با یاد آن که گفت ناگهان چه زود دیر می شود و شد

 
چه زود پیر شدند دوستانم
 
با شلوار خاکی و پیرهنی خاکی تر دیدمش نخستین بار که سنم به بیست نرسیده بود و او جوانی پخته بود در بیست و چهار سالگی اش و سید حسن آن روزها بیست و هفت ساله بود با پیراهن طوسی و قامتی رشید.
سید سه سال بزرگتر بود و سه سال زودتر رفت تا هر دو هم سن شوند در 48 سالگی شان.
سید گفته بود که میوه رسیده بر درخت نمی ماند. این را از قول پیرمردی اورازانی گفته بود در مرگ جلال یا سلمان .
و بعد خودش در سن و سال های جلال رفت و قیصر هم رفت درست وقتی عقربه سالشمار بر روی 48 ایستاد .
نمی دانم جلال 46 ساله بود که رفت یا 48 ساله، اما به قدر حالای سیمین پیر شده بود همان وقت ها حتی.
 سلمان هم ... آه از سلمان که در بیست و هفت سالگی رفت.
عزیزی هم که نمی دانم مانده است یا رفته.
آقاسی هنوز به جمع آن روز ما نیامده بود اما بعدها او هم زود پیر شد و رفت.
احمد زارعی را اولین بار من به قیصر و سید معرفی کردم و تا روزی که رفت دوستی شان عمیق بود
ترنج هم چه با رنج رفت
تیرداد نصری حتی غریب تر
در بیمارستان نیروی دریایی با کبدی پاره پاره باید دنبال یک کبد برای ترنج می گشتیم و من به شوخی می خواستم کبد کاکایی را اهدا کنم تا بخندد و خندید...
بیدل را می خواندم همین چند روز پیش بیتی داشت به این مضمون که  تا کفن نپوشی عریانی.
برای سید و قیصر و احمد و دوستان مانده و رفته زیاد دلتنگ نیستم.
آنها جایشان خوب است.
دو بار احمد را دیدم در خواب و دو بار قیصر را
در خواب می خندیدند و بار آخر قیصر با شهیدی آمده بود و یک بار هم در گوشه پنجره ای
من او را می دیدم و دوستان دیگر نمی دیدند...
سید را دیدم و گفتم لباس های چرک شده اش را بدهد بشویم
به مادرش هم خوابش را گفتم و گویا مادرش هم زیاد نماند و رفت 
روزهایی که سلمان می آمد با پرتقال هایی در یک ساک کوچک آبی، با ریش بلند و موهایی بلندتر یادم هست.
ساعد آواز می خواند و سهیل دم می گرفت و سید نقد می کرد و قیصر شعر می خواند و پرویز و عزیزی شلوغ می کردند و آهی مستفعلن مستفعلن می گفت و من هم هر بار با دوستانی تازه می آمدم. به کاکایی گفته بودم که حوزه پاتوق ما باشد و شده بود.
با قیصر خاطرات زیادی دارم ، یک بار زنگ زد که به جای او برای شعرخوانی و سخنرانی به دانشگاه لندن بروم و رفتم با سه دلار کهنه و بازگشتم با همان سه دلار. با دکتر مقدادی بودیم و با دکتر پورنامداریان.
حالا یادم آمد که یکی دیگر از این پیر شده ها هم بود
شاعر "بر سه شنبه برف می بارد" و بارید
و آخرین بار همین پارسال شاید در شهریور بود و شاید نه همان شهریور بود در عروسی یکی از شاعران جوان که خانواده من و قیصر و ساعد و کاکایی و بیگی هم دعوت بودند و زودتر آمدیم و قیصر هم زودتر از من آمده بود و از من خواست آخرین غزلم را بخوانم که  خواندم
صبح ابروها مبارک شام گیسوها به خیر
ساعد دست من و قیصر را گرفت که برویم در کنار داماد برقصیم و من دیوانه تر از آن بودم که با رقص آنان نرقصم  اما ما نرقصیدیم. تنها ساعد شاباشی داد به داماد و دست زدیم.
ما دنیا را می رقصانیم اما خود خاموشیم.
عزادار درد خویشیم ما شاعران با هم و تنها
کم عمر می کنیم و بسیار بار در خویش می میریم
به قول بیژن جلالی که گاهی در خلوت خانه اش به دیدار او و گربه هایش می رفتیم – با حسین جعفریان-
ما مردیم تا شعر به جای ما زندگی کند
و به قول آرش باران پور - کتابفروش گوشه میدان شهدای اهواز-:
ما همه شهید شعربم. و او هم جوان بود که افتاد.
بماند... حیف که نماند و  نماندند یارانم و نمی ماند کسی جز او....
شاید در فرصتی دیگر غزلی کردم اندوهم را و شاید نگاشتم خاطراتشان را...
در غزلی که سال پیش سرودم گفته بودم که
ما همه می گذریم آخر از این در قیصر!
چه زود پیر شدند دوستانم
و چه زود ناگهان دیر شد به قول آن که پیر شد زود
از دوستان پیر شده آن سال ها یکی هم  خود منم
بخصوص این آخری...
و باز بیدل است که  آمده است به دیدارم با بیتی که انگار برای این روزهای من گفته است:
مُردی به عزای دگران این چه جنون بود
در ماتم خود هیچ گریبان ندریدی...
 

                                                        سه شنبه سی ام مهر 1387


                   
 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 22, 2012 09:32
No comments have been added yet.


علیرضا قزوه's Blog

علیرضا قزوه
علیرضا قزوه isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow علیرضا قزوه's blog with rss.