آرزوی محالی که بدان دست یافتم
از زمانی که بیاد دارم، همیشه و همیشه آرزو داشتم بنویسم...از هرچیزی که به ذهنم میرسید، چیزهایی که میدیدم و خاطراتی که داشتم و هیچوقت نوشتههایم مانند دیگر دوستانی که در مدرسه، یا اعضای خانوادهای که گاهی چیزهایی مینوشتند نبود...همیشه چیزهایی در نوشتههای من بود که باعث میشد دیگران طور خاصی بمن نگاه کنند و بهمین خاطر در دوران مدرسه نه دوستی داشتم و نه جمعی علاقمند بود که من، بینشان باشم...از همان کودکی چیزهایی که برای دیگران ترسناک مینمود برای من یا خندهدار بود یا قشنگ. و مهم نبود این چیز ترسناک فیلم است؟کتاب است یا هر تصور هولناک دیگری و برای همین عموما کابوسهایم هم برایم جذاب بود و گاهی در موردشان مینوشتم و پدر و مادرم با نگرانی بمن خیره میشدند که چرا دخترشان اینقدر روانی است و آیا بخت و اقبال، بهشان پشت کرده؟
مشخصا این چیزها برای من کمترین اهمیتی نداشت - از همان اول اهمیت چندانی به حرف مردم نمیدادم و هنوز هم نمیدهم- و تلاش کردم، آنقدر تلاش کردم که در سیزدهسالگی مجله گلآقا مرا به همکاری فراخواند و نویسنده کودکان شدم اما آنجا هم بمن میگفتند که طنز سیاه و تلخی دارم، حتی وقتی برای کودکان مینوشتم هم این سایه تاریک، روی نوشتههایم سنگینی میکرد و اینطور بود که تصمیم گرفتم حرفهای تر بنویسم و بیشتر بخوانم...با آکادمی فانتزی آشنا شدم، ارباب دوجهان، بازی بزرگان و فنفیکشنی برای هریپاتر نوشتم و داستانی که متاسفانه اسمش را فراموش کردم و اینطور بود که دوستانی پیدا کردم، کسانی که مانند من میدیدند و درکی مشابه داشتند...رشد کردم، امیدوارتر شدم و زمانی رسید که روبروی خودم کتابی داشتم از ژانر لاوکرفت، لاوکرفتی که اگر اغراق نباشد میپرستمش و این افتخار که داستانهای سبک او را ترجمه کنم بمن اعطا شده بود...آرزوی محالی که همین چند سال پیش وقتی در موردش صحبت میکردم مورد تمسخر حتی نزدیکترین اعضای خانواده و برخی دوستان قرار میگرفتم که آخر تو را چه به نوشتن؟برو دنبال کاری نون و آبدار و اعتراف میکنم گاهی ناامید میشدم...شاید راست میگفتند؟شاید اصلا من نویسنده نبودم و صرفا چیزهایی همینطوری مینوشتم؟ولی نه...تلاش کردم، تلاش میکنم و تلاش خواهم کرد تا بهتر شوم و روزی همینجا، کتابی که خود نوشتهام را اضافه خواهم کرد...آنروز دور نیست!
مشخصا این چیزها برای من کمترین اهمیتی نداشت - از همان اول اهمیت چندانی به حرف مردم نمیدادم و هنوز هم نمیدهم- و تلاش کردم، آنقدر تلاش کردم که در سیزدهسالگی مجله گلآقا مرا به همکاری فراخواند و نویسنده کودکان شدم اما آنجا هم بمن میگفتند که طنز سیاه و تلخی دارم، حتی وقتی برای کودکان مینوشتم هم این سایه تاریک، روی نوشتههایم سنگینی میکرد و اینطور بود که تصمیم گرفتم حرفهای تر بنویسم و بیشتر بخوانم...با آکادمی فانتزی آشنا شدم، ارباب دوجهان، بازی بزرگان و فنفیکشنی برای هریپاتر نوشتم و داستانی که متاسفانه اسمش را فراموش کردم و اینطور بود که دوستانی پیدا کردم، کسانی که مانند من میدیدند و درکی مشابه داشتند...رشد کردم، امیدوارتر شدم و زمانی رسید که روبروی خودم کتابی داشتم از ژانر لاوکرفت، لاوکرفتی که اگر اغراق نباشد میپرستمش و این افتخار که داستانهای سبک او را ترجمه کنم بمن اعطا شده بود...آرزوی محالی که همین چند سال پیش وقتی در موردش صحبت میکردم مورد تمسخر حتی نزدیکترین اعضای خانواده و برخی دوستان قرار میگرفتم که آخر تو را چه به نوشتن؟برو دنبال کاری نون و آبدار و اعتراف میکنم گاهی ناامید میشدم...شاید راست میگفتند؟شاید اصلا من نویسنده نبودم و صرفا چیزهایی همینطوری مینوشتم؟ولی نه...تلاش کردم، تلاش میکنم و تلاش خواهم کرد تا بهتر شوم و روزی همینجا، کتابی که خود نوشتهام را اضافه خواهم کرد...آنروز دور نیست!
Published on April 20, 2019 04:27
No comments have been added yet.


