داستان كوتاه discussion

گذشته را که نگاه می کرد همه اش براش خاطره هایی بودند که انگار ازشون دویست سال گذشته بود اما دویست سال نبود و فقط هفت سال گذشته بود. خیلی ها رفته بودندو فقط ازشون یک سنگ نوشته هایی باقی مونده بود که خاطرات تلخ وشیرینی را تداعی می کرد. انگار همین دیروز بود که با ذوق و شوق منتظر این بود که دوستاش بیان نظرشون را بدن بگن اگر اینطور بنویسی بهتر میشی یا اینطور داستانت پر معنا تر میشه. اما جای خالی آنها بازگشتش را یک خبر خوب نمیدونه

عالی

غمگینم کردی

چطوری محمد؟ کجایی مرد؟

هستم. زنده. تو خوبی فرزان عزیز؟

منم خوبم . نزدیک ۷ سالی میشه که در آمریکا زندگی می کنم

خوشحالم که خوبی

سلام فرزان🙂به طرز احمقانه ای تو زندگی غرق که نه، گم شدیم... میدونی!؟