داستان كوتاه discussion

34 views
نوشته هاي كوتاه > رویای مردی که می رود

Comments Showing 1-7 of 7 (7 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Sahar (last edited Mar 02, 2014 06:32AM) (new)

Sahar Jafari (saharjafari00) | 3 comments در بطری آب را می بنند و می گذارد توی قفسه ، بعد خیره می شود به زنی که میان اتاق ایستاده است . به گل های دامنش که انگار با رنگ زرد دیوارها سر و سری دارد فکر می کند و به بر آمدگی شکمش و باز فکر می کند:
شاید یک ماهی زرد رنگ را درون شکمش می پرورد، درست رنگ همین دیوار ها که مدام بهشان زل می زند . غروب که بیاید ، ماهی اش جوانه می زند ، رشد می کند ، درخت می شود . آن وقت یک عالم دانه بالا می آورد و این اتاق می شود پر از دانه !
از نیمه شب که بگذرد ، پنجره باز می شود و کلاغ ها حمله می کنند؛ کلاغ های بنفش امان نمی دهند ، یکراست می روند به آشپزخانه ، می نشینند روی لیوان ها ، لیوان ها را بر می دارند و می اندازند روی زمین .
صدای شکستن ، زن را کلافه می کند. کلاغ ها از پنجره بیرون می روند ، دانه ها را هم می برند . تنها یک کلاغ می ماند و یک دانه جلوی پای زن .
…دانه دارد رشد می کند , درخت می شود ، کلاغ می رود می
ایستد روی درخت


آخرین صبحانه اش را در حالی می خورد که قار قار کلاغ از صدای اخبار بلند تر است، تلویزیون را خاموش می کند و به اتاق ته راهرو می رود. در کمد را باز می کند ، با دیدن چوب لباسی های خالی که خودشان را به میله ی چوبی چسبانده اند , ته دلش خالی می شود .خودش را به چوب لباسی آویزان می کند و در کمد را می بندد .
از سوراخ کلید ، بیرون در را نگاه می کند ، کرگدنی را می بیند که جلوی آیینه ایستاده است . که بی تفاوت است به تصویر شکل گرفته ی درون آیینه . یاد زن می افتد، یاد روزهایی که هر وقت جلوی آیینه می ایستاد ، تصویر شکل گرفته را به دقت نگاه می کرد ، لبخند می زد ، گاهی هم که از خویش ناراضی بود اخم هایش در هم می رفتند. یاد وقت هایی که موهایش را گیس می کرد و او فکر می کرد همه ی غم هایش در گیس های او گره می خورند و کور می شوند...
می رود روی تخت دراز می کشد ، حالا دیگر وقتش رسیده . نمی داند بعد از این ریش هایش هنوز رشد می کند یا نه ....


message 2: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments ترکیبات نوی داشت و بدیع
حدس میزنم کمی با عجله و یک نفس نوشته شده و یا شاید من یک نفس خوندم . به حر حال نوشته جالب توجهی بود
و مبهم


message 3: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments صدای شکستن ، زن را کلافه می کند

نمی دونم چطور بگم شاید چون بلد نیستم و علمش رو ندارم اما این یه جمله به هر دلیلی که نمی دونم چیه اضافیه

ضمیر او توی نوشته ت گاهی معلوم نیست که زنه یا مرد
و این یعنی ابهام نوشته ت یه کمی زیادیه

جمله ی آخرت رو هم دوس نداشتم
شاید چون داشت برای من خلاصه ی تمام خطوط بالارو دیکته می کرد

نوشته ی قشنگی بود
پر از جملات و عبارات تازه
مرسی که نوشتی


message 4: by Sahar (new)

Sahar Jafari (saharjafari00) | 3 comments ممنون از اینکه خوندین...


message 5: by Yekdoost (new)

