Hani > Hani's Quotes

Showing 1-30 of 54
« previous 1
sort by

  • #1
    José Saramago
    “I don't think we did go blind, I think we are blind, Blind but seeing, Blind people who can see, but do not see”
    José Saramago, Blindness

  • #2
    George R.R. Martin
    “You want to know the horrible truth ?
    I cant even remember what she looked like! I only know she was the one thing I ever wanted..and 7 kingdoms couldnt fill the hole she left behind”
    George R.R. Martin

  • #3
    Terrence Malick
    “Life goes on. people pass along. nothing stays the same. the lord gives and the lord takes away. thats the way he is...!”
    Terrence Malick

  • #4
    Darren Aronofsky
    “The Creator does not care what happens in this world, nobody has heard from Him since he marked Cain. We are alone. Orphaned children, cursed, to struggle by the sweat of our brow to survive !!”
    Darren Aronofsky

  • #5
    Sohrab Sepehri
    “کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
    کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
    کار ما شاید این است
    که میان گل نیلوفر و قرن
    پی آواز حقیقت بدویم”
    Sohrab Sepehri

  • #6
    هوشنگ ابتهاج
    “آمدمت که بنگرم
    گریه امان نمی دهد
    ...”
    هوشنگ ابتهاج

  • #7
    محمود دولت‌آبادی
    “شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند; اما تلخی هایش هر بار تازه اند، هر بار تازه تر.”
    محمود دولت‌آبادی, کلیدر: دوره ۱۰ جلدی

  • #8
    Stephen  King
    “I'm rightly tired of the pain I hear and feel, boss. I'm tired of bein on the road, lonely as a robin in the rain. Not never havin no buddy to go on with or tell me where we's comin from or goin to or why. I'm tired of people bein ugly to each other. It feels like pieces of glass in my head. I'm tired of all the times I've wanted to help and couldn't. I'm tired of bein in the dark. Mostly it's the pain. There's too much. If I could end it, I would. But I can't.”
    Stephen King, The Green Mile

  • #9
    Friedrich Nietzsche
    “That which does not kill us makes us stronger.”
    Friedrich Nietzsche

  • #10
    Hope Edelman
    “There is an emptiness inside of me -- a void that will never be filled. No one in your life will ever love you as your mother does. There is no love as pure, unconditional and strong as a mother's love. And I will never be loved that way again.”
    Hope Edelman, Motherless Daughters: The Legacy of Loss

  • #11
    هوشنگ ابتهاج
    “آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنه‌اي بر در اين خانه تنها زد و رفت”
    هوشنگ ابتهاج / Hooshang Ebtahaj

  • #12
    هوشنگ ابتهاج
    “نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

    تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

    گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

    پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

    روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

    حالیا چشم جهانی نگران من و توست

    گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

    همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

    گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

    ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

    این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

    گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

    نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

    هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

    سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

    وه ازین آتش روشن که به جان من و توست”
    هوشنگ ابتهاج

  • #13
    “دلتنگی های آدمی را

    باد ترانه ای می خواند

    رویاهایش را آسمان پر ستاره

    نادیده می گیرد

    و هر دانه ی برفی .... به اشکی ناریخته می ماند

    سکوت .... سرشار از سخنان ناگفته است

    از حرکات ناکرده

    اعتراف به عشق های نهان

    و شگفتی های بر زبان نیامده

    در این سکوت حقیقت ما نهفته است

    حقیقت تو و من”
    Margot Bickel

  • #14
    Nima Yushij
    “تورامن چشم درراهم شباهنگام
    که میگیرنددرشاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
    وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم،تو را من چشم درراهم.
    در آن دم،که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
    درآن نوبت که بندددست نیلوفر به پای سروکوهی دام
    گرم یاد آوری یا نه من ازیادت نمی کاهم
    تو رامن چشم درراهم....”
    نیما یوشیج

  • #15
    شهریار
    “کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

    با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

    کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

    این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

    ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

    کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

    ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است

    مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

    تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

    خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

    خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز

    باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

    شهریارا عقب قافله کوی امید

    گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست”
    شهریار, گزیده غزلیات شهریار

  • #16
    بیژن جلالی
    “آرزویم مردن در صدای تو بود
    یا رفتن با صدایت
    یا خاموش شدن در صدایت
    صدای تو چون باد گذشت
    و من به دامن تاریکی آویخته ام”
    بیژن جلالی

  • #17
    Charles Bukowski
    “•
    هر یک از زنانی
    که زمانی
    بی تفاوت از کنارشان گذشته ای
    تمام دنیای مردی بوده اند...
    همین زن که از اتوبوس پیاده شد
    با چشمهای معمولی
    و کیفی معمولی تر
    و تو معصومش پنداشتی
    روزی
    جایی
    کسی را آتش زده...
    با همان ساقهای معمولی
    و انگشتهای کشیده
    شک ندارم
    مردی هست
    که هنوز
    در جایی از جهان
    منتظر است آن زن
    خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی
    به خانه او ببرد...”
    Charles Bukowski

  • #18
    عطار نیشابوری
    “شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
    هر لحظه به دام دگری پا بستی
    گفت شیخا هر آنچه گویی هستم
    آیا تو چنان که می نمایی هستی”
    عطار نیشابوری

  • #19
    هوشنگ ابتهاج
    “در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

    یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
    كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

    گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
    یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
    هوشنگ ابتهاج

