تشویش اذهان فردی در مهلکه
روز سوم شروع کردم به نوشتمش.
روز اول، جمعه 23 خرداد بود. تهران موشک خورد. دوازده روز طول کشید. شهرهای دیگری هم خوردند! توی ایران توی اسرائیل؛ میخوردیم، میزدیم، میخوردیم. اگر استفاده از ضمیر جمع درست باشد. اگر واقعا ما هم نقشی، تمایلی، تاثیری در این زد و خورد داشتیم.
در طول جنگ مینوشتم و بعد از آتشبس ادامهاش دادم. امروز 12 مرداده.
مستقل مینوشتمشون و به خودم میگفتم اگر در نهایت مستقل از همدیگر ماندند، ایرادی نداره. ایرادی نداشت چون هرکدامشان یک روایت کامل بودند. خودبسنده بودند ولی به مرور خودم دلم خواست بسطشون بدم. سرنخ زیاد بود. همیشه هست توی همهی موقعیتها.
خلاصه!
خودبسندههای روز اول رو بسط میدادم، و رسیدم به نقطهای که دیگه باید بس میکردم!
بخونیدش. تشویش اذهان فردی است در مهلکه.
اینجا متنش هست.
و در کانال پادکستم، نسخهی صوتیاش رو گوش بدید.
قسمتها رو به صورت منظم، احتمالا هفتهای 2 بار، میگذارم.
مشترک المنافع
جاده با دریا فرقی ندارد در تاریکی. نور تکماشین جادهای سیاه چون شعاع فانوس دریاییست؛ سو میدهد به گمگشتهها؛ آنها که به دل جاده زدهاند، به دل دریا، به شب آویختهگانِ…
«حالا به هرکی! به درک! شما لطفا خفه بتمرگ فقط فیلم ببین»
از طرف زری به خودش تذکر داده بود. خوشبختانه زری فحش نمیداد فقط حرص میخورد فوقش شاکی میشد خب حقاش بود؛ یعنی زری حق داشت و حق او بود که فحش بخورد. فیلم دیدن آداب داشت. فیلم دیدنِ دونفره مثل یکجور رابطهی سهنفره بود بین دو آدم و یک کنترل. دوتای اولی حق نداشتند به سومی دست بزنند. فقط باید تماشایش میکردند. او هم باید حرفهایش را نگه میداشت تا آخر فیلم. این به نفعش بود؛ به نفع جفتشان؛ به نفع هرکسی که میخواست رابطه محک بزند. فیلمها باید بهموقع تمام میشدند تا رابطهها پیش بروند. یکی از مهمترین محکهای رابطه همین تمام کردن بهموقع یک فیلم بود. خیر سرت نشستی تمرین کنی ببینی یه نفری میتونی بهموقع تمومش کنی یا نه. نمیشه هروقت عشقت کشید دکمه رو بزنی بیفتی به حرف زدن بعد با دکمهبغلی بزنی عقب! الانم فقط یه بار دیگه حق داری حرف مَرده رو گوش بدی ببینی به دردت میخوره یا نه. به خودش قول داد بار آخرش است. مکث بی… استغفرالله! پاز بیپاز! به خودش قول داد حواسش را بدهد به فیلم، به رانندهی دل جادهی تاریک که با پیچ رادیو ور میرود.
فرکانس 404! راننده پیچ را ول میکند. نغمهی زخمی گیتار و نور ماشین که جادهی سیاه را میشکافد. ناگهان غریبهای وسط جاده ظاهر میشود. راننده نگه میدارد. نگاهی بینشان ردوبدل میشود. غریبه چاق است و ریش دارد و پولیور پشمی پوشیده. راننده شیشه را پایین میدهد. غریبه حرف دارد.
«ماشینم خراب شده. میرسونیم تا یه جا؟»
«ماشینت بد جایی خراب شده»
«جای خوب هم داریم مگه»
«نه همینجوری گفتم.»
