انجمن شعر discussion
پرسش و پاسخ
>
هر چه دوست داري با دوست بگو
آزاده عزیز
اگه این سردرگمی نمی بود بسیاری از نویسنده ها و شاعرها بوجود نمی آمدندو فقط کسایی به این پی می برند که زندگی را درک می کنند...
اگه این سردرگمی نمی بود بسیاری از نویسنده ها و شاعرها بوجود نمی آمدندو فقط کسایی به این پی می برند که زندگی را درک می کنند...
و چنین بود که پرسیدم : « کیستی ؟» گفت : « آرزوی تو ، لیک دنیا سرای عشق است . دل دریغ مدار . برتری تو به ملائک در همین درد است ، پس نیک بدار و در انتظار فرشته ایی باش که از قعر گناهان تو می آید ! »؛

در بین کوه نوردان رسم است که وقتی قله ای را فتح می کنند، به یاد کسانی که نتوانسته اند بیایند یا دیگر در بین ما نیستند، یک سنگ بر روی دیگری می گذارند تا نشانی باشد از یاد آنها. کار زیبایی است و احساس عجیبی به من می دهد. توصیه می کنم این کار را یک بار امتحان کنید. شاید هم احساس شدیم

خیلی وقته غم جاشو تو دلم خوش کرده
تقصیر هیچکی نست
تقصیر دلمه
همیشه با غم زودتر اخت می شه
کاش من مثل دلم بودم
.
.
.
کم کم باید یاد بگیرم
که جای غم توی دلمه
چقد سخته بخندم
میروم اما
به دل دوست دارمت
نازنین یار !
به خدا می سپارمت
به دل دوست دارمت
نازنین یار !
به خدا می سپارمت
چه جالب!!!!!! خودت هم نميدوني حس ات چيه؟ چطوري توقع داشتي اون مي فهميد و كنارت باقي مي موند؟؟؟؟؟؟
ته تنهايي من شكل گوي گردي شده كه هر چقدر هم غمت زير و روم كنه، خاكم كنه، بازم برميگردم به حالت اولم... سر پا ميشم

دقیقاً منم همین حس رو نسبت به فردا و فرداها پیدا کردم

از امروز ناگزير
پنجره فقط ديوار مي بيند
كه سايه ها در آن مي ميرند
و ماه
هميشه از نيم رخ شيشه اي دور
به خانه مي نگرد
از اين پنجره به بعد
من از دنيا مي ترسم
تو مي گويي تاريك مي بينم
ولي جهان به روشني حرف هاي ما نيست
نه كه فكر كني من پسر آسمانم
كه از آن پنجره تا اين
از معجزه ي سطري گذشته ام
نه كه نه
من همان توام كه شهيد داده ا ي
من همان توام كه شهيد داده اي
من همان توام كه زير ماه مي ميري
شايد عروس مي شوي
من از روشني روزها نمي گويم
از اينكه چيزي براي خنده ندارم
سر به ير حرف مي زنم
هميشه كه نبايد چراغ چهار راه
پيش پايمان سبز شود
گاهي خوب است دير به خانه برسيم
دير از خانه درآييم
از اين چراغ به بعد مي بيني
كسي براي مردن به خيابان نمي آيد
و انگار قرار اين مدار بود
كه زود به خانه برسيم
زود از خانه درآييم
و زندگي را به خانه ببريم
ولي تو همان مني
كه هر روز براي مردن به خيابان
مي آيم
هر روز براي مردن به خانه مي روم ؟
ولي من همان توام كه ته سال
تنگ كوچكي از عيد به خانه مي بري
وقتي ماهي هست
كسي براي زندگي به خانه مي آيد
وقتي ماهي نيست
كسي براي مردن به خانه مي آيد
از امروز ناگزير
پنجره فقط ديوار مي بيند
كه سايه ها در آن مي ميرند
هميشه كه قرار نيست
پنجره رو بهدنيا باز شود
از امروز ناگزير
اين مدار
بر اين قرار مي چرخد
گاهي ته روز
ته فنجان قهوه و نواري كه خالي است
يك پنجره به جايي دور باز مي شود

پیش از آنکه ترا به اوج ببرد
هردو پایت را می شکند
و بعد تو می مانی و تنهایی
و بعد به میهمانی ابرها می آیی
.
.
.
گاهي يك پنجره، كنج دل من باز مي شود
ولي تو آنقدر دور ايستاده اي
كه فكر مي كني پنجره ها فقط رو به دنيا باز مي شود
و نميداني
قرار دل من
بي مدار
مي چرخد
----
مرسي مينا جان. خيلي لذت بردم
ولي تو آنقدر دور ايستاده اي
كه فكر مي كني پنجره ها فقط رو به دنيا باز مي شود
و نميداني
قرار دل من
بي مدار
مي چرخد
----
مرسي مينا جان. خيلي لذت بردم

چه خنجرها كه از دلها گذر كرد
زهر خون دلي سروي قد افراشت
زهر سروي تذروي نغمه برداشت
صداي خون در آواز تذرو است
دلا اين يادگار خون سرو است
مرگ /ازپنجرهءبسته به من مي نگرد/زندگي ازدم در/قصدرفتن دارد/روحم ازسقف گذر خواهدكرد/درشبي تيره وسرد/تخت/حس خواهدكرد/كه سبك تر شده است/درتنم خرچنگي است/كه مرا مي كاود/خوب ميدانم من/كه تهي خواهم شد/وفروخواهم ريخت/تودهءزشت كريهي شده ام/بچه هايم/ازمن مي ترسند/آشنايانم نيز/به ماقات پرستارجوان آمده اند"عمران صلاحي"-مجموعهءگريه درآب
و سکوت عشق می پیچد در تو
چون طوفان
عقلت را دکل کرده ای که چه؟
بادبانها را دیشب جمع کردم
هر چه کنی در دریای دلم شناوری
چون طوفان
عقلت را دکل کرده ای که چه؟
بادبانها را دیشب جمع کردم
هر چه کنی در دریای دلم شناوری

نه لحظه های خوش
نه ارامش
نه دریای مواج
تو مشغول مردن ات بودی
نه درختانی که به زیرشان قدم میزدی
نه درختانی که سایه سارت بودند
تو مشغول مردن ات بودی
وقتی که با بچه ها بازی میکردی
مشغول مردن ات بودی
وقتی مینشستی غذا بخوری
وقتی که شب
خیس اشک از خواب پا میشدی و زار میزدی مشغول مردن ات بودی
و هیچ چیز جلودارت نبود
....
مارک استرند

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
[
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
عرفان نظرآهاري

--------------------
دلم گرفته... ديروز رفتم كوه با يه عالمه مناظر قشنگ پاييزي.
دلم پاييزي شد ولي... بخاطر يه صانحه براي يه گروه دانشجويي... يه دخترك جوان... ريزش سنگهاي لغزنده در اثر بارندگي و اصابتش به سرش...و مرگ... كه خبر نميده...
تازه فهميدم صبح كه از خونه هامون ميزنيم بيرون و براي فرداهامون اين همه برنامه داريم...چقدر احتمال هرگز برنگشتنمون زياده.........
دلم گرفته خلاصه... نميدونم از مرگ، از پاييز، از زندگي، از چي؟ نميدونم ولي الان سر در گم هستم
براي بودن و چگونه بودن سر در گم هستم