تصور کن
قدر یک سنگ آرام
قدر هستی یک مرگ
در اوهام یک روح
می دوی
در میدان شبنم گرفته ای
در آغوش می کشی
مجسمه ای را
که کف می کند
در خشکی آفتاب زده ای
مجسمه ای که مرده
غریق لبخندهای نور زده
حالا خداحافظی کن
مجسمه دود گرفته
از باران هایی دراز
تو سال هاست نمی دانی
مجسمه نمی خندد
تو سال هاست نمی دانی
مجسمه نرم تن است
سالهاست
برای خود آواز می خوانی
تصور کن
قدر ترس های یک جنگ
قدر سال هایی که نمی رسی به نور
بیدار نمی شوی
که ببینی سیاه پوشیده بودند
قدر داغی مرکز زمین
که دیوار کشیده دورش
و چشم بسته
روی سنگ ها
(زهرا نی چین/25 مهر 90)
Published on October 18, 2011 06:43