«میترسی سوارم کنی»
«ترس؟» راننده میخندد؛ مصنوعی هم میخندد. «نه بابا من دیگه به سیم آخر زدم هیچی برام مهم نیست. بیا بالا»
غریبه چشمهایش را میبندد.
«یعنی من اینقدر خطرناک به نظر میرسم؟ عین یه جانی روانیام من؟»
«نه نه اصلا منظورم این نبود»
«منظورت چی بود»
«خب…من…انگار منظور خاصی نداشتم. آره نداشتم»
«شاید اشکال کارت همینه»
«چی؟»
«شاید به نفعته که منظور داشته باشی» غریبه زل میزند. نگاهش منتظر است. خیرهی خیره. ناگهان میزند زیر خنده. «دارم سربهسرت میذارم مَرد. الان باید قیافهی خودتو میدیدی»
دکمه را زد. پاز، مکث، هر اسمی که داشت بههرحال باز آن دکمه را زده بود! اسیر اولین صحنهی یک فیلم تگزاسی. وحشی بود. حرف دل او را میزد.
شاید اشکال کارت همینه. به نفعته که منظور داشته باشی.
نه نه، حرف دل او نبود، به دردش هم نمیخورد! چون او همیشه منظور داشت. طرف مقابل منظورش را نمیگرفت یا بد میگرفت، خلاصه حرف زدنش به ضرر منظورش تمام میشد؛ به ضرر طرف مقابل، به ضرر همه، کلن حرف زدن او اصلن ضرورت نداشت!
الزام به منظور فلذا انتقال دادنش مستلزم حرف زدن بود. ارتکابی خطرناک که از او فردی وحشی میساخت. یک فرد وحشی که با حرفهایش میافتد به جان اطراف مقابل.
کنترل را مثل موشک پرتاب کرد سمت سطل زیر پنجره. صحنهی اول داشت تمام میشد. آنسوی پنجرهی او هم تاریک بود. صندلی کنار رانندهی فیلم خالی، او هم تک سرنشین مبل دو نفرهی خودش، ولی شانس با او بود نه با رانندهی تگزاسی. چون بهجای یک مرد ریشوی چاقِ پشمیپوش، زری قرار بود بنشیند کنار او.
عجب آهنگی! از آن ترانههای تگزاسیِ تکخوانِ مردانه؛ یا زنانه! رنگ صدا باید خاص باشد، زن و مرد نداشت. خاصیت اصلی از آن گیتار بود. صدای زخمیِ کسی که توی فرکانس 404 میخواند، حسابی به نغمهی گیتار میآمد؛ و به سوی فانوس دریاییِ متحرک.
.vc_btn3-style-gradient.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a96c2:hover{color: #fff;background-color: #cec2ab;border: none;background-position: 100% 0;}.vc_btn3-style-gradient.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a96c2{color: #fff;border: none;background-color: #75d69c;background-image: -webkit-linear-gradient(left, #75d69c 0%, #cec2ab 50%,#75d69c 100%);background-image: linear-gradient(to right, #75d69c 0%, #cec2ab 50%,#75d69c 100%);-webkit-transition: all .2s ease-in-out;transition: all .2s ease-in-out;background-size: 200% 100%;} دستم را بگیر - داستان کوتاه.vc_btn3-style-gradient-custom.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a983f:hover{color: #ffffff;background-color: #dd3333;border: none;background-position: 100% 0;}.vc_btn3-style-gradient-custom.vc_btn-gradient-btn-688f60b2a983f{color: #ffffff;border: none;background-color: #eeee22;background-image: -webkit-linear-gradient(left, #eeee22 0%, #dd3333 50%,#eeee22 100%);background-image: linear-gradient(to right, #eeee22 0%, #dd3333 50%,#eeee22 100%);-webkit-transition: all .2s ease-in-out;transition: all .2s ease-in-out;background-size: 200% 100%;} وحشی - داستان کوتاه 4.2/5 - (5 امتیاز)نوشته تشویش اذهان فردی در مهلکه اولین بار در پرسه. پدیدار شد.
علیرضا برازندهنژاد's Blog
- علیرضا برازندهنژاد's profile
- 9 followers

