SSamaneHH > SSamaneHH's Quotes

Showing 1-18 of 18
sort by

  • #1
    Heinrich Böll
    “یک وسیلۀ درمان موقتی وجود دارد، آن اَلکُل است، و یک وسیلۀ درمان قطعی و همیشگی می‌تواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به مِی‌خوارگی بیُفتد زودتر از یک شیروانی‌ساز مست سقوط می‌کند.”
    Heinrich Böll, The Clown

  • #2
    Albert Camus
    “همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست داشته است، بیگانه می یابد”
    Albert Camus, The Stranger

  • #3
    احمد شاملو
    “!برف نو، برف نو، سلام، سلام
    بنشین، خوش نشسته ای بر بام

    !پاکی آوردی ای امید سپید
    همه آلودگی ست این ایام

    راه شومی ست می زند مطرب
    تلخ واری ست می چکد در جام
    اشک واری ست می کشد لبخند
    ننگ واری ست می تراشد نام

    ،شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
    ...نقش هم رنگ می زند رسام”
    احمد شاملو

  • #4
    Victor Hugo
    “فروماندگان به قفای خود نمی‌نگرند. خوب می‌دانند که بخت بد همه‌جا دنبالشان می‌کند”
    Victor Hugo, Les Misérables

  • #5
    Romain Gary
    “سه ساله بودم که برای اولین بار رُزاخانم را دیدم. قبل از این سن آدم چیزی یادش نمی‌آید و در جهلِ مطلق دست و پا می‌زند”
    Romain Gary, زندگی در پیش رو
    tags: ص9

  • #6
    مصطفی چمران
    “علی فریاد می زند:
    خدا
    من به خاطر ترس از جهنمت تو را نمی پرستم
    به بهشت تو نیز طمعی ندارم
    تو شایسته ی پرستشی
    و محرک من فقط عشق به تو است.”
    مصطفی چمران, دعای کمیل

  • #7
    Friedrich Nietzsche
    “تنها این دو تو را از جمله ی رنجها می رهاند
    اکنون برگزین
    مرگ زودهنگام یا عشق طولانی.”
    فردریش نیچه

  • #8
    عباس معروفی
    “هیچ ساعتی دقیق نیست و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ، مگر همان چیزهایی که خیال می کند دل بستگی هایی به آن دارد ، بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند”
    عباس معروفی / Abbas Ma'roofi

  • #9
    نادر ابراهیمی
    “دردهايى هست كه مال همه است؛ و من آن دردها را هرگز پنهان نمى كنم؛ اما درد قلب، مال هيچ كس نيست به جز صاحب قلب...”
    نادر ابراهیمی, درخت مقدس

  • #10
    Christian Bobin
    “بعضی آدم ها اینطورند
    خوشبختی را به شما هدیه می دهند
    و این هدیه بدتر از هر نوع دزدی ست
    آنچه را که او با رفتن از پیش شما از شما می دزدد
    چیزی بسیار فراتر از وجود خودش است”
    Christian Bobin

  • #11
    “من بودم و کنجی و کتابی و رفیقی
    غم را که فرستاد و بلا را که خبر‌کرد؟”
    سیداشرف حسن غزنوی

  • #12
    نادر ابراهیمی
    “قرن هاست که ما ملت فردا هستیم. در زندگی غم انگیزمان، امروز نداریم و همه چیزمان شده: ان شاء الله درست خواهد شد، برادر!”
    نادر ابراهیمی, بر جاده‌های آبی سرخ، کتاب‌های اول، دوم و سوم

  • #13
    مهدی اخوان ثالث
    “ای تکیه گاه و پناه
    زیباترین لحظه های
    پرعصمت و پر شکوه
    تنهایی و خلوت من
    ای شط شیرین پرشوکت من

    ای با تو من گشته بسیار
    درکوچه‎های بزرگ نجابت
    ظاهر نه بن بست عابر فریبنده‎ی استجابت
    در کوچه‎های سرور و غم راستینی که‎مان بود
    در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
    در کوچه باغ گل سرخ شرمم
    در کوچه‎های نوازش
    در کوچه‎های چه شبهای بسیار
    تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
    در کوچه‎های مه آلود بس گفت و گو ها
    بی هیچ از لذت خواب گفتن
    در کوچه‎های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
    گهگاه اگر از سخن باز می‎ماند
    افسون پاک منش پیش می‎راند

    ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
    ای شط زیبای پر شوکت من
    ای رفته تا دوردستان
    آنجا بگو تا کدامین ستاره است
    روشن‎ترین همنشین شب غربت تو؟
    ای همنشین قدیم شب غربت من

    ای تکیه‎گاه و پناه
    غمگین‎ترین لحظه‎های کنون بی‎نگاهت تهی مانده از نور
    در کوچه‎باغ گل تیره و تلخ اندوه
    در کوچه‎های چه شبها که کنون همه کور
    آنجا بگو تا کدامین ستاره است
    که شب‎فروز تو خورشید پاره است؟”
    مهدی اخوان ثالث, آخر شاهنامه

  • #14
    قیصر امین‌پور
    “حسرت همیشگی



    حرفهای ما هنوز ناتمام...

    تا نگاه می کنی:
    وقت رفتن است
    بازهم همان حکایت همیشگی !


    پیش از آنکه با خبر شوی

    لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود



    آی... ای دریغ و حسرت همیشگی

    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می شود!”
    قيصر امين پور

  • #15
    J.D. Salinger
    “یه چیزی که خیلی روم تاثیر گذاشت این خانومه بود که بغلم نشسته بود و همه ش گریه می کرد.هر چی فیلمه مزخرف تر می شد بیشتر گریه می کرد.
    آدم فکر می کرد چون آدم مهربونیه داره گریه می کنه ولی از این خبرا نبود. من بغلش نشسته بودم و خوب می دونم.یه بچه همراش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و می خواست بره دستشویی ولی خانومه هی بهش می گفت آروم بگیره و مواظب رفتارش باشه.اندازه ی یک گرگ مهربون بود.بعضی ها این طوری ان. واسه یه فیلمِ چرت و پرت اشک می ریزن ولی تو بیش ترِ موارد حرومزاده های پستی ان!”
    J.D. Salinger, The Catcher in the Rye

  • #16
    نزار قباني
    “من می نویسم
    تا اشیا را منفجر کنم
    نوشتن انفجار است

    می‌نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم و شعر را به پیروزی برسانم

    می‌نویسم تا خوشه‌های گندم بخوانند تا درختان بخوانند
    می‌نویسم تا گل سرخ بخواند تا ستاره تا پرنده، گربه، ماهی، صدف مرا بفهمد

    می‌نویسم تا دنیا را از دندان‌های هلاکو
    از حکومت نظامیان، از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم

    می‌نویسم تا زنان را از سلول‌های ستم از شهرهایی مرده
    از ایالت‌های بردگی، از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم

    می‌نویسم تا واژه‌ها را از تفتیش از بوکشیدن سگ‌ها
    از تیغ سانسور برهانم

    می‌نویسم تا زنی را که دوست دارم
    از شهر بی‌شعر، شهر بی‌عشق
    شهر اندوه و افسردگی رها کنم

    می‌نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
    تنها زن و نوشتن
    .ما را از مرگ می‌رهاند”
    نزار قباني

  • #17
    Fyodor Dostoevsky
    “آیا هیچ می‌دانید که اگر شما گیوتین را به جلو صحنه آورده‌اید
    و آن را با این شادمانی و افتخار برافراشته و به آسمان رسانده‌اید
    فقط برای این است که بریدن سر از همه کار آسان‌تر است
    ...و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر”
    Fyodor Dostoyevsky

  • #18
    رضا براهنی
    “شتاب کردم که آفتاب بیاید
    نیامد
    دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
    شبانه روز دریدم، دریدم
    که آفتاب بیاید
    نیامد
    چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
    چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
    نیامد
    کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
    چو آمدم به خیابان
    دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
    نیامد
    اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
    ولی گریستن نتوانستم
    نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
    که آفتاب بیاید
    نیامد”
    رضا براهنی, خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم



Rss