  • #20
    هوشنگ ابتهاج
    “نمی دانم چه می خواهم بگویم
    زبانم در دهان باز بسته ست
    در تنگ قفس باز است و افسوس
    که بال مرغ آوازم شکسته ست
    نمی دانم چه می خواهم بگویم
    ...غمی در استخوانم می گدازد
    خیال ناشناسی آشنا رنگ
    گهی می سوزدم گه می نوازد
    گهی در خاطرم می جوشد این وهم
    ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
    که در رگهام جای خون روان است
    سیه داروی زهرآگین اندوه
    فغانی گرم وخون آلود و پردرد
    فرو می پیچیدم در سینه تنگ
    چو فریاد یکی دیوانه گنگ
    که می کوبد سر شوریده بر سنگ
    سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
    نهان در سینه می جوشد شب و روز
    چنان مار گرفتاری که ریزد
    شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
    پریشان سایه ای آشفته آهنگ
    ز مغزم می تراود گیج و گمراه
    چو روح خوابگردی مات و مدهوش
    که بی سامان به ره افتد شبانگاه
    درون سینه ام دردی ست خونبار
    که همچون گریه می گیرد گلویم
    غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
    نمی دانم چه می خواهم بگویم”
    هوشنگ ابتهاج

  • #21
    هوشنگ ابتهاج
    “آری ان روز چو میرفت کسی
    داشتم امدنش را باور
    من نمیدانستم معنی هرگز را
    تو چرا بازنگشتی دیگر”
    هوشنگ ابتهاج

  • #22
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “Your heart is the size of an ocean. Go find yourself in its hidden depths.”
    Rumi

  • #23
    Samuel Beckett
    “Memories are killing. So you must not think of certain things, of those that are dear to you, or rather you must think of them, for if you don’t there is the danger of finding them, in your mind, little by little.”
    Samuel Beckett

  • #24
    “نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
    نه هرکه آیینه سازد سکندری داند
    نه هرکسی که کله کج نهاد و تند نشست
    کلاه داری و آیین سروری داند
    وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
    وگرنه هرکه تو بینی ستمگری داند
    بباختم دل دیوانه و ندانستم
    که آدمی بچه یی شیوه پری داند
    غلام همت آن رند عاقبت سوزم
    که در گدا صفتی کیمیاگری داند
    به قد و چهره آن کس که شاه خوبان گشت
    جهان بگیرد اگر دادگستری داند
    تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
    که دوست خود روش بنده پروری داند
    هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست
    نه هر که سر بتراشد قلندری داند
    ز شعر دلکش حافظ کسی شود آگاه
    که لطف طبع و سخن گفتن دری داند”
    حافظ

  • #25
    Voltaire
    “Judge a man by his questions rather than by his answers.”
    Voltaire

  • #26
    Dante Alighieri
    “دردی بزرگتر از یاد روزگار خوشی در دوران تیره روزی نیست!

    -کمدی الهی دانته، کتاب دوزخ-”
    Dante Alighieri

  • #27
    James Joyce
    “Shut your eyes and see.”
    James Joyce

  • #28
    Dante Alighieri
    “ای آفتابی که هر ضعف و فتور بینایی ما را چاره ای، شنیدن منطق تو چنان مایه ی رضایت من است که برایم تردید همان لطف یقین را دارد.

    (یعنی منطق تو چنان قوی و شیرین است که همانقدر که خواستار یقین هستم، خواهان تردید هم هستم تا برای رفع آن سخنان زیبای تو را بشنوم )
    عجب جمله ی زیبایی در اواسط جهنم دانته!”
    Dante Alighieri

  • #29
    Dante Alighieri
    “علم فلسفه بشرط آنکه تنها از یک جانب خاصش مورد نظر قرار نگیرد، بدان کس که اهل ادراک باشد، میآموزد که چسان طبیعت، از عقل الهی و از هنرش ناشی شده و اگر تو فیزیکِ خودت را بدقت بخوانی، بی آنکه صفحات بسیار از آن خوانده باشی درخواهی یافت که هنر و صنعت بشری، همچنانکه شاگرد بدنبال استاد خود میرود، تا آنجا که برایش امکان داشته باشد طبیعت را پیروی میکند، چنانکه هنر شما تقریبا حکم نواده ی خداوند را دارد.”
    Dante Alighieri, Inferno

  • #30
    Oscar Wilde
    “همه ی مردم آن‌چه را که دوست می‌دارند می‌کشند
    گروهی با نگاهی سرد یا خشم آلود می‌کشند
    گروهی با چاپلوسی از پا در می‌آورند.
    بزدل ها با بوسه می‌کشند و دلیران با شمشیر
    برخی عشق خود را هنگام جوانی می‌کشند و برخی در روزگار پیری
    گروهی با دست هوس خفه‌اش می‌کنند و جمعی دیگر با دست آزمندی
    برای عده‌ای دوران عشق کمتر از آنچه باید دوام می آورد
    و برای عده‌ای دیگر بیشتر از آن‌چه لازم است عمر می‌کند.
    عده ای عشق خود را می‌فروشند و افرادی هم عشق می‌خرند
    بعضی هنگام کشتن عشق خود اشک می‌ریزند
    و بعضی خاموش می‌مانند
    اما همه این‌ها همه ی آنچه را که دوست دارند می‌کشند
    اما هیچ کس به مرگ محکوم نمی‌شود”
    Oscar Wilde, The Ballad of Reading Gaol



Rss
« previous 1