داستان كوتاه discussion

351 views
لطفا فارسي تايپ كنيد

Comments Showing 1-6 of 6 (6 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
احيرا برخي از دوستان به هر دليلي وقتي قصد گذاشتن كامنت را دارند به جاي فارسي تايپ كردن به صورت فينگليش تايپ مي كنند كه اين موضوع به هيچ وجه زيبنده اين گروه كه مي خواهد لحاظاتي را با داستان سپري كند نيست.
لذا ضمن اينكه از دوستان و اعضاي محترم گروه صميمانه خواهش مي كنم كه به هر نحوي از گذاشتن كامنت فينگليش خودداري كنند، از مدير محترم گروه جناب آقاي حميد سلطان آبادي هم درخواست مي نمايم به دوستاني كه فينگليش تايپ مي كنند به صورت خصوصي تذكر بدهند كه از اين كار اجتناب كنند و چنانچه بعد از تذكر باز هم به رويه سابق ادامه دادند كامنتهاي فينگليش حذف گردد.
با تشكر


message 2: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
من هم كيبورد كامپيوترم ليبل فارسي نداره.
من هم با فينگليش تايپ كردن راحت ترم. ولي تا حالا يك عدد پست فينگليش اينجا نذاشتم.
لا اقل توي فارسي نوشتن در اين گروه كه مربوط به داستان هاي فارسي هست مصر هستم.
تصميم هم با حميد سلطان آباديه كه درخواست من براي فارسي تايپ كردن درست هست يا اشتباه.


message 3: by Saeed (new)

Saeed jamali | 6 comments سلام دوستان خیلی خوشحالم از اینکه در جمع شما هستم


message 4: by Saeed (new)

Saeed jamali | 6 comments من چند تا داستان کوتاه نوشتم میخواستم در گروه قرار بدم نظر دوستان را جویا بشم


message 5: by Saeed (new)

Saeed jamali | 6 comments در روزگاران نه چندان دور حدود سی چهل سال پیش، مردی غول پیکر، باچهره ای گشاده و آفتاب سوخته، موهایی بلند، پرپشت و مواج با رشته هایی از موی سفید که لباس ساده ی بلوچی به تن داشت و کمربند چرمی پهن دور کمرش می بست و کلاه پشمی که بر سر می گذاشت روزگار در عربخانه میگذراند.
تشخیص این که او از این منطقه نیست کار دشواری نبود زیرا مردان عربخانه مندلی بر سر می بستند و در ثانی مردان عربخانه نه تنها هنگام سفر بلکه هنگام اقامتشان در عربخانه به ندرت کلاه پشمی بر سر می گذاشتند لهجه اش نیز گویای این مسئله بود.
سن مرد قصه ما حدود شصت پنج تا هفتاد سال بود، آدمی ساده، خیراندیش که سوار الاغی می شد و روانه صحرا می شد تا رایحه نسیم صبحگاهی را به آرامی استشمام کند، ،اما به رغم این همه سادگی و نیکدلی اش می شد بدون ذکاوت خاصی دریافت که او مردی با تجربه و به قول معروف دنیا دیده است. رفتارش از شجاعت و اعتماد به نفس حکایت داشت،اما از هرگونه گستاخی ناخوشایند به دور بود. صدایی بم، دلنشین و کمی کشدار داشت و هنگامی که سخن می گفت کلمات را یکی پس از دیگری به نرمی و بی شتاب از زیر سبیل های سفید و پر پشتش که به رسم نظامیان بود رها می کرد، با کار برای اهالی عربخانه مثل بنایی، جمع آوری هیزم و....روزگارش را می گذراند و جالب اینکه حسین بلوچ خانه ثابتی در عربخانه نداشت و گاها بواسطه استقامت و توانایی های بالایش شب ها را در کوه و دشت به صبح میرساند.
حسین بلوچ، قوی و بسیار کاری بود، یکبار هنگام کار دیوار بلند کاه گلی بر روی وی افتاد اما چون ازنظر بدنی بسیار قوی بود خیلی آسیب ندید، حسین بلوچ مهربان و کم حرف بود،آرام غذا میخورد و زیادکار میکرد در کل آدم زحمت کشی بود


message 6: by Saeed (new)

Saeed jamali | 6 comments همه چیز پیش چشم‌های «امرالله و «ملا دین‌محمد» اتفاق افتاد.
دیوار کاه گلی را تا ارتفاع یک و نیم متری بالا آورده بودند حسین بلوج خشت ها را یکی پس از دیگری از ملا دین محمد می گرفت وروی هم با مهارت خاصی می چید، زیر لب زمزمه میکرد ،دو سه ساعتی به همین منوال کار کردند.
امرالله تند و تند خشت ها را به پدر می رساند تا اوهم به بلوچ دهد روز به نمیه رسیده بود و کار تقریبا" داشت تمام می شد، بلوج آخرین خشت را هم روی دیوار قرار داد و از ملا خواست کمک کند تا از روی تخته پایین بیاد،اما همه چیز در پیش چشم های امرالله و ملادین محمد اتفاق افتاد.
بلوچ زیر دیوار بلند گیر افتاده بود ملا باورش نمی شد که دیوار فرو بریزد، بلوچ تقلا میکرد ،امرالله و ملا تلاش می کردند بلوچ را از دیوار درآورند، با هر زحمتی بود بلوچ را از زیر دیوار بلند کاه گلی خارج کردند سرو صورتش را شستند کمی آب به او دادند.
،ملا نگران، امرالله نگران
بلوچ متحیر و هاچ و واج ملا و امرالله را نگاه میکرد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده
بلوچ حال و روزت چطوره؟ آسیبی ندیدی؟
بلوچ با همان صدای بم و کش دارش نه ملا، خدا را شکر حالم خوب است فقط کمی استراحت کنم حالم بهتر خواهد شد
ملا با خنده و شوخی رو به بلوچ گفت بلاخره کار خودش را کرد
بلوچ: چه میگویی ملا منظورت چیست ؟ چی کار خودش را کرد؟
ملا با خنده ای ملیح: تریاک !؟ آن مثقال تریاکی که صبح ناشتا انداختی بالا ، نگذاشت دیوار بلند کاه گلی آسیبی به تو بزند.
بلوچ نیشخندی زد و با حالتی، حرف ملا را تایید کرد
پس از کمی خوش و بشی که با هم کردند ، افسوس زحمتی که از طلوع خورشید تا ظهر برای دیوار کشیده بودند را می خوردند امرالله که تا این لحظه هاچ و واج نظار گر گفتگوی بلوچ و ملا بود گفت: همین که بلوچ سالم است خدا را شکر ، بعد از نهار برمیگردیم و دوباره دیوار را می سازیم.
ملا دین محمد و امرالله و بلوچ لباسهای کار را در گوشه ای عوض کردند و به سوی منزل ملا راه افتادند تا خودشان را برای بعدظهر آماده کنند
ادامه دارد


back to top