Yekdoost | 42 comments کلا نوشتن خیلی خوب است حتی زمانی که فقط فقط خودت می دانی که در پشت حجاب کلمات چه ماجرایی نهفته ست
تو برای خودت بنویس ماهم برای خودمان می خوانیم
چه اهمیتی دارد که کسی نفهمد جریان چیست
مهم آنست که گلهای زرد دامان زن بارنگ زرد دیوارها سرو سری دارند
و حتما بی خوابه بعد از نمیه شب کلاغها علتی دارد که اینطور بنفششان کرده
چه اهمیتی دارد که مو همان گیس است؟ و نمی شود مو را گیس کردهر چند که احتمال دارد بتوان غمها راگره زد و کورشان کرد
واگر روی تخت دراز نمی گشید حتما می دانست که ازین به بعد ریشهایش رشد نمی کند
مهم اینست که بنویسی
همین


message 6: by Sahar (new)

Sahar Jafari (saharjafari00) | 3 comments Yekdoost wrote: "کلا نوشتن خیلی خوب است حتی زمانی که فقط فقط خودت می دانی که در پشت حجاب کلمات چه ماجرایی نهفته ست
تو برای خودت بنویس ماهم برای خودمان می خوانیم
چه اهمیتی دارد که کسی نفهمد جریان چیست
مهم آنست که گل..."


شاید مرد پیش از آنکه به تخت خوابش رفته باشد شعری خوانده باشد از بورخس : مرد مرده است. ریش اشس این را نمی داند,موهایش گرم رشدند
و شاید تصویر زنی که در ذهنش می بیند خیالی باشد برخاسته از تابلوی گرونیکا. شاید هم اصلن مردی وجود نداشته باشد . همه ی اینها برخاسته ی تفکرات زنی باشد
که روزی کلاغی بوده .
ما معمولن انتظار داریم نوشتن یک چیزی را به ما بگوید .. به قول یک کسی :
این دست به گریبان شدن با کلمات، این مماس شدن با محدودیت، این بیدار شدنِ عصب، این حرف‌هایی که می‌خواهد رها شود تا شاید تو را آزاد کند. با این همه، چیزی غیاب را پُر نمی‌کند. کلمات، غیاب را جبران نمی‌کند. نماینده‌گی می‌کند. پس شدّتِ غیاب‌ات را به زبان می‌آورم. با کلماتی که ندارم. با هذیانی که می‌سازم. هذیان‌ام شاید تو را به زبان بیاورد...


message 7: by Yekdoost (new)

Yekdoost | 42 comments معتقدم نویسنده ی هنرمند
یا شاعر هنرمند هیچ وقت نمی تواند غایت آنچه را که می
بیند و حس می کند در غالب کلمات بیان کند
که فرمود زین آتشی که درون سینه ی من است
خورشید شعله ای ست که در آسمان گرف
( من باور می کنم)
و این ابتر بودن کلمه را می رساند نه نقصان چیرگی هنرمند بر کلمات
چاره ای نیست باید به نشانه ها بسنده کنیم
هنرمند نشانه ها را می شناسد و فکر را هدف می گیرد
فقط نشانی می دهد تا مخاطب به منظرگاه او نزدیک شود
که اگر بشود، مخاطب نیز در خلق اثر با خالق شریک است
وچه بسا هنر او متعالی تر
به هر روی من در پاسخ شما بیشتر آرام شدم و کمک کردید در خلق این ماجرا با شما شریک باشم
اینجا که نوشتید:
ما معمولن انتظار داریم نوشتن یک چیزی را به ما بگوید .. به قول یک کسی :
این دست به گریبان شدن با کلمات، این مماس شدن با محدودیت، این بیدار شدنِ عصب، این حرف‌هایی که می‌خواهد رها شود تا شاید تو را آزاد کند. با این همه، چیزی غیاب را پُر نمی‌کند. کلمات، غیاب را جبران نمی‌کند. نماینده‌گی می‌کند. پس شدّتِ غیاب‌ات را به زبان می‌آورم. با کلماتی که ندارم. با هذیانی که می‌سازم. هذیان‌ام شاید تو را به زبان بیاورد...
سپاس


back to top