let the cold to come in
[image error]
در طول هفته بارها از کنار پارک بزرگ
شهرمان رد میشوم. تا یکی دو سال پیش با آدمهای زیادی توی این پارک بودهام ،
اما عجیب اینکه همیشه از پارک بدم میآمده. شاید وقتی کم سن و سالتر بودم به
هوای بازی چنین حسی نداشتم اما همیشه این حس بد همراهم بود. از این پارک بدم میآید،
اما دلم برایش تنگ میشود. با خودم فکر میکنم شاید دیگر هیچوقت واردش نشوم. گاهی
وقتی رد میشوم و میبینم دارند با بولدوزر به جان نیمکتها و درختهای پارک میافتند
توی دلم آرزو میکنم حداقل آن نیمکتی را که کلی توی سرما رویش نشستم و نزدیک
خیابان است خراب نکنند. از کنار پارک رد میشوم و میبینم که سرما چهقدر درختان
انبوه پارک را لخت و عور کرده، آنقدر که حتا قفس بزرگ پرندگان را از فاصلهی دور
میبینم. بچه که بودم با برادرهایم میرفتیم سیرک "سیروس قهرمانی"،میرفتیم
دیدن "موتورسوار مرگ" که اسمش را یادم نیست،فقط یادم میآد که موهای
فرفری داشت و وقتی توی مخروط با موترش گاز میداد آدمها پول میگرفتن تو دستشون
تا اون بیاد با سرعت از دستشون بقاپه. یادمه یه اسباببازیهایی داشته که مادرم
هیچوقت نمیاشت سوار بشم بس که بی در و پیکر بودن. یادمه سوار چرخو فلک زنگ زدهی
درب و داغون میشدیم و من که عاشق بلندی بودم آرزو میکردم وقتی نگهش میدارم
بالای بالا باشم.یادمه سوار قایق میشدم و با لاجونی تمام پارو میزدم و برادرم
سعی میکرد یادم بده چطور پارو بزنم. چقدر توی این پارک ساندویچ سوسیسهای کثیف و
خوشمزه خوردم و اون موقع مثل الان مرض وسواس شدید نداشتم. بعدها چقدر لابهلای
درختها سیگار کشیدم و چهقدر دخترای همسن و سال خودم نگاهم کردن و انگار احساس
ترس بهشون دست میداد. حالا اون قفس پرندهها رو خالی کردن و آخرین باری که رفتم
چندتا فنچ و قناری و مرغ و عشق توش بود. دریاچهی پارک هم آخرین باری که رفتم خشک
بود. ساندویچ فروشیه دیگه نبود. آخرایی که میرفتم فقط رو همین نیمکت مینشستم و
از سرما یخ میزدم. الان نمیدونم اون وسطا که الان تو سرما پرنده هم پر نمیزنه
چه خبره، دوست ندارم برم ببینم چی شده اما هنوز دلم خیلی براش تنگ میشه و شاید
این دلتنگی روزی باز منو بکشونه اونجا.
Zahra Neychin's Blog
- Zahra Neychin's profile
- 20 followers

