قصه کربلا
اینها بریده هایی از مجموعه ده جلدی قصه کربلای من است که در شب شام غریبان در هیات هنر خواندم.
در سپاه کوچک امام حسین چند نفر شهید شدند ولی جنگی نکردند. اینها سپر بودند. مثل پروانه میگشتند دور امام که اگر تیری آمد خودشان را سپر کنند تا به امام نخورد.
در سپاه امام حسین چند نفر پروانه بودند، فرصت جنگیدن پیدا نکردند ولی آنقدر عاشق بودند که فرصت شهادت پیدا کنند.
***
علی اکبر که پا گذاشت وسط میدان، همه دشمن در بهت فرو رفت. آنهایی که پیامبر را دیده بودند شک کردند به جنگ با او. عمر سعد فریاد زد او محمد نیست، او علی پسر حسین است.
شاید یادش رفت ادامهاش را بگوید. او علی پسر حسین پسر فاطمه دختر محمد است.
***
و عباس دیگر نتوانست روی اسب بنشیند
و علم از بین بازوان بریده عباس بالاخره رها شد
و عباس با صورت روی زمین افتاد
و عباس صدا زد: «برادر، برادرت را دریاب!»
و حسین از برادر گفتن عباس فهمید که بیبرادر شد!
خودش را رساند به عباس، افتان و خیزان. حسین دستهای بریده را بوسید و نشست بالای سر علمدار.
امام کنار عباس چنان گریه کرد که بعضی از افراد دشمن هم به گریه افتادند. گفت: «خدا اجر خیر به تو بدهد که حق جهاد در راه خدا را ادا کردی.»
عباس هم گریه میکرد. حسین پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
عباس گفت: «چرا گریه نکنم. کسی مثل تو آمده سراغم، سرم را بغل گرفته موقع مرگ. اما سر تو را چه کسی میخواهد از روی خاک بلند کند؟»
عباس ادامه داد: «خونها را از چشمم کنار بزن تا برای آخرین بار ببینمت.» حسین چشمها را پاک کرد. سرش توی دستان حسین بود که دو بال بهشتی پیدا کرد و پر کشید سمت آسمان. مثل جعفر عمویش.
حسین دستش را به کمرش گرفت و بلند شد. توی صورتش چروک پیری افتاد و از چشمش نور امید رفت. بلند گریه میکرد و میگفت: «حالا کمرم شکست و قدرتم کم شد.»
***
حسین برگشت به خیمهها. همه تشنگی را فراموش کردهبودند. بچهها دورش را گرفتند و پرسیدند: «چه خبر؟ عمو عباس کجاست؟»
نه حسین و نه هیچ کس دیگری توان جوابدادن به این سوال را نداشت.
حسین رفت تا خیمه برادرش، با چشمهای گریان. تیرک خیمه را گرفت و کشید. خیمه عباس پایین آمد. دل زنها و بچهها هم ریخت. صدای ناله و گریه بلند شد.
همه شاید توی آن لحظه به این فکر میکردند که ای کاش آب نخواستهبودند.
***
عمامه پیامبر را گذاشت روی سرش. شمشیر پیامبر را دست گرفت و رفت سمت سپاه کوفه. روبهرویشان ایستاد. تکیهاش را به شمشیر داد و برایشان صحبت کرد: «... مردم ببینید چه کسی ایستاده روبهرویتان، بعد به وجدانهاتان برگردید و ببینید کشتنم و شکستن حریمم درست است؟ آیا من فرزندزاده پیامبر شما نیستم؟ آیا فرزند وصی و پسرعموی او و اولین مرد مسلمان نیستم؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی من نیست؟ آیا جعفر طیار عموی من نیست؟ مادر من فاطمه دختر پیامبر شما نیست؟ مادربزرگم خدیجه اولین زن مسلمان نیست؟ آیا انکار میکنید که پیامبر جد من است فاطمه مادر من است و علی پدرم؟...»
جرم حسین هم البته همینها بود پیش این مردم. آنها هنوز به او حسادت میکردند و از پدرش کینه داشتند.
***
امام هر وقت میرفت با دشمنان حرف بزند خودش را پسر فاطمه معرفی میکرد و پسر رسول خدا. حرفی از پدرش نمیزد چون میدانست کینه علی توی دل آنهاست. با این کارش میخواست امام هدایت مردم باشد، بلکه دست از کاری که میخواهند بکنند، بردارند.
اما آخرین باری که میرفت سمت دشمن برای جنگیدن خودش را معرفی کرد به پدرش: «من حسین پسر علی هستم.»
لابد حجت برای آنها و برای خودش تمام شدهبود که میخواست مثل پدر برود سراغشان.
***
در همه چیز از همه کس جلوتر بود؛ حسین. وقت اطاعت از امام، از همه گوش به فرمانتر بود برای برادرش حسن. وقت سکوت از همه ساکتتر، چنانکه سکوتش وحشتآور بود. وقت قیام و خروج هم از همه مصممتر. حسین همیشه پیش روی بقیه بود نه پشت سرشان، همیشه پناهگاه دیگران بود نه در پناهشان؛ همانطور که شایسته یک امام است.
