بود باعث اتفاقی شده بود که بود که ازش خودداری میکردم.
اه! چهقدر همه اون روز خندیدند!
تخت ناخوشایند/ گی دوماپاسان
October 28, 2012
انتشار مجموعه شعر
نفسهای غول/ زهرا نیچین
Ogre's Breath: Nafas-Haye Ghool (Persian Edition) by Zahra Neychin
انتشار مجموعه شعر
July 29, 2012
ما بودیم و برگشتن از دنیایی بیپایانما بودیم و سیار...
ما بودیم و برگشتن از دنیایی بیپایان
ما بودیم و سیارهای سیال و پرباران
باران مداوم ذوب میشد روی پیکرها
خاک زمین تخریب میشد توی بندرها
گاهی جدا میشد سر و دستانمان با هم
آری فنا میشد داستانهایمان با هم
ما سرگذشت سنگی تاریخ دنیاییم
ما آخرین جغرافیای خام تنهاییم
خورشید یا ماه و زمین در آینه بودند
شاید همه در شیب تند دامنه بودند
شاید خدایان مردمی بدبخت بودند
افسانهها تلقین پوچ از بخت بودند
ما اتفاقی بازی یک ناخودآگاهیم
ما ناخودآگاهِ خدایان بدآگاهیم
(زهرا نیچین/ مرداد 91)
[image error]
July 28, 2012
ما بودیم و برگشتن از دنیایی بیپایان ما بودیم و سیارهای ...
July 23, 2012
یادداشتی کوتاه بر فیلم "این قیافهی مشکوک/ وحید علیزاده رزازی"
شروع فیلم با نزدیک شدن گام به گام به
چهرهی علی باباچاهی از لابهلای ماشینها مخاطب را به تدریج با او آشنا میکند و
پرده از این قیافهی مشکوک برمیدارد.شرح چهرهی واقعی علی باباچاهی در فیلم نشانمان
میدهد که این قیافهی به ظاهر مشکوک چه سادگی شاعرانهای دارد و کارگردان به جای
تاکید بر شیوهای خشک برای پرداختن به بیوگرافی ساده بر حس همزادپنداری مخاطب با
شاعر تاکید میکند. گاهی طنز سادهی گفتههای وی حس آشناپنداری را در ما القا میکند.
انگار که بگوییم ما علی باباچاهی را قبلن جایی دیدهایم و بعد میبینیم که علی
باباچاهی همان شعریست که میسراید و ما با خواندن اشعارش به جای اینکه خودش را از
شعرش جدا بدانیم در تار و پود شعرهایش حسش میکنیم. وحید علیزاده با هماهنگ کردن
اشعار باباچاهی و محیط در درست درک کردن این موضوع به مخاطب کمک میکند بیآنکه
حضور عاملی خارجی چون خطی سیاه بر نقاشی سایه افکند و درعوض مثل محو شدن رنگها در
هم کمکم و با ظرافت او را به ما میشناساند.
استفاده از سلیقههای مختلف برای شرح
علی باباچاهی و افرادی که از دور و نزدیک با او آشنایی دارند و خواندن اشعار وی از
طرف مردم عادی و افراد فرهیخته و خصوصن خواندن قطعاتی از شعرش به چند زبان دیگر برای
تاکید بر اهمیت تاثیر او بسیار بهجا و به اندازه صورت گرفته. بعلاوه نورپردازیهای
ظریف و تصاویر نابی که در فیلم میبینم آن را از یک مستند خشک و خسته کننده جدا میکند.
و این قیافهی مشکوک در لابهلای زندگی
شاعرانه و حسدار و احساسات علی باباچاهی با نشان دادن سادگیاش در کنج ابهام
همیشگی احساس شاعرانهی شاعری تاثیرگذار چون علی باباچاهی را باقی میگذارد که
شاعر همیشه یک خودآگاهی فردی دارد که برای خلوت خودش میماند.
پ.ن: این قیافهی مشکوک را در شیراز میتوانید
در کتاب فروشی اسفند(ساحلی غربی) تهیه کنید و از دیدنش قطعن لذت خواهید برد و
چیزهایی یاد خواهید گرفت.
[image error]
یادداشتی کوتاه بر فیلم "این قیافهی مشکوک/ وحید علیزاده رزازی"
January 22, 2012
let the cold to come in
[image error]
در طول هفته بارها از کنار پارک بزرگ
شهرمان رد میشوم. تا یکی دو سال پیش با آدمهای زیادی توی این پارک بودهام ،
اما عجیب اینکه همیشه از پارک بدم میآمده. شاید وقتی کم سن و سالتر بودم به
هوای بازی چنین حسی نداشتم اما همیشه این حس بد همراهم بود. از این پارک بدم میآید،
اما دلم برایش تنگ میشود. با خودم فکر میکنم شاید دیگر هیچوقت واردش نشوم. گاهی
وقتی رد میشوم و میبینم دارند با بولدوزر به جان نیمکتها و درختهای پارک میافتند
توی دلم آرزو میکنم حداقل آن نیمکتی را که کلی توی سرما رویش نشستم و نزدیک
خیابان است خراب نکنند. از کنار پارک رد میشوم و میبینم که سرما چهقدر درختان
انبوه پارک را لخت و عور کرده، آنقدر که حتا قفس بزرگ پرندگان را از فاصلهی دور
میبینم. بچه که بودم با برادرهایم میرفتیم سیرک "سیروس قهرمانی"،میرفتیم
دیدن "موتورسوار مرگ" که اسمش را یادم نیست،فقط یادم میآد که موهای
فرفری داشت و وقتی توی مخروط با موترش گاز میداد آدمها پول میگرفتن تو دستشون
تا اون بیاد با سرعت از دستشون بقاپه. یادمه یه اسباببازیهایی داشته که مادرم
هیچوقت نمیاشت سوار بشم بس که بی در و پیکر بودن. یادمه سوار چرخو فلک زنگ زدهی
درب و داغون میشدیم و من که عاشق بلندی بودم آرزو میکردم وقتی نگهش میدارم
بالای بالا باشم.یادمه سوار قایق میشدم و با لاجونی تمام پارو میزدم و برادرم
سعی میکرد یادم بده چطور پارو بزنم. چقدر توی این پارک ساندویچ سوسیسهای کثیف و
خوشمزه خوردم و اون موقع مثل الان مرض وسواس شدید نداشتم. بعدها چقدر لابهلای
درختها سیگار کشیدم و چهقدر دخترای همسن و سال خودم نگاهم کردن و انگار احساس
ترس بهشون دست میداد. حالا اون قفس پرندهها رو خالی کردن و آخرین باری که رفتم
چندتا فنچ و قناری و مرغ و عشق توش بود. دریاچهی پارک هم آخرین باری که رفتم خشک
بود. ساندویچ فروشیه دیگه نبود. آخرایی که میرفتم فقط رو همین نیمکت مینشستم و
از سرما یخ میزدم. الان نمیدونم اون وسطا که الان تو سرما پرنده هم پر نمیزنه
چه خبره، دوست ندارم برم ببینم چی شده اما هنوز دلم خیلی براش تنگ میشه و شاید
این دلتنگی روزی باز منو بکشونه اونجا.
let the cold to come in
Zahra Neychin's Blog
- Zahra Neychin's profile
- 20 followers

