Arez005885 > Arez005885's Quotes

Showing 1-7 of 7
sort by

  • #1
    عباس معروفی
    “سرزمین من کجاست ؟ من کجایی ام ؟ از کجا به کجا پرتاب شدم ؟ تو به من بگو، برادر! اصلاً چرا این
    جوری شدیم ؟ ما انقلاب کردیم ، اما انگار منفجر شدیم . یک تکه مان رفت زیر خاک . یک تکه مان میراث خوار
    شد، افتاده است به دزدی گرگی ، هرجا بوی پول بیاید سرمایه گذاری می کند، با دادستا ن انقلاب شریک شده
    که در جزیره ی کیش پاساژ بزند، حالا هم دارد مبلیران ورشکسته را می خرد تا آباد کند. یک تکه مان به
    بغداد افتاد، تا زنده بود عربی بلغور می کرد، چریک های سالخورده را به صف می کشید و از میلیشیای
    خواهران سان می دید. آخرش توی بیابان ها جوری لت و پارش کردند که انگار گرگ او را دریده . آره ، گرگ
    او را درید.”
    عباس معروفی, فریدون سه پسر داشت

  • #2
    عباس معروفی
    “می‌بینی؟ مثل ستاره پخش‌مان کرده‌اند توی این صفحه سیاه که هر کدام‌مان جایی برای خودمان سوسو بزنیم که مثلا هستیم. اما نمی‌دانیم در کدام منظومه می‌چرخیم، برای چی می‌چرخیم، و چقدر می‌چرخیم”
    عباس معروفی, فریدون سه پسر داشت

  • #3
    عباس معروفی
    “وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش‌تر تنهاست. چون نمی‌تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود!”
    عباس معروفی, سمفونی مردگان

  • #4
    عباس معروفی
    “به قول ایاز با دو دسته نمی‌شود بحث کرد: یکی با سواد و یکی بی‌سواد.”
    عباس معروفی, سمفونی مردگان

  • #5
    عباس معروفی
    “پدر می‌گفت: «زمانی که آدم ثروتمند می‌شود در هر سنی که باشد احساس پیری می‌کند»”
    عباس معروفی, سمفونی مردگان

  • #6
    عباس معروفی
    “روی تیر چراغ برق نوشته بود اطلاعیه. به یک شریک خوش‌نفس احتیاج است. آدرس، خیابان شاه اسماعیل، کوچه قره‌سو، جنب آجر فشاری، کارخانه بادکنک سازی حقیقت. دم ظهری یک توک پا رفتم آنجا. گفتم منم. گفت تو کی هستی؟ گفتم شریک خوش‌نفس. گفت سرمایه از من، کار از تو. از همان روز شروع کردم و تا شب بشود صدو چهل و پنج بادکنک را باد کردم و ترکاندم. گفت چرا همچین کرده‌ای پسر؟ گفتم همیشه با باد آخری می‌ترکد. یادت باشد یک فوت مانده به آخر نخ ببندی. زد تو گوشم. یکی این طرف.”
    عباس معروفی, سمفونی مردگان

  • #7
    Fonda Lee
    “Expectations are a funny thing,” Wen said. “When you’re born with them, you resent them, fight against them. When you’ve never been given any, you feel the lack of them your whole life.”
    Fonda Lee, Jade City



Rss
All Quotes



Tags From Arez005885’s Quotes