در ماجرای کربلا هر کدام از یارانش که میافتادند و هنوز صدایشان درمیآمد، حسین را صدا میزدند و دوست داشتند سرشان را بگذارند روی پای کسی که همیشه در همه چیز ازشان جلو بوده.
خودش اما چه کسی را باید صدا میزد وقتی روی زمین افتادهبود: خدایا راضیام به رضایت و تسلیمم به قضایت، معبودی جز تو نیست....
***
امام بیجان روی شنهای داغ کربلا افتادهبود. شمر فریاد زد به یاران خودش که: «مادرهایتان به عزایتان بنشینند، کارش را تمام کنید.»
اهل کوفه حمله کردند، نیزهدار با نیزه میزد، شمشیردار با شمشیر، آنها هم که چیزی نداشتند با سنگ.
بعید است این قوم به این زودی فراموش کردهباشند که پیامبر گفتهبود: «حسین از من است و من از حسین.»
انگار داشتند پیامبر را میزدند.
***
تیر که به قلبش خورد و خونها را توی مشتش جمع کرد و پاشید به صورتش، انگار که وضو گرفت و قامت بست.
طاقت نیاورد و نتوانست روی اسب بماند. یک نفر هم با نیزه زد و امام خم شد. و افتاد زمین از روی اسب، روی زانو نشست.
تیری به گلو و شمشیری به کتف و نیزهای دیگر. امام دیگر نتوانست از جایش بلند شود.
انگار نماز میخواند. رکوع و بعد سجده.
سجدهاش طولانی شده حسین، از عاشورای سال 61 هجری تا حالا.
***
امام حسین تا وقتی زنده بود و تا جایی که توان داشت، نگذاشت به جسد یارانش بیحرمتی شود. نگذاشت سرشان را جدا کنند، نگذاشت لباسشان را غارت کنند، نگذاشت تن و بدن آنها زیر سم اسبها بماند. جمعشان کردهبود یک جا کنار هم و مواظبشان بود.
عصر عاشورا وقتی خودش تنها شد و مردانه جنگید، شهید که شد اما کسی نبود مواظبش باشد.
به جسدش بیحرمتی شد، سرش را از تنش جدا کردند، لباسهایش را غارت کردند. به همینها هم راضی نشدند، به اسبها نعل تازه زدند و ...
***
زینب همه را جمع کرد در خیمه نیم سوخته و سرشماری کرد. یکی از بچهها نبود.
دوباره پا گذاشت توی بیابان و نزدیک غروب میگشت دنبالش. میترسید پیدایش نکند و بچه بماند توی تاریکی بیابان. از دور نقطه سیاهی دید. خورشید در افق قرمز شده و میخواست غروب کند. رفت سمت سیاهی. هر چه نزدیکتر میشد قلبش تندتر میزد.
بچه خوابیدهبود زیر بوته خاری و دست و پایش را جمع کردهبود توی شکمش. صورتش کبود شدهبود و نفسش ... نه!
ترس و تشنگی هم نفسش را بردهبود، هم قلبش را ساکت کردهبود.
***
زنها و بچهها که جمع شدند توی خیمه نیم سوخته خودشان را دیدند و امام سجاد را که از درد و ضعف و تشنگی روی زمین افتادهبود و نمیتوانست بنشیند.
آنها به حال سجاد گریه میکردند و سجاد به حال آنها.
***
ماجرای عاشورا که تمام شد، شب آب آزاد شد. یعنی به بچههای زهرا اجازه دادند از مهریه مادرشان سهمی داشتهباشند.
آنها ولی یادشان میافتاد به عباس که رفت برای آب و برنگشت، به علیاکبر که از میدان برگشت و از پدرش آب خواست. به علیاصغر که بدون آن تیر هم کارش تمام بود. به خود حسین که تشنه شهید شد.
خیلیها با لبهای خشک و ترک خورده و گلوهای عطشان، فقط به کاسههای آب نگاه کردند آن شب.
***
یاران حسین در همه کارهایشان دو چیز را رعایت میکردند: اول جماعت، دوم پیروی از امام.
حجشان جماعت بود و پشت سر امام. خروجشان جماعت بود و پشت سر امام. تشنگی و گرسنگیشان با هم بود و همراه امام. ترسشان، گریهشان، خوشحالیشان، هرولهشان، امیدشان، نمازشان، ....
فقط برای یک چیز نه جماعت بودند، نه پیرو. تکروی کردند و از هم جلو زدند؛ برای کشته شدن.
همه که شهید شدند باز هم جماعت و اطاعت را شروع کردند. سر حسین که رفت بالای نیزه، بقیه هم آمدند، مثل همیشه با هم و پشت سر امام.
***
امام سجاد پدرش را که دفن کرد، خاکها را که توی قبر ریخت. با انگشت روی خاک نوشت: «این قبر حسین پسر علی پسر ابوطالب است که او را تشنه کشتند.»
مهدی قزلی's Blog
- مهدی قزلی's profile
- 10 followers

